یوما : رمانی جذاب درباره دختری زیبا، دلربا، با اصل و نسب و بسیار ثروتمند

خدیجه س-رمان

یوما ، مریم راهی، انتشارات نیستان

معرفی:
دختری زیبا و دلرباست اما نه طنّاز و عشوه گر،
با اصل و نسب و بسیار ثروتمند اما نه مغرور و متکبر.
خواستگاران زیادی دارد از ثروتمندترین مردان تا قدرتمندترین مردانی که دختران زیادی آرزوی ازدواج با آن ها را دارند ولی او نه دنبال ثروت است و نه قدرت و تمام خواستگارانش را جواب کرده و منتظر خورشید بختِ خود است، نه شمع های بی فروغ…

خلاصه:
داستان زندگی حضرت خدیجه،
از ایام خواستگاری ابوسفیان از او، ایام ازدواج حضرت خدیجه با حضرت محمد(ص) و همراه بودن او با حضرت محمد(ص) در دوران تبلیغ حضرت
تا رفتارهای سراسر محبت و عدالت او با بردگان و کنیزان، به زبانی روان در کتاب آمده است.

بریده ای از کتاب(۱):
در آن میانه که شوری بر پاست و هر کس به شادی مشغول، من نزدیک بانویم خدیجه ایستاده و گوش تیز کرده ام. چشمان سرورم محمد امین می خندد و
دریایی از محبت به پای بانویم می ریزد که بانویم او را به نخستین نجوای عاشقانه میهمان می کند: «خانه ام خانه ی توست و من کنیزت، یا روحی!»

بریده ای از کتاب(۲):
… رسول خدا در حالیکه بر رخسار رنگی از شگفتی دارد، دست بر دست خدیجه می گذارد خدیجه سربلند می کند و به زیر می افکند:
دیگر تنهایی آزارم نمی دهد … انگار تمام دنیا، یار و غم خوار من است.

بریده ای از کتاب(۳):
خدیجه چشم از رسول خدا بر نمی دارد و او چشم از خدیجه. رسول خدا دست خدیجه را می گیرد گرم:
فرزندمان دختر است… فاطمه … نه تنها برای ما که برای تمام دنیا خوش است و خوش قدم … (صفحه ۱۶)

بریده ای از کتاب(۴):
و از خدایم می خواهم که عزتم بخشد در کنار بنده محبوبش محمد امین…
صدای هلهله ای دیگر از آن سوی پرده در سرسرا می پیچد که ابوطالب و عمرو سخن از مهریه پیش می کشند و مقدارش را معلوم می کنند.
طبق شیرینی را از روی کرسی برمی دارم و سوی میهمانان می روم.
هنوز مانده تا به بانویم برسم که صدای هلهله ای دیگر برمی خیزد و غلامان، سراسر سرای را به نور مشعل ها منور می گردانند، عود می سوزانند و طبق شربت و شیرینی و میوه می چرخانند.
کنیزکان بر مشت زنان دانه های انار می ریزند و درها را به روی ایتام بطحاء می گشایند تا در ضیافت مادرشان گل به دامانش ریزند.

بریده ای از کتاب(۵):
دختری زیبا دلرباست اما نه طنّاز و عشوه گر، با اصل و نسب و بسیار ثروتمند اما نه مغرور و متکبر.
خواستگاران زیادی دارد از ثروتمندترین مردان تا قدرتمندترین مردانی که دختران زیادی آرزوی ازدواج با آن ها را دارند ولی او نه دنبال ثروت است و نه قدرت و تمام خواستگارانش را جواب کرده و منتظر خورشید بختِ خود است، نه شمع های بی فروغ…

بریده ای از کتاب(۶):
ولید بی اختیار بر زمین می نشیند و سر در میان دو دست می گیرد. خنجر از دست ابوجهل بر زمین می افتد، پرشتاب خم می شود و خنجر را بر می گیرد و تا قلب جمعیت پس می رود.
ابوجهل می خواهد کلامی بگوید، اما وحشتی که بر جانش خیمه زده ناتوانش می سازد. جمعیت را می نگرد که آن ها نیز متحیر و وحشت زده پس می روند و مردانی با صدای بلند:
درخت را بنگرید… درخت را بنگرید …
آیا این معجزه است؟ … حقیقت دارد آنچه می بینیم؟

namakketab
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *