وقت بودن : وقت ماندن است، وقت ماندن و جوانمردی کردن…حتی به قیمت جان دادن

وقت بودن : وقت ماندن است، وقت ماندن و جوانمردی کردن...حتی به قیمت جان دادن

وقت بودن
نویسنده: جلیل سامان
انتشارات: کتابستان معرفت

معرفی:

خیلی ها وقتی که باید باشند نیستند، وقتی که نباید حاضرند. رمان داستان جوانمردی است که به وقتش هست، می ماند و جان و مال و ناموس عده ای را نجات می دهدو وقتی هم که نباید آرام و بی صدا می رود.

معرفی کتاب:

رمان “وقت بودن” ماجرای یک سرگرد کارکشته است که سال های پایانی خدمت خود را در مناطق مرزی کشور می ‌گذراند. داستان درباره معضل قاچاق مواد مخدر در این مناطق است، و بر محور وقایعی که در این زمینه رخ می دهد و نوع مواجهه سرگرد و تصمیمی که نهایتا باید بگیرد، پیش می رود.
“وقت بودن” به قلم جلیل سامان، با قطع رقعی و ۱۹۴ صفحه، در سال ۱۳۹۵ توسط انتشارات کتابستان روانه بازار شده است.

خلاصه کتاب:

سرگرد کاظمی در سال های آخر خدمت خود به پاسگاه یکی از روستاهای مرزی بلوچستان منتقل می ‌شود. رفتار قاطع او در مورد موضوع قاچاق، تناقضی را با عملکرد زیردستانش دارد که او را به مدارا و اغماض از خلاف ‌های مردم دعوت می ‌کنند.
جان ‌محمد نیز که هشت سال را به اتهام قتل عمد در زندان گذرانده، با معلوم شدن بی‌ گناهی‌ اش به روستا برگشته است. او با وجود کم‌ آبی منطقه، سعی در احیای زمین کشاورزی و به کارگیری برادرش رحمان در آن جا دارد. لیکن برادر زن ‌هایش دست از سر وسوسه‌ رحمان و جان ‌محمد، برای کار قاچاق مواد مخدر برنمی ‌دارند. سرگرد سعی در جمع ‌آوری اطلاعات از قاچاقچی ‌ها دارد، لیکن جان‌ محمد حاضر به همکاری در بازداشت و مرگ برادر زن ‌هایش نیست. رحمان را برای طی دوره‌ سربازی می ‌برند. جان‌ محمد که کمک‌ کار ندارد، تحت فشار قرار گرفته، کاظمی را تهدید می ‌کند که او را خواهد کشت، در غیر این صورت همسرش بر او حرام ‌شود.‌ برادر زن هایش از این تهدید استقبال می‌ کنند. مرد که مقید به رسم قسم در قوم خود است، یا باید با کشتن سرگرد به زندان برود و یا ناخواسته از همسرخود جدا شود. رفتار انسانی سرگرد با ترک آن منطقه، به معضلی که مرد در آن قرار گرفته، پایان می ‌دهد.

بریده کتاب:

باد با شدت بیشتری می وزید و لباس های گشاد بلوچی جان محمد را به شدت تکان می داد. بار دیگر تفنگ را مسلح کرد، اما نگاه ترسیده دخترک، او را متزلزل کرد. می دانست کارش تمام است و اگر او را نکشد، به زودی دودمانش به باد خواهد رفت. اما هر چه کرد، نتوانست ماشه را بچکاند. لرزه بر اندامش افتاده بود. دانه های ماسه و گل بر سر و رویش می ریخت. جان محمد خود را بازنده واقعی می دید. تمام تصمیماتی که گرفته بود، با نگاه دخترک بر باد رفت…

بریده کتاب(2):

جان محمد با نگاه های التماس آمیز کاظمی و دخترک، مثل چوب خشک شده بود. نمی توانست شلیک کند. این یک حس بشری بود. به یاد گفته کاظمی افتاد: “کشتن کار آسانی هم نیست.” چیزی که او را آخر سر متقاعد کرده بود و این که در نگاه کاظمی برای اولین بار چیزی را می دید که در نگاه دیگران ندیده بود.

بریده کتاب(3):

کاظمی کم ‌کم احساس خطر کرد. او ماهیت نظامی خود را لو داده بود. اگر در میان جمع، آدم‌ های افراطی بودند که دلشان می خواست به بهشت بروند، چه باید می ‌کرد؟ شنیده بود که بعضی از علمای افراطی وهابی فتوا داده بودند اگر کسی سه تا شیعه را بکشد، به بهشت می رود. حالا لابد کشتن مأمور شیعه نیروی انتظامی ثوابش بیشتر هم بود.

بیشتر…
دلاوران عالی قاپو : داستان جوانی نترس و شجاعدل، بسیار خواندنی

کتابدوست
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *