و آنکه دیرتر آمد: یک کتاب بشدت جذاب و گیرا درباره مرد مهربان غایب

و آنکه دیرتر آمد: یک کتاب بشدت جذاب و گیرا درباره مرد مهربان غایب

و آنکه دیرتر آمد: الهه بهشتی

معرفی:

هر وقت کسی از ما بپرسه که یک کتاب زیبا و خوندنی معرفی کنیم؛ بگه من حوصله ی کتاب خوندن ندارم؛ کتاب خوبی بده…
ما این کتابو معرفی می کنیم تا حالاهزاران نفر کتاب «و آنکه دیرتر آمد» رو از ما گرفتن و آخرش گفتن:
خییییلی جذاب بود!

خلاصه:

مردی که نویسنده است به بیماری سختی دچار می شود. همه طبیبان از درمان او عاجز می شوند. برای خلاصی از این بیماری به ائمه «ع» متوسل می شود و نذر می کند که اگرشفا یابد، در چهارده ماه و هر ماه یک حکایت در وصف حال ائمه «ع» بنویسد. حال او خوب می شود و شفا پیدا می کند. سیزده حکایت را می نویسد و در حکایت چهاردهم می ماند. یک روز مانده به تمام شدن مهلت ماجرایی از محمود فارسی می شنود. نزد محمود فارسی می رود و به حکایت عجیب و دوست داشتنی از محمود فارسی و امام زمان «عج» گوش می سپارد. این کتاب در قالب داستانی تقریبا کوتاه، ماجرایی از دیدار محمود فارسی و دوستش احمد را که در ایام نوجوانی از برادران اهل سنت بودند و در بیابانی گیر می افتند حکایت می کند. ان ها که نزدیک بوده در بیابانی گیر می افتند حکایت می کند. آن ها که نزدیک بوده در بیابان از تشنگی و گرسنکی هلاک شوند، با توسل به خدا و پیامبر ختم «ص» به دیدار امام دوازدهم و غایب شیعیان «عج» نائل می شمند که به طور معجزه آسایی آن ها را نجات می دهد.

و آنکه دیرتر آمد,معجزه,خدا

بریده کتاب(۱):

احمد گفت تکان نخور. عقرب روی پایت است. گیج خواب بودم، اما فهمیدم پایم از شیار بیرون آمده و عقرب بزرگی روی آن راه می رود. پایم را به داخل شیار کشیدم. عقرب به داخل آمده بود، اما به دور خود می پیچید. انگار درد می کشید. سرانجام خود را از شیار بیرون انداخت. احمد گفت: یادت باشد، تا آمدن سرور نباید پایمان را از شیار بیرون بگذاریم.

و آنکه دیرتر آمد,ارحم الراحمین

بریده کتاب(۲):

خیره ی صورتی شدم که پوستش گندمگون بود و روی گونه اش به سرخی می زد. پیشانی اش بلند، موها و محاسنش سیاه بود؛ آنقدر که سفیدی صورتش به چشم می آمد. ابروانش پیوسته بود و چشمانش مشکی و چنان گیرا که نه می توانستی در آن خیره شوی و نه از آن چشم برداری. روی گونه ی راستش خال سیاهی بود که به آن زیبایی ندیده بودم. احمد هم خیره ی او بود. حسابی شیفته و مفتون شده بود. مرد گفت:…

و آنکه دیرتر آمد,از ته دل,صدایش کن

بریده کتاب(۳):

دوزانو نشستم و با چشمانم که به نیرویی عجیب روشن شده بودند خیره صورتی شدم که پوستش گندم گون بود و روی گونه هایش به سرخی می زد. پیشانی اش بلند، موها و محاسنش سیاه بودند، آن قدر که سفیدی صورتش به چشم می آمد. ابروانش پیوسته بودند و چشمانش مشکی و چنان گیرا که نه می توانستی در آن خیره شوی؛ نه از آن چشم برداری. روی گونه راستش خال سیتهی بود که به آن زیبایی ندیده بودم. احمد هم خیره او بود. حسابی شیفته و مفتون شده بود.

خدا نزدیک است,تصویر زیبا,درباره خدا

بریده کتاب(۴):

به زحمت سر بلند کردم. مرد سفید پوش مردی میانسال و لاغراندام بود با سر و ریش خاکستری و ردایی ساده و سفید که پشت سر مرد جوان که به ما لبخند می زد، ایستاده بود. دندان های مرد جوان سفید و درخشان بودند. با صدایی پر تنین گفت: ” عجب سر و صدایی راه انداخته بودید. صحرا و آسمان از رسول الله «ص» گفتن شما به لرزه درآمده بود.”
احمد گفت: “صدایمان خیلی هم بلند نبود.”
جوان گفت: “هم بلند بود هم پرسوز.”
مگر صدای ما چقدر بلند بوده که آن ها از فاصله دور آن را شنیده اند؟

و آنکه دیرتر آمد,غایب بزرگوار,وجود امام

بریده کتاب(۵):

چشمانم را از بی حالی بستم و فکر کردم اگر صدای احمد به گوش خدا برسد و بخواهد او را نجات دهد، من هم نجات پیدا می کنم.
احمد گریان می گفت: “خدایا، خداوندا، تو را به عزت رسول الله «ص»  قسم که ما را از این وضع نجات بده.”
با چنان سوزی نام حضرت رسول «ص»  را می برد که دلم به درد آمد و بغضم گرفت. یعنی ممکن است این استغاثه به عرش برسد و خدا فریادرس ما شود؟

و آنکه دیرتر آمد,خدا نزدیک است,می بیند

بریده کتاب(۶):

مرگ پیش رویم بود. گریه مادر و به سر زدن بابایم را پیش نظرم مجسم کردم. یعنی جنازه ام را پیدا می کنند؟ ناگهان وحشتی عظیم من را به لرزه انداخت. نکند جنازه ام پیدا نشود؟ گرگ ها! اگر نجات نیابیم، زنده زنده خوراک گرگ ها می شویم. این فکر چنان وحشتناک بود که بی اختیار دست احمد را گرفتم. از نگاهم به منظورم پی برد.
گفتم: “کاش زودتر بمیریم.”
لب گزید. گریه اش گرفت. صورتش را میان دو دست گرفت و با صدایی بریده گفت: “بیا توصل کنیم.”
گفتم: “توسل؟ بی فایده است. کارمان تمام است.”
نالیدم و مشت بر سر زدم.
احمد گفت: “ناامید نباش. خدا ارحم الراحمین است. به داد بنده اش می رسد.”
احمد درست می گوید. به هر حال از هیچی که بهتر است.

و آن که دیرتر آمد, به داد ما برس

نقد:

این کتاب برای آشنا کردن نسل جوان با حضرت بیه الله «عج»  تألیف شده است. مولف از کتاب نجم الثاقب داستانی شیرین از ملاقات دو نوجوان اهل تسنن را با امام زمان «عج»  انتخاب کرده و به صورت داستان درآورده است. این کار برای جذابیت و راح تر خواندن این ماجراها برای مخاطبان است که موجب می شود مخاطبان لذت بیشتری ببرند و با توجه به کم حجم بودن کتاب از آن خسته نشوند. ( البته ادبیات ان می­توانست قوی تر باشد. )

کتاب و آنکه دیرتر آمد به منظور آشنا کردن نسل جوان با عنایت های ویژه حضرت بقیه الله «عج»  به صورت ساده و با قلمی روان تدوین شده است.

مولف با بهره یری از کتاب نجم الثاقب، به صورت داستان به شرح حال معنوی برخی از اشخاصی که به ملاقات امام مهدی «عج»  موفق شده اند پرداخنه است.

این کتاب در ۵۴ صفحه توسط خانم الهه بهشتی نوشته شده که در انتشارات کتاب جمکران به چاپ رسیده است.


(لذت وافر مطالعه این کتاب را از دست ندهید. تجربه اش در ذهنتان ماندگار خواهد ماند.)

مروری از ابتدای کتاب:

من در دِهی نزدیک حلّه که مردمش از برادران اهل تسنن هستند به دنیا آمدم. دوره نوجوانی را آنجا گذراندم. دِهِ ما بعد از صحرایی بی آب و علف قرار گرفته بود. کار ما بچه ها این بود که پیشاپیش به استقبال کاروانیان برویم و با دادن مژده از مردم آبادی مژدگانی بگیریم.
یادم نیست آن روز از چه کسی شنیدم که کاروانی بزرگ تا ظهر به دِه می رسد. بلافاصله سراغ احمد رفتم بی آن که دیگران را خبر کنم. احمد ذوق زده دست هایش را به هم زد و گفت:
«عالی شد. اگر کاروان به این بزرگی باشد می توانیم چند سکه ای گیر بیاوریم. برویم بچه های دیگر را هم خبر کنیم».
گفتم: «ولشان کن. دنبال درد سر می گردی؟ هم جمع کردنشان سخت است هم باید چند سکه ای را هم که می گیریم قسمت کنیم.»
مشکل راضی اش کردم که از خیر بچه های دیگر بگذرد تا ظهر وقت زیادی مانده بود که از دِه بیرون رفتیم و چون فکر می کردیم زود به کاروان می رسیم، نه آبی با خود برداشتیم نه نانی.
ساعت ها راه رفتیم. چند تپه و بخشی از صحرا را پشت سر گذاشتیم بی آن که غبار کاروانیان را ببینیم. خورشید به وسط آسمان رسیده بود و حرارت آن مغز سرمان را می سوزاند. احمد ایستاد و با گوشه ی چفیه پیشانی اش را خشک کرد و گفت: «مطمئنی درست شنیده ای؟»
گفتم: «با گوش های خودم شنیدم».
با آستین عرق پیشانی ام را پاک کردم و فکر کردم کاش چفیه ام را برداشته بودم. احمد دستش را سایه بان چشم کرد و گفت: «پس کو؟ جز خاک چیزی نمی بینی؟»
به دورترین تپه اشاره کردم و گفتم: «تا آنجا برویم، اگر خبری نبود، بر می گردیم.»
زیر چشمی نگاهش کردم. دست هایش را به کمر زد و اخم کرد و گفت: «برگردیم؟ به همین راحتی؟ این همه راه آمدیم که دست خالی برگردیم.»
شانه هایم را بالا انداختم و راه افتادم. چون می دانستم هر چه بیشتر بگوید، عصبانی تر می شود. غرغرکنان گفت: «نه آبی! نه نانی! بس که عجله کردی.»
تا به بالای تپه برسیم هلاک شدیم. کمی از ظهر گذشته بود و اوج گرما بود. احمد را می دیدم که چطور پاهایش را از خستگی و تشنگی روی زمین می کشد. صورتش سوخته بود و زبانش از دهانش بیرون مانده بود. خودم هم حال و روز بهتری نداشتم. انگار تمام آب بدنم بخار شده بود. ماسه های داغ از لای بند کفش ها پایم را می سوزاندند. سرم بی هیچ حفاظی در معرض تابش سوزان آفتاب بود. چشمانم سیاهی می رفت. به هر بدبختی بود به بالای تپه رسیدیم. تا چشم کار می کرد بیابان بود و بس. نه غبار کاروانی نه آبادی ای و نه حتی یک درختی. احمد آهی کشید و روی زمین نشست. کفش هایش را در آورد تا شن های داغ را از آن بتکاند.
گفتم: «ننشین تو پوستت می سوزد.»
گفت: «تو هم با این خبر گرفتنت!»
گفتم: «تقصیر من چیست؟ هر چه شنیدم گفتم.»
خودم هم از خستگی نشستم. داغی شن در تمام بدن و سرم پخش شد.
گفتم: «آخ سوختم.»
گفت: «بسوز! هر چه می کشیم از بی فکری توست.»
مشتی شن به طرفم پراند.
گفتم: «چرا این طوری می کنی؟ اصلا این تو بودی که گفتی از این طرف بیاییم.»
و برای این که کارش را تلافی کنم.
گفتم: «حتما بچه ها تا حالا کاروان را دیده اند و یک مژدگانی حسابی گرفته اند.»
دندان قروچه ای کرد و گفت: «پر رویی می کنی؟ به جسابت می رسم.»
تا بجنبم، پرید روی سرم. احمد از من درشت تر و قلدرتر بود، برای همین قبل از آن که بر من مسلط شود، زانویم را به سینه اش زدم و او را به کناری پرت کردم. احمد پیش از آن که ژرت شود، یقه ام را چسبید، در نتیجه هر دو به پایین تپه غلتیدیم. نمی دانم سرم به کجا خورد که احساس کردم همه چیز دور سرم می چرخد و دیر چیزی نفهمیدم.
به تکان های آرامی به هوش آمدم. انگار سوار شتر راهواری بودم که نرم نرم روی شن ها راه می رفت و این شتر، عجب کجاوه ی نرمی داشت. کم کم حواسم سرجایش آمد. کجاوه ی نرم، شانه احمد بود که مرا روی دوش می برد. چفیه اش را روی سر و گردنم پیچیده بود. نفسش مقطع و پشت گردنش خیس عرق بود. آفتاب می تابید و ما در بیابانی هموار پیش می رفتیم. شیطان وسوسه ام کرد که تکان نخورم تا بر آن شانه های نرم و مهربان حمل شود. فکر شن های داغ و سوزش پاها کافی بود که به خواسته ی شیطان تن دهم. سایه مان مثل حیوانی عجیب اما با وفا همراهمان می آمد. چشمم که به سایه ی احمد افتاد، دلم آتش گرفت. دولا راه می رفت و پاهایش را روی زمین می کشید. عجب بی مروتی هستم من! تکانی به خودم دادم. احمد فوراً مرا زمین گذاشت و به رویم خم شد. صورتش سوخته بود. چشم هایش سرخ و لب هایش خشک و ترک خورده بود. به زحمت آب دهانش را فرو داد و گفت: «خوبی؟»
سر تکان دادم که خوبم. لبخند زد و گفت: «اذیت شدی؟»
حالتش طوری بود که دلم برایش خیلی سوخت. نمی دانم مرا چه مقدار راه بر دوش حمل کرده بود، اما مهم معرفتی بود که نشان داده بود. چفیه اش را از روی صورتم کنار زدم و در آغوش گرفتمش و او را با مهر به خود فشردم و گفتم: «حلال کن».
به پشت خوابیم. زبانم مثل چوب شده بود.
گفت: «طاقت بیاور.»
مرگ پیش رویم بود. گریه ی مادر و به سر زدن بابایم را پیش نظر مجسم کردم. یعنی جنازه ام را پیدا می کنند؟ ناگهان وحشتی عظیم مرا به لرز انداخت. نکند جنازه ام پیدا نشود؟ گرگ ها، اگر نیمه جان خوراک گرگ ها شویم، زنده زنده خورده می شویم. این فکر چنان وحشتناک بود که بی اختیار دست احمد را گرفتم. از نگاهم به منظورم پی برد.
گفت: «نترس بالاخره به یک جایی می رسیم.»
گفتم: «کاش زودتر بمیریم.»
لب گزید. گریه اش گرفت. صورتش را میان دو دست گرفت و با صدایی بریده گفت: «بیا توسل کنیم.»
گفتم: «توسل؟ بی فایده است. کارمان تمام است.» و نالیدم و مشت بر سر زدم.
احمد گفت: « ناامید نباش. خدا ارحم الراحمین است. به داده بنده اش می رسد.»
احمد درست می گوید. به هر حال از هیچی که بهتر است. گفتم: «ای خدا…»
چشمانم را از بی حالی بستم و فکر کردم اگر صدای احمد به گوش خدا برسد و بخواهد او را نجات دهد، من هم نجات پیدا می کنم.
احمد گریان می گفت:
«خدایا، خداوندا، تو را به عزت رسول الله قسم که ما را از این وضع نجات بده.»
با چنان سوزی نام حضرت رسول را می برد که دلم به درد آمد و بغضم گرفت. یعنی ممکن است این استغاثه که به عرش برسد و خدا فریاد رسمان شود؟
بالاخره احمد هم از صدا افتاد. نگاهم به آفتاب بود که مثل سراب می لرزید و نور کور کننده اش را بر ما می تاباند. کاش زودتر غروب کند تا لااقل در خنکای شب بمیریم. این آرین غروب زندگی ماست و چه زندگی کوتاهی! فقط سیزده سال. به نظرم رسید اگر مؤمن تر از این بودم، اگر منتظر سن تکلیف نمی شدم تا برای رفع تکلیف نماز بخوانم شاید خدا کمکم می کرد. دلم از خودم و از خانواده ام گرفت، مخصوصاً از پدرم با آنکه به ظاهر سنی متعصبی بود، اما در تعالیم دینی ام کوتاهی کرد.
هر وقت می گفتم نمازم کامل نیست و فلان مسأله را نمی دانم، می گفت حالا بعد، وقت داری… من که تا آن وقت به یاد خدا نبوده ام، پس چطور توقع داشته باشم که خدا به دادم برسد؟
در دل گفتم: «یا الله العفو، العفو…»
ناگهان بر تپه ای دور دست دو سیاهی دیدم. چشمانم را ریز کردم و دقیق شدم. نه، این سراب نیست. سیاهی ها به سمت ما می آمدند. چشمانم را بستم و سعی کردم افکارم را متمرکز کنم. باز نگاه کردم، نه سراب نیست. محو نشده اند، بلکه به وضوح دیده می شدند و هر چه پیشتر می آمدند، بزرگ تر می شدند. باید احمد را هم خبر کنم. اگر او هم آن ها را ببیند، پس حتما واقعی هستند و نجات پیدا می کنیم. احمد را صدا کردم اما صدایم از شدت خشکی گلو در نیامد.
شاید از حال رفته بود. سعی کردم دستش را بگیرم که ناگهان از وحشت بر جا خشک شدم. ماری بزرگ و سیاه آهسته از پای احمد بالا می آمد. تقلا کردم خود را پیش بکشم اما نتوانستم. حتی نا نداشتم که رو به احمد بچرخم. نالیدم و دستم را بر شن ها کوفتم. اما احمد حرکتی نکرد. مار تا روی سینه اش بالا آمد. به زحمت دستم را پیش بردم و نوک انگشتانش را لمس کردم. تکانی خورد و چشمانش را باز کرد. درست در این لحظه مار سرش را بالا آورد. آماده می شد که روی صورت و گردن احمد بجهد و نیشش را فرو کند. احمد ناله ای کرد و وحشت زده و مبهوت بی حرکت برجای ماند.
لحظه ای دیگر کار تمام می شد. نفسم را حبس کردم. ناگهان سایه ای روی سینه ی احمد افتاد. مار رو به سایه چرخید. انگار کسی بر او ضربه زد که سرش را پس کشید و بعد آرام از روی سینه ی احمد پایین خزید و دور شد.
نفس راحتی کشیدم. احمد چشمانش را بسته بود و دانه های درشت عرق بر صورتش نشسته بود. انگشتانش را فشردم و تازه متوجه سایه ی سوارانی شدم که بالای سر ما ایستاده بودند.
یکی از آن ها سپید پوش بود بر اسبی سفید و دیگری مردی چهارشانه و سبز پوش که نیزه ای در دست داشت و اسبش سرخ بود. از اسب پایین آمدند. مرد سفید پوش در چند قدمی ما فرشی پهن کرد و مرد دیگر سر عمامه اش را روی شانه انداخت و روبه روی ما نشست. چشمانم سیاهی رفت. صورتم را روی بازویم فشردم تا کمی حالم جا بیاید. زمزمه ی احمد را شنیدم که گفت: «نجات پیدا کردیم.»
به زحمت سر بلند کردم. مرد سفید پوش مردی میانسال و لاغر اندام بود با سر و ریش خاکستری و ردایی ساده و سفید که پشت سر مرد جوان که به ما لبخند می زد، ایستاده بود. دندان های مرد جوان سفید و درخشان بودند. با صدایی پر طنین گفت:
«عجب سر و صدایی راه انداخته بودید. صحرا و آسمان از رسول الله گفتن شما به لرزه در آمده بود.»
احمد گفت: «صدایمان خیلی هم بلند نبود.»
جوان گفت:
«هم بلند بود و هر پر سوز»
مگر صدای ما چقدر بلند بوده که آن ها از فاصله های دور آن را شنیده اند؟
جوان به احمد اشاره کرد و گفت:
«بیا پیش من احمد بن یاسر.»
احمد با لکنت گفت: «ب..بله..چ..چَشم.» و زد توی سرش و آهسته گفت: «این ملک الموت است که نام مرا می داند.»
چشمانم از وحشت گرد شد. پرسیدم: «چطور؟»
یادم افتاد که آن مار چگونه از برابر سوار گریخت. نالیدم: «نرو!»
مرد گفت:
«نترس. از من به تو خیر می رسد نه شر. حالا بیا!»
احمد نالید: «نمی توانم، نا ندارم.»
نمی دانم از ضعف بود یا از ترس که آن طور بی جان افتاده بود و قدرت حرکت نداشت.
مرد گفت:
«می توانی. بیا! تو دیگر برای خودت مردی شده ای.»
صدایش چنان نوازشگر و آرامش بخش بود که اگر مرا صدا می کرد، حتی اگر جانم را می خواست، تقدیمش می کردم. احمد سینه خیز خود را به سوی او کشاند. مرد جوان دستی به سر احمد کشید و بعد بازوها و کمرش را لمس کرد و گفت:
«بلند شو!»
احمد به آرامی بلند شود و روی زانو نشست. شانه هایش از خمیدگی درآمد و راست شد. ترسم ریخت. این چه ملک الموتی است که جان نمی گیرد و جان می دهد؟ درست وقتی از ذهنم گذشت «پس م چی؟» مرد رو به من چرخید و صدایم کرد:
«محمود!»
با دست اشاره کرد بیا. چهار دست و پا به سویش رفتم. دست سپیدش را پیش آورد. چشمانم را بستم تا نوازش دست او را بر سر و شانه ها و بازوهایم احساس کنم که انگار موجی را بر تنم می دواند و مرا از نیرویی عجیب پر می کرد و چنان بوی خوشی برخاست که دلم می خواست همان طور شب ها و روزها به همان حال بمانم و نوازش آن دست و آن بوی خوش را احساس کنم. لاله ی گوشم را آرام کشید و گفت:
«حالا بلند شو.»
دو زانو نشستم و با چشمانی که به نیرویی عجیب روشن شده بود.
خیره ی صورتی شدم که پوستش گندمگون بود و روی گونه هاش به سرخی می زد. پیشانی اش بلند، موها و محاسنش سیاه بود، آن قدر که سفیدی صورتش به چشم می آمد. ابروانش پیوسته بود و چشمانش مشکی و چنان گیرا که نه می توانستی در آن خیره شوی نه از آن چشم برداری. روی گونه ی راستش خال سیاهی بود که به آن زیبایی ندیده بودم. احمد هم خیره ی او بود. حسابی شیفته و مفتون شده بود. مرد گفت:
«محمود! برو دو تا حنظل بیاور.»
رفتم و آوردم. جوان یکی از حنظل ها را در دستش چرخی داد و با فشار انگشتان دو نیمه کرد و نیمه ای را به من داد و گفت:
«بخور»
همه می دانند که حنظل چقدر بد طعم و تلخ است. مِن و مِنی کردم و گفتم: «آخر…»
با تحکم گفت:
«بخور»
بی اختیار حنظل را به دهان بردم. احمد آب دهانش را فرو داد و خود را کمی عقب کشید. حنظل چنان شیرین و خنک بود که به عمرم چنان میوه ای نخورده بودم. در یک چشم بر هم زدن نیمه ی دیگر را بلعیدم. احمد گفت: «چطور بود؟»
گفتم: «عالی» و رو به مرد ادامه دادم: «دست شما درد نکند. عالی بود.»
مرد حنظل دیگر را هم نیمه کرد و به احمد داد. فکر کردم اگر من هم مثل احمد حنظل خورده باشم که پس حسابی آبرویمان رفته است.
مرد جوان گفت:
«سیر شدید؟»
احمد دهانش را با آستینش پاک کرد و گفت: «حسابی! سیر و سیراب. دست شما درد نکند.»
مرد دست بر زانو گذاشت و بلند شد. برخاستنش مثل حرکت ابر نرم و مواج بود. گفت:
«می روم و فردا همین موقع بی می گردم.»
و سوار بر اسب سرخش شد که تا به حال چنین اسبی ندیده بودیم. مرد دیگر جلو دوید و نیزه را به دست جوان داد و خودش نیز سوار اسب سفید شد. دویدم و گوشه ی ردای جوان را گرفتم و نالیدم: «آقا شما را به هر کس دوست دارید، ما را به خانه مان برسانید.»
احمد هم دوید کنارم و گفت: «فقط راه را نشانمان بدهید… پدر و مادرمان دق می کنند.»
مرد دستی به سرم کشید و گفت:
«به وقتش می روید.»
و با نیزه خطی به دور ما کشید. به اسبش مهمیز زد و راه افتاد. احمد دنبالش دوید و فریاد زد: «آقا! ما را این جا تنها نگذارید. حیوانات درنده تکه تکه مان می کنند.»
قلبم لرزید. گفتم: «این از تشنه مردم بدتر است.» و به دنبال مرد دویدم تا باز لباسش را چنگ بزنم و استغاثه کنم، اما او خیره نگاهمان کرد، نگاهی آمرانه که بر جا میخکوبمان کرد. گفت:
«تا زمانی که از آن خط بیرون نیایید، در امانید. حالا برگرد!»
گفتم: «چشم!»
ترسیده بودم. در دل گفتم چطور آدمی است که هم مهرش به دلم افتاده هم ازش می ترسم. در روی دورترین تپه محو شدند. احمد مات و مبهوت برجای مانده بود. گفتم: «عجب مردی، چه ابهتی!»
احمد آه کشید و وسط دایره نشست. نمی توانستم از مسیری که آن ها رفته بودند، چشم بردارم. از آن احساس ضعف و بی حالی خبری نبود. حتی دیگر ترسی هم از بیابان و حیوانات نداشتم. دلم آرام گرفته بود.
گفتم: «قربان دستش، حالمان جا آمد.»
خم شدم و بر آن شیار ظریف دست کشیدم. از به یاد آوردن آن دستان قوی و آن چشم های گیرا قلبم پر از شادی شد کنار احمد نشستم و دستم را دور شانه اش حلقه کردم. گفتم: «خوشحال نیستی؟»
گفت:
«شاید آن مرد، آدمیزاد نباشد. مثلا از ملائک باشد یا … چه می دانم؟»
گفتم:
«بعید هم نیست، یا آن صورت مثل ماه، آن دستان قوی و آن بوی بسیار خوش… شانه هایش را دیدی؟ اگر شانه ی من و تو را کنار هم بگذارند باز هم از او باریک تر هستیم.» خندیدم و گفتم: «با آن حنظل خوردنمان!»
احمد هم خندید. سر حال آمده بود. گفت: «یا شاید فرستاده ی رسول الله بود!»
گفتم: «چقدر خود را به خدا نزدیک احساس می کنم». با شرمندگی از احمد پرسیدم: «احمد تو نماز را کامل بلدی؟»
بر خلاف انتظارم تعجب نکرد. با محبت لبخند زد و گفت: «آب که نداریم، باید تیمم کنیم.»
تیمم کردیم و قامت بستیم. احمد بلند می خواند و من تکرار می کردم و اسم الله را آن طوری می گفتیم که باید. چون می دانستیم که خدا می شنود. خورشید در حال غروب بود. نورش دیگر آزار دهنده نبود.
تا شب یکسره از آن جوان حرف زدیم، از جوانی و زیبایی و مهربانی اش. وقتی حرفهایمان تمام می شد باز از نو شروع می کردیم.
اصلاً شب و بیابان و گرگ ها و حیوانات درنده را فراموش کرده بودیم. حتی در قید فردا و تشنگی، گرسنگی و نگرانی خانواده هایمان نبودیم. آن شب با آن که ماه بدر نبود، به راحتی می توانستیم همدیگر و دور و برمان را ببینیم. رو به روی احمد نشسته بودم. دستانش را دور زانوانش حلقه کرده بود و به آرامی تکان می خورد و حرف می زد که وقتی مرد را دیدیم چه بگوییم، چکار کنیم و چه بپرسیم.
چشمم به پشت سر احمد افتاد و خشکم زد. به فاصله ای نه چندان دور اشباح سیاهی حرکت می کردند. چشم هایشان می درخشید. از جا پریدم و گفتم: «گرگ!»
احمد هم بلند شد و کنارم ایستاد.
ترسان گفتم: «چکار کنیم؟»
احمد گفت: «آرام باش».
نمی توانستم آرام بمانم. از آن اطمینان و شجاعت خبری نبود. فقط می خواستم از آن دندان های سفید که به سرعت نزدیک می شدند فرار کنم.
فریاد زدم: «بدو احمد! الان می رسند.»
و خواستم بدوم، اما بازویم را گرفت و مرا به زور نشاند و گفت: «از جایت تکان نخور. مگر یادت رفته آن مرد چه گفت؟»
دست و پا زنان داد زدم: «ولم کن، بگذار بروم. الان تکه پاره مان می کنند.»
احمد شانه هایم را به شدت تکان داد و گفت: «دیوانه! کجا می خواهی بروی؟ دور و برت را نگاه کن!» راست می گفت. گرگ ها جلوتر آمده، محاصره مان کرده بودند و با چشم های براق و ترسناک خیره مان بودند. حتی صدای غرغر و خرناسشان را هم می شنیدیم.
لرز شدیدی به جانم افتاد و بغضی که داشت خفه ام می کرد، به هق هق گریه ای شدیدی مبدل شد. بازوی احمد را چسبیده بودم و فکر می کردم خوب است اول خفه ام کنند تا زود بمیرم و هیچ نفهمم. احمد ساکت بود و فقط می لرزید. بالاخره جسورترین گرگ ها جلو دوید. صورتم را بر شانه ی احمد فشردم و فریاد زدم: «نه…نه…».
هر لحظه منتظر پنجه ها و دندان های تیزی بودم که بر گوشت تنم فرو روند، اما خبری نشد. احمد نفس حبس شده اش را بیرون داد و با لکنت گفت: «ن…نگاه…کن»
چیزی که دیدم باور کردنی نبود. گرگ ها حمله می کردند اما پوزه شان از شیار نگذشته، انگار دستی نامرئی پسشان می زد.
احمد خوشحال و ناباور پشت سر هم می گفت: «حالا دیدی! حالا دیدی!»
نشست و مرا هم نشاند. حالم جا آمده بود. وقتی قیافه ی بور شده ی گرگ ها را دیدیم که چطور با حسرت بوی گوشت ما را به مشام می کشند، کیفمان بیشتر می شد.
گفتم: «عجب ماجرایی! در یک قدمی گرگ ها باشی و …»
احمد گفت: «این هم معجزه ای دیگر. حالا شک هم ندارم که آن مرد از دنیایی دیگر است.»

کتابدوست
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *