خاطره : جرقه عصر روز عید فطر وقتی توی اتاق نشسته بودم، صدای در آمد، در همسایه پایین!گفتم: کیه؟چند تا بچه گفتند: توپمون افتاده تو حیاط می خواهیم، بهشون گفتم پایین کسی نیست . دیدم چسبیدن به در و دارن ...
از همان نوجوانی هایم، روابط اجتماعی خوبی داشتم، اما ارتباط با بعضی ها برایم سخت بود. این یکی هم از همان ها بود! جلو رفتم کتاب را دستش دادم و لبخند زدم و برگشتم. هنوز چند قدمی دور نشده بودم ...
خاطره گیج بازیاز قبل نیت کرده بودم حرم که رفتیم با خودم کتاب ببرم. وارد صحن حرم شدم . به کی کتاب بدم؟چشمانم در حد عقاب دنبال سوژه می گشت.هر کسی مشغول کاری بود؛یکی زیارت نامه می خوند،یکی نماز می ...
خاطره صبحانه کتابیتو زمان دانشجویی کمتر کسی رو پیدا می کردی که هم درس بخونه و هم کتاب!معمولا دانشجوها یا فقط اهل کتاب متفرقه بودند و یا فقط اهل درس! یک روز توی سلف دانشگاه نشسته بودم و مشغول بازی ...