رمانی پرکشش و پرماجرا: سالهای بنفش

سالهای بنفش ، نویسنده: ابراهیم حسن بیگی

معرفی: وقتی دوستی این کتاب را با ذوق معرفی کرد خیلی توجه نکردم، بعد که دوباره پافشاری کرد شروع به خواندن کتاب کردم.
پنج صفحه اولش به این فکر می کردم که حیف وقتم!
اما وقتی عشق علی و شیرین شکل گرفت دیگر نتوانستم از کتاب دل بکنم.
شما هم عجله نکنید در قضاوت، عجیب پرکشش و پرماجراست این کتاب…!!!

خلاصه:

زندگانی یک پسر روستایی است که با آمدن یک روحانی تبعیدی به نام سید رسول به ده آن ها مسیر زندگی اش عوض شده و جوانی انقلابی می‌شود. برای ادامه تحصیل به شهر می‌رود، آن جا هم فعالیت انقلابی دارد تا ساواک دستگیرش می‌کند و زندانی می‌شود. در شکنجه های ساواک از او می‌خواهند که محل اختفای سید رسول را لو بدهد، اما او مقاومت می کند. دست آخر سید رسول با نامی جعلی دست گیر می‌کنند. یکی از زندانیان هویت واقعی اش را فاش می‌کند و سید رسول را اعدام می‌کنند.

بریده ای از کتاب(۱):
وسوسه های شیطانی چون بختک افتاده بود به دلم و رهایم نمی کرد. چشم های خرمایی و مژه های بلندش و آن دست های استخوانی که هرم آتش بود یک لحظه از نظرم دور نمی شد، وتنها خواب می توانست مرا از دست مهمان ناخوانده ی ذهنم نجات دهد که داد. (صفحه۱۳۹)

بریده ای از کتاب(۲):
نمایش خنده داری بود، مخصوصا کارهای مش رجب که همه را روده بر کرده بود . بعد از نمایش، تعدادی دختر که لباس های هم شکلی پوشیده بودند آمدند روی صحنه و رقصیدند. بار اول بود که رقص دخترها را می دیدم، می دانستم اگر پدر بفهمد داد و هوار راه می اندازد و دیگر اجازه نمی دهد به این گونه مراسم ها بروم. (صفحه ۹۱)

بریده ای از کتاب(۳):
دختر سرش پایین بود. استاد کاشفی لبخندی به من زد و از اتاق بیرن رفت. در بد مخمصه ای گرفتار شده بودم، دلم می خواست خودم را از این فضای گرفته ای که بر دلم سنگینی می کرد خلاص کنم.
هنوز تنم داغ تماس آن دستها بود و احساس شرم و گناه، رهایم نمی کرد. فکرمی کردم پیدا کردن عضو جدید، سفارش سید رسول و ملکی است، اما دختری که روبه رویم نشسته بود با آن ناخن های بلند لاک زده بیشتر به درد کمونیست ها می خورد تا نیرو های مذهبی …(ص۱۳۶)

بریده ای از کتاب(۴):
اگر هر یک از آنها خمیازه می کشید، معنی اش این بود که موقعیت امن نیست. قرار بود من با خمیازه ای طولانی موقعیت را به سید رسول که کمی عقب‌تر از محراب جانمازش را پهن کرده بود، اطلاع دهم…
نماز مغرب که به پایان رسید. نگاهم به سید بود که ذکر می خواند. اصلا متوجه نبودم که کار ملکی از خمیازه کشیدن به سرفه و عطسه کردن افتاده است. وقتی دیدمش که با هراس نگاهم می‌کرد و دست تکان می‌داد. ترس تمام وجودم را گرفت. کار از خمیازه کشیدن گذشته بود.

بریده ای از کتاب(۵):
پیرمرد چنگ انداخت به محاسنش: هیچ! باز هم شش ماه.
درویش همان طور که روی تخت دراز کشیده بود، گفت: بی‌خود عمو، بی خود خودت را گرفتار می‌کنی. شش ماه برای یک صلوات! مفت عمرت راخرج می‌کنی عمو.
پیرمرد تبسمی کرد و گفت: صلوات‌های من بیشتر از این ها می ارزد. این ها قیمتش را نمی دانند. اقل کم باید شش سال می بریدند.
…حاجی رو به من کرد و گفت: ایشان حاجی عدلو هستند. معروف به عموصلواتی. نجار اند، آدم بی شیله پیله اما به قول درویش، بی جهت خودشان را توی دردسر می اندازد. توی هر مجلسی که می‌روند بلند می‌شود و فریاد می‌زند برای سلامتی روح الله خمینی صلوات. هر صلواتی هم که می‌گیرد، شش ماه برایش آب می‌خورد.

بریده ای از کتاب(۶):
شیر خشک آمریکایی، مال حرامی که از گلویم پایین نرفت!
آن روز کتاب‌ها را گذاشتم توی توبره و بند توبره را انداختم روی دوشم. مادر لیوان بزرگ شیشه‌ای را داد دستم و گفت: «مواظب باش نشکنی!»
حاجی نظر [یکی از دوستان صمیمی شخصیت اصلی داستان که در دوران دبستان با هم در یک کلاس بوده‌اند.] منتظرم بود. تا لیوان را توی دستم دید، گفت: «این چیه آوردی؟ گفتند: یک لیوان کوچک.»
لیوان را گذاشتم توی توبره و گفتم: «می‌خواهم شیر بیشتری بخورم. می‌گویند شیرهای آمریکایی خوشمزه‌اند.»
خندید و گفت: «بهتر بود با یک سطل می‌آمدی.»
راه افتادیم به سمت مدرسه. هوا به سردی می‌زد .
هنوز زنگ نخورده بود. بچه‌ها تو حیاط پرسه می‎زدند. رفتیم حیاط پشت مدرسه. دیگ بزرگی روی اجاق گذاشته بودند. فرّاش مدرسه پای دیگ ایستاده بود و آن را هم می‌زد. از دهانه‌ی دیگ، بخار به آرامی بالا می‌رفت. جلوتر رفتیم و سرک کشیدیم تا شیر آمریکایی را ببینیم. فرّاش تشر زد که بروید کنار، آب جوش است.
با تعجب به آبی که داخل دیگ می‌جوشید، نگاه کردم. رو به فرّاش مدرسه گفتم: «این که آب جوش است! پس شیر کجاست؟»
قوطی‌های حلبی را نشان داد و گفت: «توی این قوطی‌ها شیر خشک است. حالا بروید و اینجا را خلوت کنید.»
نگاهی به قوطی‌ها و نگاهی به او انداختم. حاجی‌نظر گفت: «مگر شیر هم خشک می‌شود؟!»
خندید و گفت: «حالا که می‌بینید شده است. بروید که آقای مدیر دعوایتان می‌کند.»
مانده بودیم که شیر را چگونه خشک می‌کنند! با صد متر فاصله ایستادیم و زل زدیم به فرّاش مدرسه که داشت با کمک مدیر، قوطی‌ها را باز می‌کرد و چیزی شبیه آرد را توی دیگ می‌ریخت! هاج و واج به این صحنه نگاه می‌کردم. قوطی را خالی کردند، فراش آن را هم زد.
صدای زنگ بلند شد. رفتیم توی صف. همه‌ی بچه‌ها لیوان‌هایشان را گرفته بودند توی دست‌هایشان. آقای ناظم روی پلّه ایستاد و گفت: کلاس اوّلی‌ها با صف بروند حیاط پشتی، شیرهایشان را بگیرند و همانجا بخورند. بعد به ترتیب کلاس دوم تا ششم بدون سر و صدا می‌روند و شیرشان را می‌خورند. سپس توضیح داد که این شیرها از کجا آمده و دولت بابت هر لیوان شیر چقدر پول خرج کرده است!
نوبت به ما رسید که ناگهان کسی محکم زد پس گردنم. صدای خنده‌ی پشت سری‌ها بلند شد. «شکور» دستش را بالا گرفته بود بالا تا پس گردنی دوم را بزند. نیشش تا بناگوش باز بود. برگشتم عقب و توبره‌ام را بالا بردم تا آن را بخوابانم روی سرش، که توبره را توی هوا چنگ زد و گرفت. گفت: «آهای علی توبره‌ای، هار شدی؟»
از دستش حسابی غیظم گرفت. این چندمین باری بود که به من «علی توبره‌ای» می‌گفت. این حرف را توی دهان بچه‌های دیگر هم انداخته بود. همانطور که سعی می‌کردم توبره را از چنگش بیرون بیاورم، با دست دیگرم لیوان را گرفتم و به طرفش حمله بردم. لیوان از دستم سُرخورد و افتاد زمین. صدای شکستن لیوان، تنم را لرزاند. بند توبره را رها کردم و خم شدم روی قطعه‌های شکسته‌ی لیوان. داشت گریه‌ام می‌گرفت.
بلند شدم و یقه‌ی شکور را چسبیدم.
آقای ناظم جلو آمد و به هر کداممان یک پس گردنی زد. حاجی‌نظر ماجرا را به او گفت. آقای ناظم گوش شکور را گرفت و از صف بیرون آورد و تشر زد که: «برو داخل کلاس، شیر بی شیر!»
بعد رو به من کرد و گفت: «عیبی ندارد. از بچه‌ها لیوانی بگیر و شیرت را بخور!»
بیشتر به فکر لیوان بودم تا شیر. مادرم چقدر سفارش کرده بود که مواظب لیوان باشم. حاجی‌نظر دستم را گرفت و گفت: «با لیوان من شیر بخور.»
رفتیم جلو. نوبت به ما رسید. حاجی‌نظر شیرش را گرفت و رفت کنار. آقای مدیر نگاهی به دست‌های خالی من انداخت و گفت: «لیوانت کجاست؟»
گفتم که لیوانم را شکور شکسته است. با دست اشاره کرد به قوطی‌های خالی شیرخشک و گفت: «یکی از آن قوطی‌ها را بیاور تا برایت شیر بریزم.»
قوطی خالی را از روی زمین برداشتم. آقای مدیر ملاقه‌ای شیر ریخت داخل قوطی. کنار حاجی‌نظر ایستادم. قوطی را جلو دهانم گرفتم و فوت کردم. چمباتمه زدم و قوطی را روی زمین گذاشتم. بند توبره را که از روی دوشم برداشتم، توبره تابی خورد و لبه‌اش گرفت به قوطی و شیر ریخت روی زمین! بدشانسی از این بیشتر نمی‌شد. قوطی خالی را گذاشتم داخل توبره و راه افتادم به طرف کلاس…
[سید] وقتی موضوع شکسته شدن لیوان و ریختن شیر از قوطی را شنید، بلند شد، لبخند زد و با دستش زد روی گونه‌ام و گفت: «آفرین! معلوم است که مال حرام از گلویت پایین نمی‌رود…»

ketabak
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *