کتاب گره خورده ام به نام تو : یک روایت تاریخی و شاید هم عاشقانه با چاشنی معنویت

کتاب گره خورده ام به نام تو : یک روایت تاریخی و شاید هم عاشقانه با چاشنی معنویت

کتاب گره خورده ام به نام تو
نویسنده: نسیبه استکی
انتشارات عهد مانا

بریده کتاب:

بقیۀ گل ها هم هر کدام حرف هایی با من دارند. گاهی گریه می کنند مثل خاله. گاهی می خندند مثل مجتبی. گاهی خیلی جدی و اخمو می شوند مثل مرتضی، و گاهی عاشقانه شعر می خوانند مثل خودم.

به نظرم این سرانجام تمام عشاقی است که دست شان به محبوب شان نمی رسد. کنج خانه می نشینند و با خیال های خود روزها را می گذرانند.
ص۸

بریده کتاب(۲):

آقاجان ادامه داد: می گفت عطر می فروشه تا خرج زندگیش در بیاد. فکر کنم زندگیش در حد بخور و نمیره؛ البته خودش که خورد و خوراکی نداره، ولی اگه بخواد یه مونس همراه خودش ببره…
خاله پرید وسط حرفش که: مونس اون ربطی به ما نداره. عطرفروشی زده که زده. اومده بود اینجا همینو بگه؟

– لا اله… هی من می خوام عصبانی نشم. همین حالا به اندازه یه پیاله گنده سکنجبین خوردم تا صفرام بیاد پایین. عجب… بدگویی نکن خانم. روی بچه اثر می گذاره. نکن… نکن.
“اثر می گذارد”؛ این تک جمله معروف مادرم بود. هر وقت حامله بود یا بچه شیر می داد، نمی گذاشت کسی جلویش غیبت کند. با همین نطقش را کور می کرد!
ص ۱۸

بریده کتاب(۳):

یاد تمام روزهایی افتادم که خاله برای حرف های من احترام قائل بود. چند سال پیش که میگرن داشت و مرتب قرص های مسکن قوی می خورد، وقتی مامان بهش گفت که شیدا می گوید این مسکن ها کبد و کلیه از کار می اندازد، پرسیده بود: شیدا گفته؟ و وقتی مامان تایید کرده بود، دیگر کمتر از آنها خورد.

همین قدر من را عقل کل می دانند. البته انکار نمی کنم که چون روی من همیشه به عنوان عروس حساب کرده، یک محبت خاص و ویژه هم بهم دارد؛ البته نمی دانم چه طور می تواند با وجود جواب رد دادن های مکررم، هنوز دوستم داشته باشد. یک بار که این سوال را از مامان کردم، شیوا جواب داد: چون خاله هم مثل من فکر می کنه هیچ وقت از ته دلت محسن رو رد نکردی.
ص۲۰۱

 

بریده کتاب(۳):

من دست معطل مانده خانم افشار را می گیرم و می برم سمت در: خدا خیرتون بده که زود اومدید.
– آره خدا خیر بده به پسر برادرم وگرنه اگه می خواستم به امید آقای افشار باشم، معلوم نبود کی می رسیدم. تازه چایی بعد از ناهارش رو با خونسردی می خورد.

بعدشم می خواست بره چرتش رو بزنه لابد. این قدر که این… چی بگم.
می خواستم بگویم هیچ چیز نگو دیگر بی زحمت. سه روز است که با تلاش فراوان پرونده ام از غیبت پاک است؛ البته هیچ وقت کسانی که پشت سر شریک زندگیشان حرف می زنند را درک نمی کنم. همه ما نقص هایی داریم. اگر بنا باشد هرکس نقص دیگری را درشت کند و بهش پر و بال بدهد و هرجایی می نشیند در موردش حرف بزند، که دیگر هیچ زندگی ای دوام نخواهد داشت. مسلم است که اگر همسر ما هم بخواهد نقص های ما را بشمارد، یک فهرست بلند بالا درست خواهد شد. پس بهتر است یک جوری با هم بسازیم.
ص۱۳۵

بریده کتاب(۴):

نمی دانم خبرها تا چه حدی به گوشش رسیده بود. من هم امیدوار بودم حرف هایی که سید صبح عاشورا زد، به گوش هیچ کس نرسد. مخصوصا این قسمت هایش: به وسعت لشکر طاغوت نگاه نکنید. حرف حق رو بزنید. میگن چرا شما آخوندها از خدمات شاه نمی گید؟ از قطارش نمی گید؟

آخه وقتی مردم آب خوردن ندارن، قطار برای چیه؟ آخه قطاری که از بندر شاپور میره به بندر ترکمن، به چه درد مردم می خوره؟ چرا طوری نمی سازید که مشکل مردم حل بشه؟ می دونید چرا؟ چون انگلیس ازش خواسته. شاه هم نمی تونه بهشون نه بگه وگرنه از کشور می اندازنش بیرون. حرف ما اینه. اون به فکر مردم نیست. به فکر تاج و تخت خودش و اجنبی هایی هست که روی کار آوردنش.
ص۶۴

بریده کتاب(۵):

هنوز دم در اتاق هستم که زنگ می زنند. مامان آیفون را می زند و می رود پشت در. شیوا هم می دود کنارش. چادر گل دار و آستین دارش را پوشیده. بدون روسری. یک کلیپس هم زده زیرش که گردنش پیدا نباشد. نمی دانم کی می خواهد اصول با حجاب بودن را یاد بگیرد. فقط می دانم حتی آموزش اصول حجاب به این دهه هشتادی ها هم روش های خاص خودش را دارد. نمی توان بی گدار به آب زد؛ هرگز!
ص۲۰۶

مرتبط با کتاب گره خورده ام به نام تو

بیشتر بخوانیم…
کتاب نیمه های فراموشی : گره خوردن زندگی یک اسیر جانباز با مسابقات پارا المپیک

بیشتر ببینیم…
چه کردن بچه‌های باصفای حشد الشعبی در بین الحرمین

نمکتاب
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *