نقد کتابخانه نیمه شب : زندگی را نمی توان از دل ناامیدی یافت….

نقد کتابخانه ی نیمه شب

 

کتابخانه ی نیمه شب

شخصیت اول داستان دختری به نام نورا است، که زندگیش در شرایط سختی قرار گرفته است؛ والدینش فوت کرده اند، برادرش را چند سالی می­ شود که ندیده، رابطه اش با نامزدش به هم خورده، دوستانش را هم از دست داده و از کارش راضی نیست و در کل دیگر هیچ چیزی ندارد. هیچ لذتی از زندگی نمی ‌برد و حسرت‌ ها او را به ناامیدی رسانده است؛ حسرت تمام دارایی­ هایی را که از دست داده و یا دوست داشته که داشته باشد و به آنها نرسیده است.

فشارهای روحی و روانی که از کودکی تا حال از جانب والدین، دوستان و نامزدش به او وارد شده است، کم و کسری‌هایی که خودش باعث آن بوده، او را دچار ناامیدی کرده و در نتیجه، تصمیم به خودکشی می گیرد.

نویسنده روز به روز حال نورا تا زمان خودکشی اش را می ‌نویسد؛ نه روز تا خودکشی، سه روز تا خودکشی… و ناگهان یک ساعت مانده به خودکشی، در زمان، صفر و داستان وارد دنیای موازی می­ شود.

 

بخش دوم رمان وارد دنیای موازی می­ شود.

یک توقف بزنیم:

همه­ ی ما به خاطر بعضی اتفاق‌ های بد در زندگیمان  مثل شخصیت اول داستان، دچار یک سری حسرت­ ها در زندگی شده ایم. وقتی که این داستان را مطالعه میکنیم خصوصا در سی الی چهل صفحه­ ی اول داستان این حس به ما دست می­ دهد که چه قدر زندگی نورا شبیه زندگی من است.

اما آیا در این کتاب راه حل واقعی دریافت می کنیم ؟

قسمت دوم یعنی اتفاقات بعد از خودکشی نورا شروع میشود… در قسمت دوم رمان، نویسنده، شخصیت اول داستان را وارد دنیای موازی می­ کند، و خب همه دوست دارند بدانند ادامه ی زندگی این شخصیت چه می شود؟

اولا دنیای موازی دنیایی حقیقی نیست و روانشناسان آن را نه تنها درست نمیدانند که خطرناک هم میدانند و دوم هم اینکه؛ با اعتقاد الهی اصلا همخوانی ندارد. ی

چون در دنیای موازی دیگر خدا و معاد معننایی ندارد… و جایگزین آن  اندیشه­ ی فیلسوفانی است که خودشان هم هم یکدیگر را نقد میکنند.

خب

شخصیت اول داستان یعنی نورا چه کسی است؟ دختری که در موسیقی و ورزش و شنا و درس موفق بوده و رتبه داشته، ولی هیچ کدام از این موفقیت ها برایش کارایی ندارد. دقیقا مخالف کتب قبلی روانشناسسی غرب که به ما وعده ممیدهند که تلاش کنید موفق شوید چون خوشیختی در جذب موفقیت است و حالا در این کتاب خارجی نوروا موفقیت  ها را کسب کرده و خوشحال که نیست هیچ، خودکشی هم می کند.

بعد از خودکشی، به جای آنکه در قبرستان ادامه داستان را بخوانید نورا را در یک کتاب­خانه ­ی بزرگ قرار می گیرد که خانومی  شبیه معلم دوران ابتدایی اش آن را اداره می کند و زمانهای محتلف گذشته زندگی نورا را یادش میآورد مثلا زمانی را روایت می کند که مادر نورا با او بداخلاقی می ­کرده است و معلم هم از نورا میخواهد تا حسرت هایش را بیان کند.

نورا هم حسرت هایش را مرور میکند؛ تمام دارایی هایی که بعضا با بی تدبیری و لجبازی خودش از دست داده است و حالا پشیمان شده است.

-حسرت این را داشتم که اگر با نامزدم دن، رابطه ­ام را حفظ می­ کردم و به هم نمی ­زدم، شاید زندگی من این نبود.

و معلم به او کتابی میدهد و می­ گوید:

-این کتاب را بخوان.

و کتاب خیالِ بودن با دن را به او نشان می­ دهد (دنیای موازی). می­ بیند که دن در آینده خیلی مشروب می ­خورد و بعد از ازدواج به او کم ­محلی می­ کند. نورا خوشحال میشود که دن را ندارد.

نکته را متوجه شدید؟ تلاش انسان برای تغییر هیچ است… امید به آینده هیچ است… بد عمل کدن نورا برای پاشیدن زندگیش هم ندیده گرفته شده است… حتی شاید نبودن نورا دن را به این روز انداخته باشد…

و این روال در تمام داستان موجود است

البته بخش دوم کتاب به بعد، از جهتی دارد روانشناسی کار می کند. با خودتان می ­گویید چه کتاب خوبی است،  چون به شما می­ گوید حسرت گذشته ­ها را نخور، از کجا می دانی که این گذشته، آینده ­ی خوبی می­ شود؟ دیدی که با دن نبودی بهتر شد. شاید با خودتان بگویید این ادبیات الهی ماست؛ امیرالمومنین می ­فرمایند: حسرت چیزی را که نداری نخور، فکر کن از ابتدا نداشتی و راحت زندگی کن. شما با خودتان می گویید که روش قشنگی در روانشناسی دارد. در سیر کتاب چه طور؟ اما این امر را ندیده میگیرد که خود فرد چقدر مقصر است  و واقعیت این است که نورا بی دلیل همه چیز را از دست می داده و بدون توجیه زندگیش را دچار تنش میکرده و موفقیتش را به شکست میکشانده است!

نورا در عالم بیهوشی یکی یکی کتاب های حسرت­ هایش را ورق می زند. مثلا یک گربه داشته، که شب قبل از خودکشی می­ میرد. شب پسری درب منزل می ­آید و می ­گوید: گربه­ ی تو بود که مرد؟! جالب است بعد از خیال دن، دومین خیال مهمش، گربه ‌اش بود. در خیالش می­ بیند که گربه مریضی داشته و بالاخره می مرده. می­ گوید ببین حسرت نخور، غصه نخور که گربه­ ات مرده. در دنیای واقعیت، این گربه تصادف کرده و مرده. می گوید تو داری حسرت این را می ­خوری؟

تا این جای داستان، سراسر ناامیدی است. در این­ جا خیال مخاطب را راحت می­ کند و می­ گوید دنیا این گونه نیست که تمام بشود. شاید انسانی که می­ میرد، در روح یک گربه حلول کند و برگردد. انسان­ ها برمی­ گردند. قیامتی وجود ندارد، چون آنها اعتقادی به قیامت ندارند. جالب این جاست که این اندیشه را در رمان گسترش می­ دهد.

آنها ادبیات­شان را ترجمه می­ کنند و به سرعت به ما می­ دهند.

بعد از این­ که داستان جلو می­ رود، زنی که مسئول کتابخانه است را جایگزین خدا می ­کند. نکته جالب این جاست که به معلم می­ گوید: تو خدا هستی؟ می­ گوید: نه، چه ارتباطی دارد من خدا باشم یا نه؟

در متن شاید نفی کند. ولی در تیترش می­ گوید خدا، کتابخانه. ولی این زن می­ گوید حالا من خدا باشم یا نباشم، تو برو حسرت بعدی ات را انتخاب کن، برو راجع بهش کتاب بخوان.

سپس در حسرت موسیقی­ دان بودنش می­ رود که خیلی طولانی و لذت­بخش می ­نویسد. از او امضا می­ گیرند، مشهور شده و… در کتاب موسیقی بسیار دیده می­ شود و تبلیغ می ­شود.

در حالی کتاب پیش می ­رود که مخاطب با خودش می ­گوید یعنی در دنیای سوم، این دختر از خودکشی برمی گردد؟ یعنی او را برمی ­گردانند؟

 

این کتاب اصلا از ناامیدی شروع می ­شود. در ناامیدی او نه خدایی هست، نه پدری و نه مادری، و داستان در بُهت سپری می ­شود. کاری به خدا اصلا ندارد و درون ­کاوی شماست. کاری به پیامبر ندارد و داستان افسردگی خودش هست. اوایل با افسردگی شروع می ششود، شخص در کل افسرده و به ­هم ریخته است. شما خدا را دخیل در هیچ چیزی نمی بینید.

این کتاب، کتاب روانشناسی است که اندیشه خودشان را به شما منتقل می کنند.

نوجوانان الان همین­ گونه هستند. اگر پاک ­کن­شان گم شود، ناامید می­ شوند؛ چون وابستگی صرف به دنیا دارند. غذا اگر باب میل­شان نباشد، چون وابستگی صرف به دنیا دارند ناامید می­ شوند. خسته می شوند، چون مادران موفق نبودند و بلد نبودند که ادبیات خدا را منتقل کنند.

تا این جای داستان، به خدا کاری ندارند. و اصلا نمی­ گوید خدا کم­ کاری کرد، خدا کج آفرید، خدا بد آفرید.

یک نکته: خیلی از مشکلاتی که او در زندگی اش دارد، تقصیر خودش است. مثلا خودش شنا را رها کرده است، خودش موسیقی را رها کرده است، خودش درس را رها کرده است. اما اصلا خودش را مقصر نمی ­داند. خود مقصری وجود ندارد. در حالی که اگر قبول کند که خودش ادامه نداده است و اگر این کار را ادامه می­ داد موفق می­ شد، شرایط فرق می کند. مثلا در مورد شنا می­ گوید، پدر من همه­ جا بی­ دلیل تعریف من را می­ کرد و من خوشم نمی­ آمد که مردم نگاهم کنند، پس رها کردم. خب این شروع افسردگی ­اش می ­شود. همه­ ی کارهایش را ابتر می گذارد. چرا از کار اخراج می­ شود؟ چون بی حوصله به سر کار می­ رفته است. رئیس او می­ گوید اگر تو با این قیافه می­ خواهی بیایی، دیگر نیا، مشتری­ ها را از دست می­ دهی.

اصلا به او نمی­ گوید خودت را اصلاح کن. می ­گوید در دنیای موازی برو. آخر چه می ­شود؟ دنیای سومی هم هست؟ دختر زنده است؟ خودکشی کرد یا نه؟ اگر خودکشی نکند و زنده باشد، می­ دانید چه اتفاقی می ­افتد؟ می ­گوید برای خودتان یک جهان موازی قرار بدهید. آیا جهان موازی تو را به رشد می ‌رساند؟ نه. می­ گوید هر چه رها کردی، رها کردی. چرا در کشورهای غربی مثل قرص­ های آرام­بخش میزان مصرف­شان بالاست؟ یعنی راه حل نیست.

این جهان موازی راه ­حل نیست. تو را فعلا آرام می­ کند. وقتی با واقعیت زندگی دوباره روبه­ رو می­ شوی، از همه­­ ی این­ ها خالی هستی، دوباره باید دنیای موازی تولید کنی.

دنیای موازی نتیجه­ اش خودکشی می­ شود. باید قرص­ آرام­بخش بخوری. باید قرص­ هایی بخوری که قوت بدنی به تو بدهد تا حرکت کنی. ما نمی ­توانیم به نوجوان­ ها این را بگوییم که اصلا این­ها راه ­حل نیست.

می­ گوید در دنیای موازی نه پدر و نه مادر را در نظر نگیر. تا هنگامی که در این دنیای موازی هستی، خوشحالی. وقتی در دنیای حقیقی وارد می ­شوی، دنیا همان شکل قبل است. کاش یک راه­ حل درست به افراد بدهند. فرد را به چالش بکشند.

کسی که در دنیای موازی زندگی می­ کند، اگر از این دنیا بیرون بیاید، خودکشی می­ کند.

بعضی در دنیای موازی برای خودشان دنیایی درست می­ کنند، که می ­شود زندگی جدید. مثلا، در دنیای موازی برای خودش یک همسر قائل می ­شود، در دنیای حقیقی همسری وجود ندارد. شوهری که در دنیای موازی هست، ایده آل است. بعد در عرصه­ ی حقیقی، اگر ازدواج کند و شوهرش ایده ­آل نباشد، به مشکل برمی­ خورد. یا با ناراحتی و ناامیدی و دعوا ادامه می­ دهد، و یا طلاق.

اصلاً دنیای موازی وجود ندارد. دنیای موازی نداریم.

دنیای موازی یک کار دیگر هم با انسان می کند، انسان را سست می­ کند. دنیای موازی انسان را به کامل ­گرایی مطلق عادت می­ دهد و می­ خواهد همه ­چیز کامل باشد. کسی که مدت­ ها در این عالم غرق بوده و بعد از مدت­ ها که از این عالم بیرون می ‌آید، نمی­ تواند با آدم­ ها ارتباط پیدا کند و دوست بشود.

این کتاب، اعتقاد به معاد را نابود می­ کند. وقتی اعتقاد به معاد نداشته باشی، با خودت می ­گویی من هر کاری که بخواهم، می توانم انجام بدهم. اگر نشد کار دیگری، بی­ خیالش می­ شوم. مثلا می­ گویی اگر الان انسان خوبی باشم، آیا در انتها هم خوب هستم؟

همه­ ی فیلم ­ها و کتاب­ های تخیلی الهام گرفته از بهشت نوشته شده است. چرا ما جهان دیگرمان را توصیف نمی­ کنیم؟

نورا در دنیای موازی به معلمش گفت: می­ خواهم یک دنیای شیرین داشته باشم، یا یک زندگی که اصلاً آن را نداشتم. کتابی به او داد. گفت دیگر خسته شده ام، این حسرت­ ها چه فایده ­ای دارد؟ کتاب خواندن چه فایده ­ای دارد؟ گفت: حالا که وارد این دنیا شدی، نمی ­توانی متوقف بشوی. وقتی گفت نمی­ توانم و خسته شده ام، کتابخانه شروع به لرزیدن کرد و امکان داشت همه­ بمیرند. گفت کتاب دیگری به تو می دهم این را بخوان. گفت: یعنی چه که مدام دنبال حسرت هایم می­ روم؟ بالاخره که من همه­ چیز را رها کردم. یک کتاب جدید به او داد.

در کتاب جدید، یک زندگی جدید است که جزء حسرتش هم نبوده، همه چیز ایده ­آل بود، شوهر داشت و شوهرش همان کسی بود که به او گفت گربه­ ات مرده. اسم شوهرش آرش بود و دکتر بود. آقای متینی بود. جالب است که بچه داشت، خانه داشت، کار داشت، گربه داشت، سگ داشت، یه سگ داشت به نام افلاطون. خیلی مهم است که در این کتاب سگ داشته باشی. در حالی که در این مدل زندگی می کرد، ناگهان خانم کتاب زندگی ­اش را برگرداند. جایی کار می ­کرد که محل زندگی سگ­ ها بود. در خانه ­ی سگ ­ها خیلی خوشبخت بود و دوستی داشت که او نیز تعداد زیادی سگ داشت. خانم بیدارش کرد. برگشت به کتابخانه­ ی شهر و گفت من داشتم زندگی می­ کردم، چرا من را برگرداندید؟ گفت: این­ زندگی واقعی تو نبود. اما اگر برگردی و خودکشی نکنی، امکان دارد چنین زندگی داشته باشی. گفت نمی­ خواهم برگردم. زندگی من خوب بود. او را در یک زندگی دیگر برد. گفت ناراحت نشو، یک زندگی دیگر وجود دارد. زندگی او و سگ ­ها که خیلی هم با سگ ­ها خوشبخت بود. دو تا صحنه­ ی زشت دارد. یک پسری هم هست که در کنارش ۸ تا ۹ تا سگ دارد و این پسر نیز در حسرت­ هایش بوده. یک پسر ساکت در مدرسه شان بود. سپس می­ گوید چه پسر خوبی، پس این دفعه با این ازدواج می­ کنم. پسر سرپرست سگ ­ها بود، و او به خانه ­ی پسر می ­رود. بعد سگ با او روابط جنسی برقرار می ­کند. از آن دنیا هم بیرون آمد. دنیای موازی تمام شد. زن به او چه گفت؟ برگرد به دنیای حقیقی. گفت من می­ خواهم در همین کتابخانه باشم. کتابخانه آتش گرفت. گفت باید برگردی. یک کتاب نانوشته باقی مانده، آن را بردار و خودت بنویس. کل کتابخانه آتش گرفت. بعد آن زمین به شدت لرزید و بقایای کتابخانه ­ی نیمه­ شب را به خاکستر تبدیل کرد.

 

بعد قسمت سوم زندگی نورا بدین شکل می ­شود که بدون هیچ دلیل عقلی یا علمی وارد عرصه­ ی زندگی می شود؛ روی تخت افتاده و می­ بیند که قرص خورده، بالا می  ­آورد. خودش را به خانه ­ی پیرمردی که قبلا کمکش می­ کرده، می­ رساند و پیرمرد به اورژانس زنگ می­ زند. به طور شانسی زنده می ماند و می­ گوید: دیگر می­ خواهم زندگی کنم، سر کار بروم. نورا دیگر جرات نداری تسلیم بشوی، دیگر تسلیم نمی­ شوم. تسلیم نشو. همه­ ی جملات امیدوار کننده است. دیگر جراتش را نداری تسلیم بشوی.

ظرف ۴ صفحه، بی هیچ دلیلی، ناگهان امیدوار شد. زیر آب خدا را نیز می ­زند. جملات این تیپی زیاد دارد.

کلش همین است:

_زندگی موازی را ترویج کرده است‌.

_به شدت موسیقی ترویج شد.

_به شدت فلسفه­ ی غرب دارد که شما جرات ندارید هیچ ­کدام را نقد کنید.

_به شدت سگ بازی ترویج شد.

 

مرتبط با نقد کتابخانه ی نیمه شب

بیشتر بخوانیم…
نقد رمان جزء از کل:داستان افرادی بدون فکر، محبت و برنامه که نماد هستند.

بیشتر ببینیم..
استاد خاتمی نژاد – خدا گفته نرو سمتش!

کتابدوست
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *