کتاب وقتی که مقدم اعلی حضرت مبارک شد : داستان هایی تاریخی با قهرمانانی متفاوت

کتاب وقتی که مقدم اعلی حضرت مبارک شد

نویسنده: سید سعید هاشمی

انتشارات کتابستان

بریده کتاب:

مدرس که در فکر بود، ناگهان به خود آمد. نگاهی به رضاخان و بعد به مجسمه انداخت و زد زیر خنده. خنده اش پرده ی گوش رضاخان را به لرزه درآورد. همان طور که می خندید گفت: “بله! خیلی قشنگ است!”
رضاخان باد کرد و در حالی که عین بادکنک شده بود، با خود گفت: “چه عجب! نمردیم و مدرس از ما تعریف کرد!”
و مدرس ادامه داد: “بله مجسمه قشنگی است؛ اما حیف که مثل خودت دورو است.”
ص ۱۸

بریده کتاب وقتی که مقدم اعلی حضرت مبارک شد(۲):

آقا نمی گفت که پول ها را از کجا آورده است. طفره می رفت. اما وقتی اصرار کردم گفت: به تو می گویم؛ اما به شرط این که تا زنده ام این حرف را به کسی نگویی!
– به روی چشم آقا!
– راستش را بخواهی، این حواله را امام زمان (عج) لطف کرد، همان سواری که صبح به خانه ی ما آمد.
ص ۴۶

بریده کتاب(۳):

سلطان با شگفتی گفت: از بس جسد تازه است، آدم‌ گمان می کند آن را همین الان به خاک سپرده اند.
وزیر کم کم از حیرتش کاسته شد. به خودش آمد. در دلش خدا را شکر می کرد. خوشحالی تمام وجودش را در بر گرفت. یک لحظه به فکرش رسید سجده شکر به جا بیاورد؛ ولی مگر امکان داشت؟
سلطان از وزیر پرسید: حالا این جنازه ی کیست؟
– جنازه ی محمد بن یعقوب کلینی است. این دانشمند شیعه کتاب عظیمی نوشته به نام اصول کافی که شیعیان عقیده ی زیادی به آن دارند.
ص ۱۳۳

بریده کتاب(۳):

از گوشه ی چشمش جوی اشک جوشید. همان طور که گریه می کرد، دسته گل را بالا برد و با ضرب به طرف رضاخان پرتاب کرد. دسته گل به کلاه پوستی رضاخان که عکس شیر و خورشید رویش بود خورد و کلاه را از سر او انداخت. کله صاف و بدون موی رضاخان آشکار شد. غلغله، خیابان و مجلس را پر کرد. نواب با سکسکه های شدید گریه می کرد.
ص ۱۶۴

بریده کتاب(۴):

استاد دور و برش را نگاه کرد. هنوز چند نفر در اتاق بودند. استاد گفت: گوشَت را نزدیک بیاور.
تعجب کردم. مگر استاد چه می خواهد بگوید که دوست ندارد کسی بشنود؟ گوشم را نزدیک صورتش بردم. استاد آهسته گفت: پسرجان، آن کسی که در گوش تو بسم الله را گفته، در گوش من تا و لا الضالین را خوانده است.
یک دفعه خشکم زد. نزدیک بود قلبم از تپش بایستد. به استاد نگاه کردم. کتاب هایش را زد زیر بغلش و با خونسردی از کنارم رد شد و رفت.
ص ۱۹۱

بریده کتاب(۵):

به فرض تمام حرف های من دروغ باشد؛ یعنی بنده واقعا فردی جاه طلب و دنیاخواه باشم و وعده های شیرین شما را قبول کنم. در غیر این صورت باید عرض کنم کسانی که قبلا تسلیم شما شده اند و امان نامه ی مهر شده ی دولت را در دست داشته اند، همه را یا به دار آویخته اید یا حبس کرده اید یا به تبعید فرستاده اید. حالا با چه رویی به بنده پیشنهاد تسلیم شدن می دهید؟
در پایان، خدمتتان عرض کننم که درخواست ملاقات کرده بودید؛ ولی خوب است بدانید که ملاقات با کسانی که شرف ندارند و روی قولشان نمی ایستند، نوعی دیوانگی است. بین من و شما فقط خداوند باید حکم کند.
کوچک جنگلی
ص ۲۳۵

بریده‌کتاب وقتی که مقدم اعلی حضرت مبارک شد (۶):

وزیر احساس کرد نمی تواند نفس بکشد. آب دهانش را قورت داد. غلام سیاه نیزه ای به دست گرفت و به کمک نیزه، سنگ لحد را برداشتند. همه چشم ها گرد شدند. تعجب در نگاه همه پیدا بود.

کفن جسد سالم بود. حتی پوسیدگی کوچکی هم نداشت. فقط مقداری خاک روی آن ریخته شده بود و چند جای آن خاکی بود. غلام سیاه پوست، کفن را از روی جسد کنار زد. همه از تعجب آه بلندی کشیدند. دهان سلطان وامانده بود. احساس کرد قلبش از حرکت بازمانده است. با شگفتی پرسید: و…و…وزیر! مطمئنی که این جسد را تازه به خاک نسپرده اند؟ ص۱۳۲

بریده کتاب وقتی که مقدم اعلی حضرت مبارک شد(۷):

یک دفعه حرصش گرفت. از دست همه حرصش گرفت. از دست آقای ناظم، آقای مدیر، شاه، پیشاهنگ ها…، از همه چیز بدش آمد. گریه اش گرفت. از گوشه چشمش جوی اشک جوشید. همان طور که گریه می کرد، دسته گل را بالا برد و با ضرب به طرف رضاخان پرتاب کرد. دسته گل به کلاه پوستی رضاخان که عکس شیر و خورشید رویش بود خورد و کلاه را از سر او انداخت. کله صاف و بدون موی رضا خان آشکار شد. غلغله، خیابان و مجلس را پر کرد. نواب با سکسکه های شدید گریه می کرد. ص ۱۶۴

بریده کتاب(۸):

آقای کشمیری بدون این که به حرف من توجه کند، گفت: می گویند هر کس نام مادر حضرت موسی (ع) را بداند و آن را بر قفل بسته بخواند، قفل باز می شود. تعجب کردم. این را من هم شنیده بودم؛ ولی نمی دانستم که آقای کشمیری نام مادر حضرت موسی را بلد است. گفتم: آقا شما نام مادر حضرت موسی را از کجا می دانید؟
آقای کشمیری گفت: من تا حالا نام او را نشنیده ام.
تعجبم بیشتر شد. ناراحت شدم. به اندازه کافی خسته و گرسنه بودم؛ دیگر حال و حوصله شوخی نداشتم. می خواستم بگویم شما که نام مادر حضرت موسی را نمی دانید، برای چه این حرف را می زنید؟ اما جلوی خودم را گرفتم و این حرف را نزدم. فقط گفتم: حالا می خواهید چه کار کنید؟
گفت: در این فکرم که مگر جده من فاطمه زهرا (س) از مادر موسی (ع) کمتر است؟ آقای کشمیری این را گفت و بعد همان طور که قفل را در دست گرفته بود، گفت: بسم الله الرحمن الرحیم، یا فاطمه زهرا!
تا این حرف از دهانش بیرون آمد، یک دفعه قفل صدایی کرد و باز شد. دهانم از تعجب واماند. بی اختیار گفتم: یا فاطمه زهرا! ص ۲۰۵

مرتبط با کتاب وقتی که مقدم اعلی حضرت مبارک شد

بیشتر بخوانیم:

خرید کتاب دلاوران عالی قاپو: داستانی تاریخی و‌ جذاب از تاریخ دلاوری‌های مردم ایران

بیشتر ببینیم:

درس اخلاق تکان دهنده امام خمینی رضوان الله تعالی علیه

 

کتابدوست
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *