پدر، عشق و پسر ، نویسنده : سید مهدی شجاعی، نشر نیستان
معرفی:
و اما عشق؛ عشق واژه ی فراموش نشدنی قلب توست.
گاهی در یک پدر و پسر به رخ جهان کشیده می شود و گاهی در یک زوج تاریخی. منظور من رستم و سهراب و لیلی و مجنون نیست. منظورم عشق به معنای واقعی کلمه است. این کتاب یک عشق واقعی را بیان می کند.
مرا مپرس چرا قامتم چنین بشکست
غروب کردم و خورشید داده ام از دست.
خلاصه:
نحوه شهادت حضرت علی اکبر «علیه السلام» و تمام لحظات عاطفی و احساسی آن حضرت با امام حسین «علیه السلام» از زبان اسب حضرت علی اکبر «علیه السلام» که برای خانم حضرت لیلا نقل می شود.
بریده ای از کتاب(۱):
شاید فکر کرده بود تا وقتی که پسر هست چرا برادر زاده؟ چرا خواهر زاده؟
تا وقتی حسین فرزند دارد، چرا فرزند حسن؟ چرا فرزند عباس؟ چرا فرزند زینب؟
و شاید این کلام علی اکبر دلش را آتش زده بود که: پدر جان! خدا پس از تو مرا به قدر چشم به هم زدن نگذارد. پدر جان! دنیای من پس از تو آنی دوام نیارد چشم های من جهان را پس از تو نبیند. (صفحه ۳۴)
بریده ای از کتاب(۲):
من آن شتر را در کربلا دیده بودم . در سپاه دشمن بود .خودش را به من رساند و گفت : می خواهم به امام پناهنده شوم. من به او گفتم: در این حال و روز بچه های امام هم پناه ندارند . تو در همان جا که هستی سعی کن به قدر خودت کاری بکنی .
و دیروز می گفت که کاری کارستان کرده است. چموشی کرده است، به کسی رکاب نداده است تا اسبق بن شیث آن سوار کار تیز تک عرب و یار نزدیک ابن سعد به مهار کردن بر او نشسته است و او اسبق را به زمین کوفته است و شروع کرده است به دویدن و لت و پار کردن سپاه دشمن و بعد سر به بیابان گذاشته است و تا خود مدینه دویده است. (صفحه ۸۲ و ۸۳)
بریده ای از کتاب(۳):
معاویه را یادت هست به هنگام خلافت،
شایسته ترین فرد برای خلافت کیست؟ اطرافیان همه گفتند: توی ای معاویه !
اما کلام معاویه را به یاد داری که همان زمان میان افواه افتاد؟ گفته بود: سزاواتر برای خلافت، علی اکبر حسین است که جدش رسول خداست، شجاعت از بنی هاشم دارد، سخاوت از بنی امیه و جمال و فخر از ثفیف . (صفحه ۱۹ و ۲۰)
بریده ای از کتاب(۴):
در این میانه، زینب، حکایتی دیگر بود. در آن بیابانی که قدم از قدم نمی شد برداشت، در ان کربلای آتشناک، زینب به اندازه تمام عمرش پیاده راه رفت و حرفی از عطش نزد.غریب بود این زن! اگر زنی می خواست با آن حجاب تمام و کمال که گرمای مضاعف را دامن می زد، در زیر آن آفتاب نیزه وار، دمی بنشیند، دوام نمی آورد.
این زن چقدر راه رفت، چه قدر دوید، چقدر هروله کرد، چقدر گریست، چقدر جنازه بر دوش کشید، چقدر بچه در آغوش گرفت. چقدر زمین خورد، چقدر فرا رفت و چقدر فرود آمد…اما…اما…خم به ابرو نیاورد.
کجایی بود این زن؟ چه صولتی! چه جبروتی! چه فخری! چه فخامتی! چه شکوهی! …