خلاصه کتاب:
عزیز خضرایی در جنوب ایران به دنیا آمد. او شافعی مذهب و از منطقه لارستان است.
داستان از حدود سال ۱۳۰۰ شروع میشود و فضای سیاسی، اقتصادی، فرهنگی، اجتماعی را ترسیم میکند. او با هزار سختی درس میخواند و در رشته پزشکی خدمت میکند،
قسمت جذاب کتاب کارها و حال و هوای این جوان است. برای تخصص به انگلیس میرود، اما به خاطر غیرت و تعصبش که مثال زدنی است به ایران برمیگردد. او هم اکنون پروفسوری معروف در شیراز است.
بریده ای از کتاب(۱):
یک هفته بعد، قبولی من را رسما اعلام کردند.
از نو پروفسور پیکاک از سوی بیمارستان به من پیشنهاد کار در بیمارستان بریستول را داد: « عزیز اوضاع ایران به هم ریخته، الان تو این جا اعتبار کسب کرده ای، با امکانات و حقوق خوب هم استخدام می شوی. الان هم با انقلاب خیلی از پزشک ها دارند از ایران خارج می شوند. قبول می کنی عزیز؟»
مثل خودشان بی تعارف پاسخ پروفسور پیکاک را دادم: « استاد من به دو علت باید برگردم ایران.
اول تعهد و قراردادی که به مملکت و مردم خودم دادم و همین که بعضی پزشک ها به انگیزه هایی کشور را ترک می کنند بزرگترین دلیل من برای بازگشت است.
دوم: شرایط فرهنگی انگلستان چیزی نیست که با طبع من و خانواده ام جور باشد. من دوست دارم بچه هایم در ایران و با فرهنگ ایرانی پرورش پیدا کنند. از پیشنهاد شما ممنونم. » (صفحه ۳۱۵)
بریده ای از کتاب(۲):
وقتی روز بعد، خودم را به بخش رادیولوژی بیمارستان سعدی رساندم، به راستی بخش اورولوژی با سیر مهاجرت متخصصین این بخش از هم متلاشی شده بود. پرسیدم: دکتر کسراییان کجاست؟ خارج از کشور
– دکتر جواهری؟
– آمریکا
– دکتر کریور؟
– فرانسه
– دکتر انور حلیم؟
– امارات.
– دکتر شجاعی؟
– اصفهان.
پرسیدم عامل چی بود؟
با طنازی جواب داد: زن، مثل همیشه همسر آقایان. (صفحه ۲۶۸)