زمانی برای بزرگ شدن : خواندن این کتاب ذهن را می برد به سمت روایت هابیل و قابیل.

زمانی برای بزرگ شدن
نویسنده: محسن مؤمنی
انتشارات سوره مهر

معرفی:

از وقتی که برادرش عضو گروهک منافقین شده بود و تعدادی از مردم را کشته بود دیگر نمی توانست سرش را بالا بگیرد و با غرور قدم بزند. اما از وقتی که تصمیم گرفت تا خودش به مقابله با برادرش برود، خیلی از مشکلاتش حل شد. این کتاب داستان یک نوجوان پرشور است.

بریده کتاب:

آره پسر چشمت روز بد نبینه، هنوزحرف منصور تموم نشده بود که شلنگ شاپور استوار خورد گردنش، ما رو میگی دو پا داشتیم، دوتای دیگه هم قرض کردیم و دِ در رو. پشت سرمون داشت فحش می داد که زیر پای پسرش نشستیم.

🌱مروری از ابتدای کتاب🌱

دیگه دارد کفرم را بالا می‌آورد. حالا قزبس هم زخم زبان می زند.

_ داری اصول دین می پرسی؟ مثل اینکه دیرم شده ها!

گاوی ماع می کشد و قزبس به طرف کارگری براق می شود. حرف هایشان بالا می گیرد. در ان وسط منم که فراموش شده ام.

_خاله قزبس کار منو راه بنداز، داره مدرسم دیر می شه.

انگار یک دفعه دعوا یادش میرود با تعجب می پرسد: «مدرست دیر می شه؟ مگه تو الان میخوای بری مدرسه؟ تو هم که مثل برادرت پالانت کجه! چرا داری دروغ می گی؟

باباتون که ادم خوبیه. از بیچاره مادرتون هم،تو این بیست سی سال بدی ندیدیم، نمیدونم شما بچه ها چرا این طوری از آب دراومدید! آن از داداش ذلیل مردت که پاک ابروی

بابا و ننت رو برد و این هم از تو…»

انگار قزبس از قضیه بو برده است. پاک دست و پایم را گم کردم برای اینکه گند کار بیشتر در نیاد،حرف آخر را می زنم.

_ حالا ساک را می دی یا نه؟

_ حالا اگه ندم چیکار می کنی؟

_ هیچی قیدش رو می زنم.

هیجان زده می شود.

_ یعنی به اون جا که می خواستی بری دیگه نمی ری؟

به طرف در راه می افتم بغض گلویم را گرفته است.

_ به اونجا بدون ساک هم می شه رفت.

می‌گوید «دست نگهدار. حالا که می خوای بری و به حرف من گیس سفید هم نمیخوای گوش کنی،

برو به غزل بگو که تو شیر پز خونه یه ساک مشکی است. بگو به همون نشان که دیشب قهر کردی و شام نخوردی.»

تو دلم می گویم «یا امام زمان! از چاله در اومدی افتادیم تو چاه!»

 انگار فکرم را می خواند.

_ اون خاک تو سر بنده شکمه. حالا اگه برای صبحانه اش یک کاسه آغوز ببری، ساک خودت که سهله، همه خونه رو هم بخوای می ده!

همان کارگری را که اول دیده بودم، یه کاسه آغوز می آورد. چند قدم که راه می افتم باز صدای قزبس  بلند می شود «ببینم؟»

برمیگردم. لحنش مادرانه و پر از دلسوزی است.

_ تو رو خدا پسرجان مواظب خودت باش. راستی وایستا، ببینم خرجی داری؟

_خیلی ممنون خاله قزبس خیالت راحت باشه.

خیلی دیر شده قدم هایم را تند سر می کنم غزل دیگه پیله نمی کند. کاسه پر آغوز را که می‌بیند، آب از لب و لوچه اش راه می‌افتد.

مینی بوس لک و لک کنان از محل دور می شود.

خدا خدا می کنم تا من برسم بچه‌ها را نبرده باشند. برای اینکه کمتر حرص بخورم، فکرم را به چیزهای دیگر مشغول می کنم. دلم به حال خودم می سوزد. صبح بچه های دیگر حتما در میان بدرقه مردم رفته اند.

لابد از زیر قرآن رد نشان کردند اما من چه، تنها همین دیوارهای حریم راه آهن هستند که تا سر جوادیه همراهی ام خواهند کرد. رو سینه این دیوارهای قطور و بلند هرکس از خود یادگاری گذاشته است، لعنت بر پدر و مادر کسی که اینجا آشغال بریزد… درود بر خمینی، مرگ بر شاه…

ننگ با رنگ پاک نمی شود، که از روزهای انقلاب مانده‌.

باز هم ننگ! باز هم این کلمه دلم را می‌ریزد و زیر بار خورد می شوم. روزی بابام رئیس هیئت‌امنای مسجد بود.

اصلا این مسجد را او ساخته و به اینجا رسانده است. یادش بخیر آن روزها که بابام وسط دو نماز بلند می شد، عینکش را می‌زد و یک دسته قبض از جیبش در می‌آورد و تند و تند می گفت و صلوات می فرستاد. بعد اسم آنهایی را می‌گفت که ماهانه مسجد را نداده بودند یا برای مستمندی التماس دعا داشت.

اگر در زیر تاییدیه ای  امضای حاج عباس زرندی نبود، امام جماعت آن را مهر نمی‌کرد چقدر پیش می‌آمد که باهم از تو محله رد می شدی و ناگهان صدایی در می‌آمد.

_حاج اقا زرندی بی زحمت عرضی دارم.

اما از وقتی که مهر آن داغ ننگ روی پیشانی مان خورد، پای بابام دیگر از مسجد بریده شد و دیگر کمتر کسی او را در روز روشن می بیند.

شب ها که از مغازه برمی‌گردد اوقاتش تلخ است سر  هر موضوعی بیخودی دادش در می‌آید و با مادرم یکی به دو می کند. فقط  وقتی گریه های هاجر را می‌شنود، کوتاه می‌آیند. هرکس گوشه ای می‌افتد و شام نخورده خوابش می‌برد.‌

مادرم هم دیگر پا از خانه بیرون نمی گذارد و همه کارهای بیرون به گردن من افتاده است مثل اینکه خیلی سرتقم، شاید هم خودم را زده ام  به بی عاری. انگار نه انگار که برادر مسعودم!

_راه اهن، بپر بالا!

بازهم مینیبوس می ایستد. راننده به زور می خواهد مسافر سوار کند. می گویم: «اقا راه برو دیگه!»

بغضم را می خورم. با خدا عهد می بندم تا این ننگ را از دامن خانواده پاک نکنم، برنگردم.

پیرمرد بغل دستی ام می‌پرسد: «مسافری خیلی دیر شده؟»

_ بله

_ بلیتت برای چه ساعتیه؟

تا برسیم به میدان راه آهن از لذت مسافرت با قطار می گوید. وقتی جلوی پایگاه سپاه اتوبوس ها را می بینم نفس راحتی می کشم.

بچه‌های محل تا از دور  می بینننم به طرفم می ایند.

معلوم از نگرانم بوده اند، اما پس چرا سه نفرند؟ پس کریم نامجو کجاست؟

«پایان فصل ۱»

ادامه دارد…

دیگه دارد کفرم را بالا می‌آورد. حالا قزبس هم زخم زبان می زند.

_ داری اصول دین می پرسی؟ مثل اینکه دیرم شده ها!

گاوی ماع می کشد و قزبس به طرف کارگری براق می شود.  های شان بالا می گیرد. در ان وسط منمکه فراموش شده ام.

خاله قزبس کار منو راه بنداز،داره مدرسم دیر می شه.

انگار یک دفعه دعوا یادش میرود با تعجب می پرسد «مدرست دیر می شه؟ مگه تو الان میخوای بری مدرسه؟ تو هم که مثل برادرت پالانت کجه! چرا داری دروغ می گی؟

باباتون که ادم خوبیه. از بیچاره مادرتون هم،تواین بیست سی سال بدی ندیدیم، نمیدونم شما بچه ها چرا این طوری از آب دراومدید! آن از داداش ذلیل مردت که پاک ابروی

بابا و ننت رو برد و این هم از تو…»

انگار قزبس از قضیه برده است. پاک دست و پایم را گم کردم برای اینکه گند کار بیشتر در نیاد،حرف آخر را می زنم.

_ حالا ساک را می دی یا نه؟

_ حالا اگه ندم چیکار می کنی؟

_ هیچی قیدش رو می زنم.

هیجان زده می شود.

_ یعنی به اونجا که میخواستی بری دیگه نمی ری؟

به طرف در راه می افتم بغض گلویم را گرفته است.

_ به اونجا بدون ساک هم می شه رفت.

می‌گوید «دست نگهدار. حالا که می خوای بری و به حرف من گیس سفید هم نمیخوای گوش کنی،

برو به غزل بگو که تو شیر پز خونه یه ساک مشکی است. بگو به همون نشان که دیشب قهر کردی و شان نخوردی.»

تو دلم می گویم «یا امام زمان! از چاله در اومدی افتادیم تو چاه!»

 انگار فکرم را می خواند.

_ اون خاک تو سر بنده شکمه. حالا اگه برای صبحانه اش یک کاسه آغوز ببری، ساک خودت که سهله، همه خونه رو هم بخوای می ده!

همان کارگری را که اول دیده بودم، یه کاسه آغوز می آورد. چند قدم که راه می افتم باز صدای قزبس  بلند می شود «ببینم؟»

برمیگردم. لحنش مادرانه و پر از دلسوزی است.

_ تو رو خدا پسرجان مواظب خودت باش. راستی وایستا، ببینم خرجی داری؟

_خیلی ممنونخاله قزبس خیالت راحت باشه.

خیلی دیر شده قدم هایم را تند سر می کنم غزل دیگه پیله نمی کند. کاسه پر آغوز را که می‌بیند، آب از لب و لوچه اش راه می‌افتد.

مینی بوس لک و لک کنان از محل دور می شود.

خدا خدا می کنم تا من برسم بچه‌ها را نبرده باشند. برای اینکه کمتر حرص بخورم، فکرم را به چیزهای دیگر مشغول می کنم. دلم به حال خودم می سوزد. صبح بچه های دیگر حتما در میان بدرقه مردم رفته اند.

لابد از زیر قرآن رد نشان کردند اما من چه، تنها همین دیوارهای حریم راه آهن هستند که تا سر جوادیه همراهی ام خواهند کرد. رو سینه این دیوارهای قطور و بلند هرکس از خود یادگاری گذاشته است، لعنت بر پدر و مادر کسی که اینجا آشغال بریزد… درود بر خمینی، مرگ بر شاه…

ننگ با رنگ پاک نمی شود، که از روزهای انقلاب مانده‌.

باز هم ننگ! باز هم این کلمه دلم را می‌ریزد و زیر بار خورد میشوم. روزی بابام رئیس هیئت‌امنای مسجد بود.

اصلا این مسجد را او ساخته و به اینجا رسانده است. یادش بخیر آن روزها که بابام وسط دو نماز بلند می شد، عینکش را می‌زد و یک دسته قبض از جیبش در می‌آورد و تند و تند می گفت و صلوات می فرستاد. بعد اسم آنهایی را می‌گفت که ماهانه مسجد را نداده بودند یا برای مستمندی التماس دعا داشت.

اگر در زیر تاییدیه ای  امضای حاج عباس زرندی نبود، امام جماعت آن را مهر نمی‌کرد چقدر پیش می‌آمد که با هم از تو محله رد می شدی و ناگهان صدایی در می‌آمد.

_ حاج اقا زرندی بی زحمت عرضی دارم.

اما از وقتی که مهر آن داغ ننگ روی پیشانی مان خورد، پای بابام دیگر از مسجد بریده شد و دیگر کمتر کسی او را در روز روشن می بیند.

شب ها که از مغازه برمی‌گردد اوقاتش تلخ است سر  هر موضوعی بیخودی دادش در می‌آید و با مادرم یکی به دو می کند. فقط وقتی گریه های هاجر را می‌شنود، کوتاه می‌آیند. هرکس گوشه ای می‌افتد و شام نخورده خوابش می‌برد.‌

مادرم هم دیگر پا از خانه بیرون نمی گذارد و همه کارهای بیرون به گردن من افتاده است مثل اینکه خیلی سرتقم، شاید هم خودم را زده ام  به بی عاری. انگار نه انگار که برادر مسعودم!

_ راه اهن، بپر بالا!

بازهم مینیبوس می ایستد. راننده به زور می خواهد مسافر سوار کند. می گویم: «اقا راه برو دیگه!»

بغضم را می خورم. با خدا عهد می بندم تا این ننگ را از دامن خانواده پاک نکنم، برنگردم.

پیرمرد بغل دستی ام می‌پرسد: «مسافری خیلی دیر شده؟»

_ بله

_ بلیتت برای چه ساعتیه؟

تا برسیم به میدان راه آهن از لذت مسافرت با قطار می گوید. وقتی جلوی پایگاه سپاه اتوبوس ها را می بینم نفس راحتی می کشم.

بچه‌های محل تا از دور  می بینننم به طرفم می ایند.

معلوم از نگرانم بوده اند، اما پس چرا سه نفرند؟ پس کریم نامجو کجاست؟

«پایان فصل ۱»

ادامه دارد…

کتابدوست
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *