می شکنم در شکن زلف یار : حکایات همواره شنیدنی اند، مخصوصاً اگر بدانی از دل حقیقتند.

می شکنم در شکن زلف یار : حکایات همواره شنیدنی اند، مخصوصاً اگر بدانی از دل حقیقتند.

می شکنم در شکن زلف یار
نویسنده: حسین سروقامت
نشر معارف

معرفی:

کتاب «می‌شکنم در شکن زلف یار» نوشته‌ی «حسین سروقامت» و چهارمین دفتر از مجموعه‌ «کتاب‌های پرسمان» است که در سال ۱۳۸۸ توسط دفتر نشر معارف در ۲۸۶ صفحه منتشر شد.

این کتاب مجموعه ای از داستان های کوتاه است که با نگاهی انتقادی به مسائل اجتماعی می‌ پردازد. گفتنی است که این کتاب در ادامه کتاب “جوانی در ۱۸۰ ثانیه” نگاشته شده است.

فکرش را بکنید در یک مهمانی دوستانه شرکت کنید و بی اختیار مسیر زندگی ات عوض شود.
آقای قنبری شب قبل به مهمانی دوستش رفته و حالا همسر دوستش با او تماس گرفته: «من دیشب عاشق اخلاق شما، دیانت و معنویت شما شدم. نجابت شما مثال زدنی است. من در ازدواجم شکست خورده ام. از این مرد فرزندی ندارم…»
حتما دوست داری بدونی ادامه اش چی می شه! مطمئن باش از دونستن ادامه ی ماجرا لذت می بری. پس حتما کتاب «می شکنم در شکن زلف یار» رو بخون. کتابی که حکایت های زیبا و حقیقی رو مقابل چشمات می ذاره. حکایاتی که شاید یک روز برای من و تو هم…

عکس نوشته, اعصاب,مشکل

بریده کتاب(۱):

مشکل اصلی من ازحدود یک سال پیش شروع شد. پدر و مادرم به دلیل این که من تنها فرزند خانواده هستم و ضمناً وضع مادیشان هم خوب است، دخترخاله ام را که در خانواده ای متوسط زندگی می کند و هم سن خود من است، به سرپرستی قبول کردند. از آن تاریخ به بعد، خانه ی آرام و ساکت ما که در طول روز، کسی جز من در آن زندگی نمی‌ کرد، تبدیل به محل زندگی پسری شد با دختری که به مراتب از شیطان حرفه ای تراست!
البته فکر می‌کنم همه این بدبختی ها به خاطر این است که من مقداری زیبا هستم. فکر می‌ کنم اگر این موهای طلایی و پوست روشن را نداشتم، حتماً این مشکل سرم نمی آمد.

عکس نوشته,امید به آینده

بریده کتاب(۲):

نمی دانست یک زن انگلیسی برفرض مسلمان هم شود، همسر مناسبی برای او هست یا نه!
واقعا نمی دانست!
زن در دبی شغل خوبی داشت، نیازی به ثروت او هم نداشت، حتی خودش به تنهایی می توانست تا آخر عمر گلیم خودش را از آب بیرون بکشد. پس این همه اصرار برای چه؟
-: تو که ۶ماه صبر کرده ای، ۶ماه دیگر هم صبرکن، در این مدت آداب مسلمانی را بیاموز، کتاب های ما را مطالعه کن، اگر به دین ومذهب ما علاقه مند شدی، مسلمان شو! تا ببینیم چه می شود.

بزرگان جامعه,رفتار,عکس نوشته

بریده کتاب(۳):

من در صحنه زندگی با دوی ماراتن بیشتر موافقم تا دوی سرعت ..
بگذریم که بعضی ها اصلا اهل دویدن نیستند.
زندگی بی سعی و تلاش، به استراحت مداوم و یکنواخت بیمار می ماند که تنها زخم بستری بر کمر به یادگار از او باقی ست.
کوشش بی حساب نفس گیر نیز به فرسودگی زود هنگام جسم و جان می انجامد که نه حکمت موافق آن است، نه مصلحت! این قاعده کلی زندگی ست… با همه اجزای آن، به ویژه درباره عنصر دین که با روح و جان آدمی آمیخته ست.

پیرامون خود حصار کشیده ایم,عکس نوشته

بریده کتاب(۴):

این اولین بار نبود که شانه های خیابان های اطراف حرم زیر چرخ های دندانه دار تانک های عراقی له می شدند؛ اما اولین بار بود که کسی با تانک در مقابل آستان مقدس حسینی می ایستاد و فریاد می زد: ” من حسینم، تو هم حسینی؛ من می زنم، تو دفاع کن!”
او این کلمات را بر زبان راند و اولین گلوله تانک را مستقیما به گنبد مطهر شلیک کرد!
سپهبد حسین کامل حسن زد و امام حسین(ع) دفاعی نکرد. او مست و مغرور از این پیروزی بزرگ نزد صدام حسین بار یافت و مدال عالی عراق را از آن خود ساخت.
چیزی نگذشت که سه اتفاق، یکی پس از دیگری، در عراق رخ داد گه قبل از آن هیچگاه سابقه نداشت.

زندگی سکه ای دو رو است

بریده کتاب(۵):

همه چیز از جسارت آغاز شد. جوان باید جسارت را تجربه کند.
بعضی جسارت ها تاوان چندانی ندارد؛ مثل شرکت در مسابقات ورزشی، المپیادها و حتی ریسک ازدواج که از جسارت های خوب یک جوانند.
بعضی تاوان دارند؛ اما تاوانشان سبک است. مثل جسارت یک جوان و نوجوان در نشستن بالای یک مجلس! حداکثر این است که او را از آنجا بلند می کنند و بزرگتری را می نشانند.
اما بعضی جسارت ها تاوانشان خیلی سنگین است؛ مثل جسارت کسی که خود ارزشمندش را ببازد و یک لحظه چشم باز کند و ببیند خود بی قدر و ارزشی به جایش نشسته است.

زمان متوقف نیست,می گذرد

بریده کتاب(۶):

پلان اول، حکایت ماهیانی که در آب زندگی می کنند؛ همه عمر در آب غوطه ورند؛ اما مرتب از هم می پرسند: آب کو؟
پلان دوم، حکایت ماهی دور افتاده از آبی است که آن قدر تن به شن های ساحل می زند تا بالاخره راهی به دریا باز کند.
…و پلان سوم، حکایت ماهی گداخته ای است که هرم گرمای خشکی نفسش را بریده، حسرت آب بر دلش مانده، اما راه دریا را از دل خویش می جوید!
باز گردیم به خیابان آفریقا، آن پاساژ با حال سانتی مانتال، بی اعتنایی، دختران جوان به آن تابلو و قهقهه های مستانه!

دستمال کاغذی,حرف زدن

بریده کتاب(۷):

همسران جوان که از نزد آن عارف عالی مقام و پیر فرزانه بازگشتند، واله و حیران بودند که در کنار سفره عقد، این چه اندرزی بود!
” بروید با هم بسازید!”
آخر در آغاز ازدواج که دختر و پسر از یک لحظه بودن با هم نمی گذرند؛ گل می گویند و گل می شنوند… دل می دهند و قلوه می گیرند، چه هنگام این نصیحت است؟

کتابدوست
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *