رفاقت به سبک تانک : بیان دوران ناخوشایند و تلخ با زبانی طنز و شیرین😉

رفاقت به سبک تانک
نویسنده: داوود امیریان
انتشارات: سوره مهر

بریده کتاب:

چشم باز کرد و خودش را روي تخت بيمارستان ديد. همه چيز سفيد و تميز بود. بدنش کرخت بود و چشمانش خوب نمي ديد. فکري شد که شهيد شده و حالا در بهشت است. پرستاري که به اتاق آمده بود متوجه او شد. آمد بالا سرش. سرنگ در دستش بود. مجروح با ديدن پرستار اول چشم تنگ کرد بعد با صداي خفه گفت تو حوري هستي؟🤩 پرستار که خيلي خوش به حالش شده بود که خيلي زيباست و هم احتمال مي داد که طرف موجي است و به حال خودش نيست ريز خنده اي کرد و گفت بله من حوري ام.😇 مجروح با تعجب گفت پس چرا اينقدر زشتي؟ 😅ص 91

بریده کتاب(2):

مرخصي گرفتم و روانه ي شهرمان شدم. اما کاش پايم قلم مي شد و به خانه نمي رفتم. سوز و گداز مادر و همسرم يک طرف، پسر کوچکم مثل کنه چسبيد بهم که مرا هم به جبهه ببر يک طرف. تقصير خودم بود.😩 هربار که مرخصي مي آمدم آن قدر از خوبي و مهرباني بچه ها تعريف مي کردم که بابا و ننه ام نديده عاشق دوستان و صفاي جبهه شده بودند چه رسد به پسر بچه ي ده، يازده ساله.👦🏼 آخر سر آن قدر لب و لوچه اش را با ماچ هاي بادکش مانند به سر وصورتم چسباند و آبغوره گرفت و کولي بازي درآورد تا روم کم شد و راضي شدم تا براي چند روز به جبهه ببرمش. کفش و کلاه کرديم و جاده را گرفتيم آمديم جبهه.

شور و حالش يک طرف، کنجکاوي کودکانه اش يک طرف. از زمين و آسمان و در و ديوار ازم مي پرسيد. تا اينکه يک روز برخورد کرديم به يک بنده خدا که رو دست بلال حبشي زده بود👨🏿 و به شب گفته بود تو نيا که من تخته گاز آمدم. قدرتي خدا فقط دندان هاي سفيد داشت و دو حدقه چشم سفيد. پسرم گفت: بابايي مگه شما نمي گفتيد رزمندگان ما همه نوراني هستند. متوجه منظورش نشدم. چرا پسرم مگه چي شده؟ پس چرا آقاهه اين قدر سياه سوخته است؟ ايکي ثانيه فهميدم که منظورش چيه. کم نياوردم و گفتم باباجون او از بس نوراني بوده صورتش سوخته، فهميدي!🤓

بریده کتاب(3):

اولين عملياتي بود که شرکت مي کردم. بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوي مواضع دشمن، در دل شب عراقي ها بپرند تو ستون و سرتان را با سيم مخصوص ازجا بکنند، دچار وهم و ترس شده بودم. ساکت و بی صدا در يک ستون طولاني که مثل مار در دشتي صاف مي خزيد، جلو مي رفتيم. جايي نشستيم. يک موقع ديدم که يک نفر کنار دستم نشسته ونفس نفس مي زند. کم مانده بود از ترس سکته کنم.😖 فهميدم که همان عراقي سَر پَران است. تا دست طرف رفت بالا، معطل نکردم. با قنداق سلاحم محکم کوبيدم تو پهلويش و فرار را بر قرار ترجيح دادم. لحظاتي بعد عمليات شروع شد.
روز بعد در خط بوديم که فرمانده گروهانمان گفت: “ديشب اتفاق عجيبي افتاده، معلوم نيست کدام شير پاک خورده اي به پهلوي فرمانده گروهان کوبيده که همان اول بسم الله دنده هايش خرد و روانه عقب شده.” 😬ص17

بریده کتاب(4):

از يک طرف بايد با رمز حرف مي زدم از طرف ديگر با يک آدم شوت طرف شده بودم.
_ رشيد جان از همان ها که چرخ دارند!
_ چه مي گويي؟ درست حرف بزن ببينم چه مي خواهي؟🧐
_ بابا از همان ها که سفيده.
_ هه هه نکنه ترب مي خواهي؟
_ بي مزه از همان ها که رو سقفش يک چراغ قرمز داره.
_ دِ، لا مصب زودتر بگو که آمبولانس مي خواهي!🚑
کارد مي زدند خونم در نمي آمد! هرچه بد و بي راه بود به آدم پشت بي سيم گفتم.🤯 صفحه 55 وصفحه 56

بریده کتاب(5):

بچه ها از دستم ذله شده بودند، بس که هي از معجزات وامداد هاي غيبي پرسيده بودم. يکي از بچه ها، عقب ماشين که سوار بوديم، گفت: ” مي خواهي بداني امداد غيبي يعني چي؟” 🤨
” با خوشحالي گفتم: “خب معلومه!” ناغافل نمي دانم از کجا قابلمه اي درآورد و محکم کرد تو سرم. تا چانه رفتم تو قابلمه. سرم تو قابلمه کيپ کيپ شد. آن ها مي خنديدند ومن گريه مي کردم.😤 ناگهان زمين و زمان به هم ريخت وصداي انفجار و شليک گلوله بلند شد. ديگر باقي اش را يادم نيست. وقتي به خود آمدم که ديدم افتادم گوشه اي و دو سه نفر به زور دارند قابلمه را از سرم بيرون مي کشند. لحظه اي بعد قابلمه در آمد و نفس راحتي کشيدم. يکي از آن ها گفت : ” پسر عجب شانسي آوردي تمام آن هايي که تو ماشين بودند شهيد شدند جز تو. ببين ترکش به قابلمه هم خورده! ” آنجا بود که فهميدم امداد غيبي يعني چه ؟!🙃 صفحه67

مرتبط با کتاب رفاقت به سبک تانک 👇🏻👇🏻👇🏻

بیشتر بخوانیم…
مارادونا در سنگر دشمن : تعریفی جذاب و شیرین از روزهایی نه چندان جذاب

بیشتر ببینیم…
میهمانی باغ سیب

کتابدوست
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *