کتاب: کت چرمی ات را پاره کن (دوره انسان شناسی برای کودکان)
نویسنده: ضحا چیوایی
لینک خرید کتاب قرآن، کودک، سرگرمی۱:
بریدهی کتاب(۱):
خاک مادر دستی بر سر دانه اول کشید و گفت: «دانه کوچک من، بیدار شو.»
دانه چشم هایش را باز کرد. می خواست کش و قوسی به خودش بدهد که متوجه شد نمی تواند تکان بخورد. خاک با مهربانی گفت: «نگران نباش عزیزم. کم کم از آنجا بیرون می آیی.»
خاک مادر روی سر دانه دوم هم دست کشید و گفت: «بیدار شو دانه کوچکم! الان است که همبازی هایتان سر برسند». دانه در آغوش نرم خاک بیدار شد و لبخند گرمی زد.
ریزه که به سختی و با کمک نورک ها و قطرک ها رشد می کرد و سنگ های بالای سرش را به عقب هل می داد تا جایی برای خودش باز کند، با نگرانی پرسید: «خاک مادر! من هم می توانم مانند تیزه به روی زمین بروم؟» خاک مادر گفت: «ریزه جانم! تو الان کمی ضعیف هستی، اما ناتوان نیستی. تلاشت را بکن که بالا بروی و روی زمین بتوانی درختی پربار شوی.»
ریزه سرش را خم کرد و به خاک نگاهی انداخت. خاک مادر داشت ریشه های تیزه را تکان می داد و می گفت: «تیزه جان، مراقب باش، با هر کسی دوست نشو.»
اما تیزه صدای خاک مادر را نمی شنید. وولوولک زیر چشمی نگاهی به ریزه انداخت؛ خودش را به او نزدیک کرد و با مهربانی گفت: «نگران نباش کوچولو. با تو هم دوست می شوم.»
ریزه ناگهان به یاد حرف خاک مادر افتاد و گفت: «ولی من دوست تو نیستم. کوچولو هم نیستم. لطفاً دیگر نزدیک من نیا».
وولوولک چشم غره ای به ریزه زد و دوباره برگشت پیش تیزه. او هر روز از تنه تیزه بالا می رفت، با چشم های براقش به او خیره می شد و یک ریز حرف می زد.
دارکوب کوچکی همراه پرنده ها به باغ آمد. توی باغ چرخید و همه درخت ها را دید و بالاخره روی تنه تیزه نشست: «تق… تق… تق.»
تیزه که هنوز خواب بود، با ضربه های دارکوب چشم هایش را باز کرد و گفت: «آهای حواست کجاست؟ داری بدن من را سوراخ می کنی.» دارکوب گفت: «ببخشید… من… فکر می کردم… شما… خشک شده اید… آخر… هیچ… شکوفه ای ندارید…»
مطالب مرتبط با کتاب کت چرمیات را پاره کن:
بیشتر بخوانیم…
بیشتر ببینیم…