کتاب مثل روزهای زندگی : گزیده داستان هایی از جلسات نقد حوزه هنری

کتاب مثل روزهای زندگی : گزیده داستان هایی از جلسات نقد حوزه هنری

کتاب مثل روزهای زندگی
نویسنده: محمدرضا سرشار
انتشارات سوره مهر

بریده کتاب:

دو نفر جوان به کمکش آمدند، بلندش کردند، او را به طرف پیاده رو آوردند و روی پله مغازه ای نشاندند. یکی از جوان ها که پالتوی سرمه ای رنگی داشت و موقع حرف زدن نشان می داد که لهجه دارد، با دستمال کاغذی صورت عاشوری را پاک کرد. حال عاشوری که جا آمد، یک دفعه رنگ صورتش پرید. با نگرانی گفت: نایلونم؟ نایلونم کو؟
جوان با مهربانی گفت: کدام نایلون؟
عاشوری لحظه ای چشمانش را بست و باز کرد؛ بعد آهی کشید و که بیچاره شدم، بدبخت شدم!
صفحه ۱۴۶

 

بریده کتاب(2):

با خودش گفت: راستی چرا همسرم تماس نگرفته؟ نکند…
ناخودآگاه دستش را به طرف تلفن همراهش برد و دید حدسش درست است، به هنگام گذاشتن تلفن همراه در جیبش، آن را خاموش کرده بود.

با زوزه سشواری که گاهی باد گرم و گاهی باد سرد را روانه سر و صورت و گوش او می کرد، تصاویر بد فرجامی را پیش خود مجسم می کرد: تصویر چهره اخم آلود همسرش. تصویر چهره قهرآلود فرزندانش که با مادرشان هماهنگ بودند. تصویر قدم زدن خودش در خیابان های شهر در حالی که گرسنه و تشنه بود.
به ساعت نگاه کرد. دید یک ربع مانده به یک. نمی دانست مهمانش چه شده؟ آیا قهر کرده؟ یا همسرش ناهار را تدارک دیده.
صفحه ۱۶۵

بریده کتاب مثل روزهای زندگی (3):

سلطانشاه، کم کم داشت به خود می آمد. تعبير خوابش چیزی بود که فکر می کرد. گوشه لبش به لبخند، بالا رفت. مرگ!؟ مرگ از او خیلی فاصله داشت. او در اوج جوانی اگر بیماری ای هم پیش می آمد، بهترین طبیبان را در اختیار داشت.

از جایش بلند شد، دیگر احتیاجی نبود که در برابر این پیرمرد گستاخ از خودش ادب و تواضع نشان بدهد، از زیر چشم، نگاهی به او کرد گفت: رسم است رعیت در برابر پادشاه و ولی نعمتشان، خاضع و قدرشناس باشند؛ ولی من هیچ نشانه ای از این خضوع و تواضع، در تو نمی بینیم.

موقع وارد شدنم از جا برخاستی. خوب. البته آن موقع مرا نمی شناختی. حالا که دارم می روم، رسم وداع با بزرگان را به جا نمی آوری. البته این گستاخی تو را هم می بخشم. چون خیال مرا راحت کردی. حالا می دانم که راه مخفی قصر من، وجود خارجی ندارد. فرشته مرگ، اگر هم به قصر من بیاید، سر و کارش با پیرمردها و پیرزن هاست.

او جرئت رو به رو شدن با من را ندارد. من فردا با خیالی آسوده از مهمان هایم پذیرایی خواهم کرد و به قصر ایمن و بدون نقص خویش، خواهم باليد…
صفحه ۱۱۴

مرتبط با کتاب مثل روزهای زندگی

بیشتر بخوانیم…

کتاب باغ طوطی : داستانی درباره زندگی میثم تمار، صحابی ایرانی و فداکار امام علی (ع)

بیشتر ببینیم…
نقد کتاب قهوه سرد آقای نویسنده

کتابدوست
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *