کتاب: پاییز آمد (خاطرات فخرالسادات موسوی همسر سردار شهید احمد یوسفی)
نویسنده: گلستان جعفریان
ناشر: سوره مهر
بریده
احساس می کردم همه چیز در حال تغییر است، افکارم، آرزوهایم، خواب و خوراک و پوششم. تمام تیپ و لباس من از یک جفت کفش کتان چینی، یک مانتو و شلوار ساده و یک روسری کرم بلند که زیر چانه گره می خورد، بیشتر نبود. دیگر از آن لباس های شیک و رنگارنگ و ست کیف و کفش پاشنه دار خبری نبود. تبدیل به دختری شده بودم که دوان دوان از این مسجد به آن مسجد و از این سخنرانی به آن منبر می رفتم. ص۳۳
به مامان لعیا گفتم: باور کن مامان، من در کنار احمد فهمیدم این غذاهای رنگارنگ نیست که به من قدرت و سلامتی می دهد. این آرامش و تسلیم بودن در برابر خواست پروردگار است که باعث می شود هم برای علی مادری کنم و هم برای احمد همسری و همه بچه ام در وجودم رشد کند.
رحمان را که دیده بودی، این بچه چقدر لاغر و نحیف بود. به خدا قسم شاید در کل شانزده سال عمرش به تعداد انگشتان دو دستش مرغ و گوشت نخورده بود، اما سخت ترین کارها انجام می داد. ص۱۳۷
یک روز به مامان لعیا گفتم: اگر بخواهم ازدواج کنم، تو چه میگویی؟
گفت: دروغی بگو که باور کنم. می دانم تو ازدواج بکن نیستی. دختری که هجده ساله است و هنوز روی زانوی باباش می نشیند و غذا بلد نیست درست کند، طلا نمی اندازد، لباس مرتب نمی پوشد و توی کیفش به جای کرم و عطر، پنجه بوکس و داس و فشنگ و این جور چيزهاست، آدم باور نمی کند به ازدواج فکر کند. ص۶۲
ساعت دوازده شب صدای آژیر قرمز بلند شد. علی خواب بود. بغلش کردم و آمدم توی حیاط. همه جا تاریک بود. تنها نوری که حیاط را روشن کرده بود، هلال قرص ماه بود. حس عجیبی داشتم. بیمار سرطانی را می مانستم که چند سال در مقابل بیماری مقاومت کرده، دست و پا زده و حالا تسلیم مطلق است. ناراحت نبودم. احساس رهایی می کردم. باید احمد را به حال خودش می گذاشتم. یک بیمار سرطانی که از اضطراب درد و مردن رها می شود و به مرحله تسلیم می رسد، لذت در وجودش جوانه می زند؛ لذت تماشای یک شاخه گل، نوشیدن یک لیوان آب خنک و یا استشمام یک عطر ملایم. او قدر هر نعمت کوچکی را در همان لحظه زنده بودنش می داند. به بعد فکر نمیکند. پس خوشحال است. ص۱۸۲
نمی دانم چه چیز در صورتم دید که بدون حرفی رفت توی سردخانه. دنبالش رفتم. رفت سمت یک دریچه، آن را باز کرد و جنازه را کشید بیرون. کفن را باز کرد و رفت. کفنش غرق خون بود. دو تا دستش قطع شده بود و فقط از پوست آویزان بود. چشم هایش نیمه باز بودند، درست مثل زمانی که میخوابید. چندبار صدایش کردم. جوابی نداد. با دست تکانش دادم. خرده های ترکش روی صورتش مثل ستاره می درخشید. حس کردم احمد آرام است. با تمام وجود به حالش غبطه خوردم. ص۲۰۲