زنی درجزیره گمنام

بی تاب و ذوق زده گفت: پیکر زنی درجزیره ای پیدا شده …
خب!
پیکر او هنوز سالم است!
درحالی که حا خورده بود، مکث کرد وگفت: جسد مربوط به هزاران سال پیش است. سال ها پیش از میلاد مسیح !
این رمان شگفت انگیز و عجیب را دنبال کنید…

خلاصه

گروه باستان شناسی مدیترانه توانست پیکر زنی را داخل تابوت چوبی سالم و تازه از زیر خاک بیرون بکشد. بدنی سالم بعد از هزاران سال! این جسد مربوط به سال‌ها قبل از میلاد مسیح است…

تنهایی ممنوع,

برشی از کتاب(۱):
گروه باستان شناسی مدیترانه توانست پیکر زنی را داخل تابوت چوبی سالم و تازه از زیر خاک بیرون بکشد. بدنی سالم بعد از هزاران سال این جسد مربوط به سالهای قبل از میلاد مسیح است. صفحه ۲۱

برشی از کتاب(۲):

زنی آرام وزیبا در حالی که بدنش سالم وتازه بود درون تابوت خوابیده بود، انگار که زنده بود. رنگ پوست تازه و زیبا، موهای بلند ومشکی. جای انگشتر هنوز روی انگشتش بود. جای یک گردنبند روی گردنش نقش انداخته بود.
دکتر گفت: انگشتر وگردنبند پوسیده است، اما جای آنها روی جسد زن باقی مانده است. صفحه ۵۳ و ۵۴

برشی از کتاب(۳):

چای را هورت کشیدم و با چشم های بسته گفتم: ” طرح معما می کنید! بگویید ببینم … “
بی تاب و ذوق زده گفت: ” پیکر زنی در جزیره ای پیدا شده …”
_ خب!
_پیکر او، هنوز سالم است !
_ عجیب است ؟
در حالی که جا خورده بود، مکث کرد و گفت: ” جسد مربوط به هزاران سال پیش است. سال ها پیش از میلاد مسیح! تحقیقات اولیه نشان می دهد که این زن، سال ها قبل از میلاد، مرده …”
_ چه کسی او را پیدا کرده ؟
_ گروهی باستان شناس … در یکی از جزایر متروک مدیترانه .
مثل آدم های برق گرفته  گوشی را دست به دست کردم و…

برشی از کتاب(۴):

انگار یادم رفته بود که آدم های زیادی دور و برم ایستاده اند و جلو ده ها دوربین نشسته ام .
فضا برایم خالی شد. در یک خلاء عظیم فرو رفتم . زن، جان گرفت. نشست. اشک ریخت. سخن گفت.  زیبایی اش را به رخم کشید . موهایش را دور دستانم حلقه کرد و گفت: ” هللویاه !”
دیگر نفهمیدم چه شد. وقتی به خود آمدم که دیدم پرفسور ایلخانی، نگران، نگاهم می کند. خانم کسائی به صورتم آب می پاشید. بدنم یخ کرده بود.

برشی از کتاب(۵):

و دیگر هیچ نتوانستم بگویم. بغضم ترکید و مثل بچه ها شروع کردم به گریه کردن. سرم را میان دست ها گرفتم و سعی کردم خود را از نگاه دوربین ها مخفی کنم، اما دیگر هیچ چیز دست من نبود. بعدها رکسانا گفت: ” صحنه ی عجیبی بود پرفسور! با اشک هایتان احساسی را منتقل کردید که با هیچ کلمه ای قابل بیان نبود .”
نمی دانم دوربین کی از من فاصله گرفت، اما عده ی زیادی شیون مرا دیدند و با گریه ی من اشک ریختند. وقتی سارنا را داخل خاک گذاشتیم ، انگار مادری را از دست داده بودیم . اشک به چشم های همه راه یافته بود. حسی پاک و ناشناخته ما را در بر گرفته بود. حسی که هم آشنا بود، هم بیگانه. هیچ کدام از ما، چنین لحظه ای را تجربه نکرده بودیم،  چه نسبتی بین ما و سارنا برقرار شده بود ؟
سارنا را در خاک گذاشتیم و بنای یادبودی برای او بنا کردیم. روی تکه چوبی تصویر سارنا حک شده بود . روی آن نوشته بود :《اسطوره ای باور نکردنی》

ketabak
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *