کتاب کوچه نقاش ها : روایت خاطرات کاظمی، ‌فرمانده گردان میثم در دوران جنگ تحمیلی

کتاب کوچه نقاش ها : روایت خاطرات کاظمی، ‌فرمانده گردان میثم در دوران جنگ تحمیلی

کتاب کوچه نقاش ها (خاطرات سید ابوالفضل کاظمی)
نویسنده: راحله صبوری
انتشارات سوره مهر

بریده کتاب:

دوازده‌ ساله بودم که به دبیرستان جهان رفتم. صبح‌ ها درس می‌ خواندم و بعد از ظهرها در قهوه‌ خانهٔ دایی سید علی کار می ‌کردم. تازه الفبای لاتی را یاد گرفته بودم و برای زندگی‌ ام تصمیم می‌ گرفتم. قهوه‌ خانه دایی سید علی، سرِ خیابان گارد ماشین دودی بود و صفای لب‌ِ خط را داشت. یک باغچهٔ نسبتاً کوچک بود که چند تخت در اندرون و بیرونش در فضای باز گذاشته بودند.
روزی یک تومن مزد می‌ گرفتم. سوگلی بودم و کارهای سخت انجام نمی‌ دادم. دایی دو تا قهوه‌ چی داشت که بیشتر کارها، روی دوش آنها بود. دایی هم فقط پشت دخل می‌ نشست و مایه می‌ گرفت.
دم ظهر چند طایفه مشتری قهوه‌ خانه بودند. لات‌ ها و جاهل‌ ها و دستمال‌ به‌ دست‌ ها، کلاه‌ مخملی‌ ها و مشتی‌ ها و عبا به‌ دوش‌ ها، می‌ آمدند برای گپ و صحبت و چای قند پهلو؛ فقیر و پول دار؛ هر کس از هر جا، خصوصاً آنها که از غرغر زن و بچه کلافه و خسته بودند، به قهوه‌ خانه دایی پناه می‌ آوردند تا نفسی بگیرند. قهوه‌ چی، بیست تا استکان کمر باریک چای را با خُبرگی و مهارت از سر آرنج تا روی مچ و کف دست قطاری می‌ چید و بعد بین مشتری‌ ها پخش می‌ کرد؛ استکانی ده شاهی.
ص۵۳

 

بریده کتاب(۲):

محمد یک حدیث داشت که ساخته خودش بود و همه جا می گفت: “الشهداء الشمرون افضل من الشهدا التهرون.” بعد توضیح می داد که: اجر من و شما پیش خدا یکی نیست. چون من بچه شمرونم و شما بچه تهرون.
از بس از این آیه ها و حدیث های کیلویی ساخته بود، بنده خداها ترک ها و یزدی ها که بغل چادر ما مستقر بودند، فکر کردند که محمد آقا واقعاً روحانی است. دوستش داشتند و با او عشق و حال می کردند.
ص۲۵۱

 

بریده کتاب کوچه نقاش ها (۳):

بعد از ظهر، خورد و خسته تکیه دادم به شانه خاکی سیل بند. یک تویوتا ناهار آورد. آهسته از روی سیل بند رد شد و یکی یکی غذاها را پرت کرد برای بچه های پشت سیل بند. بچه ها رو هوا غذا را می‌ گرفتند. برنج و گوشت بود؛ در ظرف‌ های پلاستیکی. بعد بطری های پلاستیکی آب را انداخت. بچه‌ ها، آب را در قمقمه شان ریختند. من قمقمه نداشتم. هر وقت تشنه می شدم، قمقمه بغل دستی ام را می‌گرفتم و یک پوک می زدم. یکی از بچه‌ ها اسمش اسرافیل بود؛ کم سن و سال و خوش خنده. به راننده تویوتا گفت : «داداش می ری عقب، محبت کن جنازه منو هم ببر.»
لقمه توی دهانمان بود که خنده مان گرفت.
تویوتا رفت تا سیل بند. غذا را پخش کرد، دور زد و داشت بر می گشت که یک دفعه یک خمپاره خورد بغل اسرافیل. ظرف غذایم را پرت کردم شیرجه رفتم روی زمین؛ اما سریع بلند شدم.
وسط گرد و خاک دویدم طرف اسرافیل. ترکش به شاهرگش خورده بود و درجا تمام کرده بود. چند تا از بچه های دور و برش زخمی شده و غرق خون، پخش و پلا بودند. جنازه اسرافیل و زخمی‌ ها را انداختیم پشت همان تویوتا فرستادیم عقب.
ص۲۲۷

 

بریده کتاب(۴):

رفتیم پیش دکتر. آستینش را بالا زده بود و با رادیات ماشین ور می رفت. یک آن متوجه صدای ناله و جیغ یک پرنده شدم. چند دقیقه بعد دیدیم یک گنجشک کوچولو روی دست دکتر است. حیوان بیچاره توی آن گرما تشنه شده بود، رفته بود از رادیات ماشین آب بخورد که بالش گیر کرده بود به پرّه های رادیات و اسیر شده بود. زبان بسته حسابی ترسیده بود، خیس شده بود و قلبش تند تند می زد.
دکتر گنجشک را به طرف آسمان گرفت و با حالت غصّه داری گفت: من تو را آزاد می کنم، برو. خدایا به آزادی این مرغ قسمت میدم جون من را هم آزاد کن، دیگه خسته شدم‌.
دکتر همیشه سلاح به دست، با لباس رزم و پشت سنگر بدون ذره ای خواب و آسایش. لبنان و جنگ با اسرائیل، کردستان و ضدانقلاب و بعد هم جنگ ایران و عراق. دکتر برای ما سمبل مقاومت و استقامت بود.
آن روز غروب در آن دشت سوت و کور، دکتر رو به خورشید سرخ رنگ غروب ایستاد و گفت: خدایا پیرم و دل شکسته. خسته ام. هیچ آرزویی ندارم. دنیا برام تنگه. فقط می خوام با خودم تنها باشم.
فردا عصر سی و یکم‌ خرداد روی بیسیم اعلام کردند که دکتر آسمانی شد. انگار همان موقعی که دکتر داشته بچه‌ ها را در اطراف دهلاویه توجیه می کرده، سه تا خمپاره نامرد، از همان ها که بی صدا و بی هیچ صوتی و زوزه ای می ‌خورد بغل آدم و یکهو می ترکد، می ‌خورد بغلش و دکتر و سید مهدی مقدم پور و حدادی درجا شهید می ‌شوند.
ص۱۷۱ تا ۱۷۳

بریده کتاب(۵):

با اصغر رفتیم سراغ رضا هوریا، دم خانه شان. رضا ورزشکار بود و عضو تیم ملی والیبال جوانان. معلّم آموزش و پرورش، مَشتی و با تربیت و عارف و عیّار. هر وقت مرا می دید، از لوطی گری ابراهیم هادی می پرسید. مریدش بود. با ابراهیم والیبال بازی کرده بود، پشت سرش نماز خوانده بود.
مرا بغل کرد. گفتم: گردان داره‌ می ره منطقه؛ رزق و روزی نداریم. اومدیم پِی اَت، بیای و کارها را ردیف کنی.
گفت: آقا سرِ ما رو ببر. سر رضا، پیشکش بچه حضرت زهرا(س)؛ امّا یه گیر تو کاره.
گفتم: چی شده؟
گفت: من باید از بی بی خداحافظی کنم.
گفتم: بی بی کیه بابا؟ سیصد تا آدم فردا می خوان برن عملیات. تدارکات لنگ مونده.
گفت: شما تو ماشین بشین. تا یه چای بخورین، من اومدم.
من و اصغر داخل ماشین نشستیم. رضا یک سینی چای برایمان آورد. رفت و در این خانه و آن خانه را زد؛ اما بی بی را پیدا نکرد. آمد و گفت: من نمی تونم بیام سیّد. باید بی بی رو ببینم و ازش خداحافظی کنم. شما برین، من فردا اول وقت خودمو می رسونم دوکوهه.
گفتم: بیا بریم طوری نمی شه. گفت: نه، حرمت مادر را که می دونید…
من از این همه معرفت حیران ماندم. با خودم گفتم: بی خود نیست بعضیا شهید می‌ شوند و بعضی ها نه. انگار یک مانعی سر راه شان هست. نمی‌دانم گیر کار من کجاست که مانده ام.

مرتبط با کتاب کوچه نقاش ها

بیشتر بخوانیم…
کتاب به رنگ صبح : کتابی حاوی خاطرات شهدا در محیط خانواده

بیشتر ببینیم..
از گردان لوطی ها در جنگ چه میدانید؟

 

namakketab
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *