
نام کتاب: مجموعه داستان ضریح چشمهای تو
نویسنده: سید مهدی شجاعی
ناشر: نشر کتاب نیستان
بریدهی کتاب(۱):
با دوربین که نگاه می کردی ، مسافت این همه نبود ! در این سیاهی محض تشخیص هم نمی شود داد که چقدر از راه مانده است . این سنگ های تیز ، حرکت عقربه های ساعت را کند می کنند و شاید رفتن من را . آنچه نگران کننده است ، بیم دمیدن نابهنگام سپیده است . هر شب اگر سپیده دوست داشتنی بود و انتظار کشیدنی ، امشب ، تو زیباتر از سپیده در انتظار منی . می آیم ، می آیم و عطش لبهایم را با ضریح چشمانت جبران می کنم . این صدا ، صدای چیست ؟ صدای حرف ؟ در این بیابان برهوت ؟ چه بی فکری کردم من که تفنگی ، چیزی برنداشتم . به سنگرهای عراقی اگر رسیده باشم چه ؟ ص ۲۰
بریدهی کتاب(۲):
الان است که بیایند و گرد تو حلقه بزنند ، فغان سر دهند ، شیون و زاری کنند و در فقدان توی حاضر ، توی شاهد شهید مرثیه بسرایند . الان است که بیایند و بر دوشت بگیرند و تو را ، توی ناظر را ، توی شاهد زنده را تشییع کنند .نه ، دیگر هراسی نیست از اینکه حضور مرا در کنار تو دریابند . هراس نیمه شب از آن بود که هز مصاحبتت محرومن کنند . نه ، خواهم نشست در کنار تو که یا تو را یا مرا از زمین بردارند . چه باک از سرزنش های ایشان ، تو دنیایی ملامت را به خاطر من یا خدا – آری خدا- تاب آوردی و من از ملامت دیدار تو بگریزم . ص ۵۹
بریدهی کتاب(۳):
کفش هایت را که برداشته بودی ، بر زمین می گذاشتی و به اتاق برمی گشتی ، یا به آشپزخانه، به هر جا که من بودم … برمی گشتی که خداحافظی کنی و من می دانستم که بی خداحافظی نمی روی . راستش را بگویم ، لذت می بردم از اینکه به کاری خودم را مشغول کنم تا تو برای خداحافظی به سراغم بیایی . می آمدی که خم شوی و دست هایم را ببوسی و نمی گذاشتم و پیشانی ام را می بوسیدی و من چشمهایت را . می دانستی که نمی گذارم دست هایم را ببوسی ولی هربار خم می شدی و بلندت می کردم و پیشانی ام را می بوسیدی و می خواستی که مصرانه دعایت کنم و آن جمله جگرسوز حلالم کن اگر برنگشتم و اشک چشمان من و مژگان تو و خداحافظی چندباره و به خدا می سپارمت . ص ۲۹
مطالب مرتبط با کتاب ضریح چشمهای تو:
بیشتر بخوانیم…
بیشتر ببینیم…
اگر بتونید فقط یه نفر رو با خودتون ببرید کربلا پیاده روی،کی رو میبرید؟