خاطره : صبحانه کتابی

خاطره صبحانه کتابی
تو زمان دانشجویی کمتر کسی رو پیدا می ­کردی که هم درس بخونه و هم کتاب!
معمولا دانشجوها یا فقط اهل کتاب متفرقه بودند و یا فقط اهل درس!

یک روز توی سلف دانشگاه نشسته بودم و مشغول بازی با غذای جلویم بودم که یک دفعه دیدم چند تا از دوستانم کنار هم نشسته­ اند.
یکی از آن­ها کتابی در دست دارد و مشغول خواندن آن است و بقیه با توجه تمام مشغول گوش کردن هستند.

کنجکاو شدم دیس غذا را برداشتم و خودم را به آن­ها نزدیک­تر کردم. همه آن قدر محو گوش کردن بودند که غذا خوردن یادشون رفته بود.
کم کم چند نفر دیگه هم بهمون اضافه شدن با ظرف غذاشون و اومدن کنارمون نشستن.

یه قسمت از کتاب که تموم شد چند نفر اسم کتاب رو پرسیدن و خواستن که کتاب رو بگیرن.
دوستم لبخندی زد و جلد کتاب را کامل گرفت سمت بقیه: ” اسم کتاب اینک شوکران ۱بود.”
همه خواهان شده بودند برای خواندن .
قرار شد به نوبت بخونیم.
وقت غذا خوردن تموم شده بود و می­ خواستن سلف رو ببندن.
با اینکه تقریبا همه از خوردن صبحانه شون جا مونده بودن، اما در عوض روحشون تغذیه کاملی خورده بود.

خاطره ای از ف.م از قم

namakketab
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *