کتاب پر پرواز : اگر به دنبال دلایل نماز خواندن هستید این کتاب را بخوانید.

کتاب پر پرواز : اگر به دنبال دلایل نماز خواندن هستید این کتاب را بخوانید.

کتاب پر پرواز : اصغر آیتی | حسن محمودی، بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود (عج)

معرفی:

ما برای خیلی از کارها ارزش قائلیم درحالیکه ممکنه هیچ قیمتی نداشته باشه،
کاش یکی بود به ما می گفت با ارزش ترین و بی ارزش ترین کارها چیه. تا اینکه این چند روز کوتاه زندگی مون هدر نره…

خلاصه:

همه می گویند ما مسلمان هستیم، اما یک عده نماز می خوانند و یک عده ازکنارش می گذرند. آن عده دوم بی دلیل و با دلیل بی خیال روزها را می گذرانند، اما گاهی ته دلشان این سوال پیش می آید که واقعا باید نماز بخوانند، یا چرا خدا نماز را واجب کرده است، و یا اصلا حس خواندن ندارند…
اما من فکر می کنم که اگر مسلمان هستیم باید کمی دقت کنیم که خدا چه دستوراتی می دهد و چرا می دهد؟ البته که یکی از چراهایش توسط دانشمندان گفته شده است.
کتاب پر پرواز صرفا راجع به نماز است.

بریده کتاب(۱):

جوان که قد بلندی داشت و آستین لباسش را بالا کشیده بود؛ طناب بلندی به دست گرفته وآن را از در خانه ای تا مسجد پیامبر «ص» می کشید. عابران با تعجب به او نگاه می کردند اما جوان، مشغول کار خودش بود.
یکی از رهگذران پرسید: مشغول چه کاری هستی؟
جوان بدون اینکه دست از کار بکشد، گفت: پیرمرد نابینایی که همسایه ی ماست از من درخواست کرده طنابی را از درخانه اش تا مسجد بکشم تا بتواند با گرفتن طناب به مسجد ونماز جماعت برسد.

بریده کتاب(۲):

در تعجب بودم این همه سود، دیدن مناظر زیبا چرا وقتی از امام صادق(ع) برای این سفر استخاره گرفتم جواب ایشان منفی بود. به منزل امام رفتم و گفتم: ای فرزند پیامبر با اینکه شما فرمودید جواب استخاره بد است اما در این سفر خیلی به ما خوش گذشت.
امام فرمود: به یاد داری در یکی از استراحتگاه ما نماز صحبت قضا شد؛ اگر آنچه خداوند به تو داده است را در راه او صدقه دهی، جبران آن دو رکعت نماز قضای تو نمی شود.

بریده کتاب(۳):

من که تازه به سن تکلیف رسیده بودم انتظار داشتم مورد توجه قرار گیرم، اما وقتی پدرم به خانه آمد و سجاده و چادر نماز من را دید عصبانی شد، سجاده مرا به گوشه ای انداخت و گفت: برو سر درسات، این کارها یعنی چه؟!بغضم ترکید و از چشمانم اشک جاری شد و در همان حال خوابم برد. اذان صبح را که شنیدم دوباره گریه ام گرفت. ناگهان صدای درب اتاقم آمد.
پدر و مادرم هردو مرا صدا می زدند درحالی که گریه می کردند، گفتم چه شده؟!
هردو مرا در آغوش گرفتند و گفتند: هردو یک خواب مشترک دیده ایم! خواب دیدیم داشتند ما را به پرتگاه آتش جهنم می بردند، جیغ می زدیم و هرچه تلاش می کردیم فایده ای نداشت. ناگهان صدایی به گوشمان رسید: دست نگهدارید، دیشب درخانه ی این ها سجاده پهن شده، به حرمت سجاده دست نگه دارید.

بریده کتاب(۴):

روزی امام «ع» را در حال نماز دیدم. زیبایی نمازش باعث شده بود لحظه ای چشم از ایشان برنگردانم. یک مرتبه دیدم عبای حضرت از روی یکی از شانه هایشان افتاد، منتظر بودم که دستشان را بلا آورند وعبا را درست کنند، ولی امام بی توجه به عبا نمازشان را ادامه دادند. نماز که تمام شد خدمت حضرت رسیدم، سلام کردم وبا تعجب پرسیدم: چرا وقتی عبایتان از روی شانه تان افتاد توجهی نکردید؟!
امام با چهره ای پر مهر ومحبت نگاهیی به من کرد وبعد از جواب سلام، فرمود: وای به حال تو، میدانی در برابر چه کسی ایستاده بودم؟! به خدا قسم، حضور در مقابل خداوند اصلاً مرا متوجه عبا نکرد.

بریده کتاب(۵):

یا امیرالمؤمنین! چرا در هنگام جنگیدن به خورشید هم نگاه می کنید؟
حضرت لبخندی زد و فرمود: مواظب وقت نماز هستم تا اول وقت نمازم را بخوانم. با تعجب گفتم :علی جان! آیا الان وقت نماز است در حالی که ما در وسط میدان جنگ هستیم ودشمن قصد کشتن ما را دارد؟
حضرت با نگاهی مهربان به من، پرسید: ما برای چه چیزی با اینها می جنگیم؟ خودشان فرمودند: ما برای نماز با آنها می جنگیم .

کتابدوست
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *