وقتی دلی : محمدحسن شهسواری، شهرستان ادب
معرفی:
ناگهان گویی چیزی او را وادار کرد به پشت سر نگاهی بیندازد، برگشت. در آن میان دو چشم دید که خیره ی او بودند… چشمانی پرفریب اور ا می نگریست…
۵۰ صفحه اول کتاب جذاب نیست و زجرکش می شوید، اما بعدش اهل خانه زجرکش می شوند تا تو را راضی کنند کتاب را زمین بگذاری.
خلاصه:
جوان است و خوش قد و بالا و خوش بر و رو، برخلاف دوستانش تن به هر چیزی نمی دهد، شخصیتش ان قدر جالب و صمیمی است که از روی ورقه های کتاب هم میتوان دوستش داشت، یا حتی عاشقش شد.
مصعب بن عمیر را می گویم؛
او هم مثل خیلی از جوان ها عاشق می شود و به خاطر عشقش سختی های زیادی می کشد و در آخر هم جانش را به خون بهای این عشق می پردازد، قصه ی محبتش بسیار خاص و زیباست و شنیدنی..
بریده کتاب(۱):
اگر از هر کسی در سراسر جزیره العرب می پرسیدی زیباروترین جوان حجار کیست؟ بی شک پاسخ می شنیدی مصعب پسر عمیر. دخترانِ جوانِ خانواده های اعیان مکه، یکایک، هم را خبر می کردند که مصعب، جوان برازنده ی مکه از سفر تجاری باز آمده و بزودی وارد شهر می شود. همگی دل از دست داده از زیارت این جوان رعنای عرب.
هر کدام به بهانه ای از خانه بیرون می زدند و راهی بازارچه که بارانداز کاروان پدر مصعب بود. شور و لوله ای در دختران برپا بود و هر یک امیدوار به ربودن دل مصعب. مصعب که هنوز دختری دلش را نلرزانده بود.
خانواده های تجار و اعیان با شنیدن خبر بازگشت کاروان، به بهانه های مختلف، دختران خود را آراسته همراه خود می کردند تا بلکه نظر مصعب، سرور جوانان عرب، معطوف دخترشان شود که در اینصورت اسباب فخر و مباهاتشان می شد.
مصعب با کاروان تجاری پدر، حامل دیبا و حریر یمنی وارد شد. بهانه ی حضور دختران نیز مهیا بود، خرید حریر و دیبا.
بریده کتاب(۲):
داود: در روایات عهد عتیق آمده که از فرزندان اسماعیل، آخرین پیامبر خدا در سرزمین حجاز ظهور خواهد کرد.
خاخام به داود رو کرد: اخبار، نزدیکی این ظهور را بشارت میدهد. در آن زمان من و هم کیشانم از آزار شما مسیحیان راحت خواهیم شد.
مصعب اندک اندک به آنان نزدیک شده بود و به شنیدن حرفهایشان ایستاده بود.
مصعب گفت: کاش عمر ما نیز به دیدار او کفاف دهد.
داود : با من پیمان ببند اگر آن پیامبر عرب را دیدی، داود را فراموش نکنی و بعد مسافت حجاز تا حبشه، تو را از من گریزان نکند. من نیزدر پِی رستگاری هستم .