افعی کشی

   
خلاصه داستان:
یکی از اموری که این روز ها بسیاری ا ز مردم را به خود مشغول کرده، مسأله سحر و جادو و رمالی ودعا نویسی است. این که افرادِ شاخص این حوزه چقدر صادق و درستکار ند واز روش های معتبر علمی و حقیقی پیروی می کنند، نیازمند تحقیق بیشتر است.
در داستان افعی کشی فرشید و فریده زوجی هستند که با مشکلات عدیده ای در زندگی روبرو شده اند که در ریشه یابی مسائل شان سحر و جادویِ دیگران را مؤثر دیده، برای رفع آن نزد پیر بابا، پیر مردی که ظاهرا دارای قدرت باطل کردن این قسم طلسم هاست، می روند.

 این که سحر چطور به زندگی این زوج ورود کرده و پیربابا آن را چگونه باطل می کند، را می توانید در رمان افعی کشی بخوانید.


✂️ برشی از کتاب(۱):

زن سر از کشکول برمی دارد و با پشت دست چپ، چشم‌هایش را می مالد و رو به فرشید می گوید: «فریده ولت کرده رفته!»
فرشید چشم خانه گشاد می کند: درسته، ولی تو از کجا می دونی؟
زن باز سر بر کشکول می برد. لحظه ای نمی گذرد که به صورت خود می زند و می گوید: «اوخ، اوخ». و بعد رو به فرشید می کند، طاقتش رو داری بشنوی؟
فرشید نفس عمیقی می کشد و می گوید: «مساله ای نیست. من گرگ بارون دیده ام. الان فقط بگو می تونی کاری کنی که برگرده سر خونه و زندگی ش؟»
زن می گوید: «دور تا دور خونه ات، چهار گوشش آب جادو ریخته شده.»
فرشید بر سرش می کوبد و می گوید: «درسته! ای خدا؛ من هم می گم جادو شدیم، ولی کسی گوشش بدهکار نیست. این یکی می گه تو بی عرضه ای؛ اون یکی می گه چشم و گوش زنت زیادی باز شده. خدا لعنت کنه اون عوضیو که خونه خرابم کرده.»(ص ۲۰)

برشی از کتاب(۲):

صدای زن فالگیر می‌پیچد در سرش: “همین روزها جادویی که برایت کرده بودند ضعیف می‌شه. یواش یواش خوشبختی به سراغت می‌آد. البته مشکلات هم هست، ولی تو نباید منتظر باشی که همه چیز همین جوری یک دفعه حل بشه. خودت هم باید تلاش کنی. چراغ که سبز شد، تو هم باید گاز بدی. این روزها به حق همین کشکول نظرکرده‌ی آقا مرتضی علی یه خبر خوش می‌شنوی.” (ص۵۳)

برشی از کتاب(۳):

گل آقا از پله ها بالا می رود. در را باز می کند و کاسه آب را به گل رخ می دهد. به پستو اشاره می کند و می گوید: برو داخل و با فاصله از منقل بشین. این آب رو تا آخر بخور و کارتو شروع کن.
گل رخ می رود داخل پستو و در را پشت سرش می بندد. مقابل منقل، در وسط پستو، روی زیرانداز ابری می نشیند. آب را می خورد و شمرده شمرده می گوید: «یا طشطل…یا واهنسه… یا طشطل… یا واهنسه… یا طشطل…یا واهنسه… یا طشطل… یا واهنسه…» و یواش یواش چشم‌هایش سنگین می شود و دهن درّه می کند. (ص۶۲)

برشی از کتاب(۴):
پیربابا مشتی از موها را بر می دارد و به گل آقا می گوید: «پیراهنت را بالا بزن.»
گل آقا پیراهنش را بالا می زند. پیربابا موها را به کمر گل آقا می مالد و بعد می دهدشان به دستش. می گوید:«حالا همه را از هم جدا کن. هر تار مو باید کامل جدا بشهو هیچکدام نباید پاره بشن. خوب مواظبت کن؛ هر مو را بعد از اینکه جدا کردی، سه قسمت کن، و هر قسمت را بینداز توی منقل و بگو کف کافها کلمین کلکلائر.»
گل آقا کار جدا کردن موها را شروع می کند. پیربابا می گوید: «من خودم هم وقت طلسم می شکنم، خیلی بهم فشار میاد. برای همین باید یک هلو بخورم تا اذیت نشم. پس با اجازه من میرم یک هلویی بزنم تا شما کارتون تموم بشه.
پیربابا از پله ها بالا می رود و از نظر گم می شود. »(ص ۶۳)

برشی از کتاب(۵):

پیر بابا در پستو را می بندد و مقابل فرشید می ایستد. به شانه اش می زند و آرام می گوید: «خوب گوش کن. خونه که رفتی امشب، سر ساعت دوازده، نه یک دقیقه زودتر و نه دیرتر، برو توی اتاق کنار آشپزخانه قرآن را باز کن.»
داخل قرآن، صفحه ی اول سوره ی جن، کاغذیه که روش با جوهر نوشته شده رازِ طلسم کتاب کهنه. دفعه ی بعد کاغذ رو بیار با خودت اینجا. به هیچکس هم چیزی نگو، وگرنه طلسم این کتاب شکسته نمیشه؛ فهمیدی؟ حتی به این دوستانت هم نگو؛ فهمیدی یا نه؟
فرشید مبهوت نگاه می کند و چیزی نمی گوید. (ص۷۰)

برشی از کتاب(۶):

هوا گرم است و کم کم در ترافیک سنگینی گیر می افتند‌. فرشید امتداد ماشین‌هایی را که پشت سر هم صف کشیده اند وخیابان را مثل رودی پر تلاطم کرده اند، نگاه می کند و می گوید: «تا چشم می بینه ماشینه!»
گل آقا عرق پیشانی اش را پاک می کند و شیشه را پایین می کشد، فکر کنم یه بار بهت گفتم، چند سالی بچه نداشتیم، پیر بابا مشکلم رو برطرف کرد. من شیش سال تموم بیمارستان‌ها و مطب دکترها گشتم، هیچی دستگیرم نشد، اما وقتی رفتم پیش پیر بابا، یک ماه نشده مشکلم حل شد. (صفحه ۱۲۵)

ketabak
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *