کتاب من خواب دیده ام : نگاهی داستانی به جریان انحراف گروهی از شیعیان

کتاب من خواب دیده ام

نویسنده: فاطمه الیاسی

انتشارات بین الملل

معرفی:

در دنیای آشفته ‌‎ای که امام و حجت خدا در زندان حکومت عباسی محبوس است، بیرون از چهار دیواری نمور و تاریک زندان، اتفاقاتی در جریان است. امام هر چند در حبس باشد، باید راه ارتباطی با شیعیان خود را حفظ کند، تا طریق و مذهب جاودانی جدش را ادامه دهد.
وکیل و گمارده ‎‌‌هایی که مورد تایید امام هستند، این کار بزرگ را بر عهده دارند. سوال ‎ها و حرف ‎های شیعیان را به گوش امام می ‎رسانند و برای مردم از امام، جواب می ‎گیرند. همچنین خمس و زکات شیعیان را می ‎گیرند و به امانت نگه می ‎دارند، تا روزی که امام از حبس ظلمانی حکومت رها شود. اما اگر امام رها نشود چه؟ اگر در حبس به شهادت برسد، تکلیف اموال کلانی که نزد وکلا جمع شده، چه می ‎شود؟ دل بریدن از برق مدهوش کننده سکه ‎های طلا برای وکیلان امام مثل آب خوردن است یا مثل جان کندن؟
کتاب “من خواب دیده‌ام” نگاهی داستانی به جریان انحراف گروهی از شیعیان در دوران امام کاظم (علیه‌السلام) است که به واقفیه معروف شدند و از بیعت با امام رضا (علیه‎السلام) سر باز زدند. نویسنده در این رمان کوشیده دلایل و انگیزه‌ های انحراف آنها را به نمایش بکشد.
کتاب “من خواب دیده ام” نوشته فاطمه الیاسی، در سال ۱۴۰۰ توسط نشر بین الملل در ۳۱۲ صفحه منتشر شده است.

بریده کتاب:

زیر و روی خنجر را برانداز می ‎کند و ادامه می ‎دهد:
_شما همیشه از پسِ مأموریت ‎های سنگین برآمده ‎اید. مطمئنم این یکی را هم موفق خواهید شد.

و یک‌‌ باره نیم ‎خیز می ‎شود و خنجر را به‌ سمت بچه ‎آهو پرت می ‎کند. خنجر چند چرخ در هوا می‏ خورد و از پشت، روی ران کوچک آهو می ‌‎نشیند. ناخودآگاه جیغ کوتاهی می ‎کشم و دست روی دهانم می ‎گذارم. از رفتار ناگهانی سعد تعجب می ‎کنم و صدای ضجه ‎های آهو اعصابم را به‌ هم می ‎ریزد. براق می ‎شوم توی چشم ‎های سعد و چهره‎ در هم می ‎کشم. انگار بخواهم دق ‎دلی ‎ام را سرش خالی کنم، کلمات را تف می ‎کنم توی صورتش:
ـ من مَرد این بازیچه نیستم؛ یعنی دیگر نیستم. شاید اگر قبلترها می‌ گفتید، چنین بودم؛ اما حالا که مادر شده ‎ام، نه!

بریده کتاب(۲):

خمیده راه می ‎روم و به انتهای بازار که می ‎رسم، به چپ می ‎پیچم. صدایی به‌جز آواز یکنواخت و ممتد جیرجیرک ‎ها به‌گوش نمی رسد. به‌ قدری سبک گام بر می ‎دارم که حتی خودم هم صدای برخوردِ کفش ‎هایم با زمینِ سخت را نمی ‎شنوم.

چقدر مدینه بزرگ شده است! روزهای کودکی ‎ام تمامِ کوچه‌ پس‌ کوچه ‎هایش را پا‌ به‌ پای برادرم می ‎دویدم. تا شب سه یا چهار بار دور آن را می ‎زدم و هربار که به خانه بر می ‎گشتم، بدن نحیفم زیر شلاق های مردی که اسم پدر را یدک می ‎کشید، کبود و سیاه می ‎شد. صدای تیز و بم مادرم توی گوشم می ‎پیچد که چشمش با هر فرود آمدن شلاق، بالا و پایین می ‎رفت، دست روی هم می ‎کوفت و می ‎گفت:
ـ ذلیل‏ مرده تو را چه به این کارها؟!
و من میان ضجه ‎هایم فکر می ‎کردم کدام کار؟! حالا من از نفس افتاده ‎ام یا مدینه بزرگ شده؟! نمی ‎دانم؛ اما جانی برای سه چهار بار دور آن را گشتن، ندارم.

بریده کتاب(۳):

آسمان بی‌ وقفه می ‎بارد و باد، دانه ‎های درشت آن را به سر و صورت حیان می ‎کوبد. پایش که در گِل فرو می ‎رود، نمی ‎تواند خودش را نگه دارد و زمین می ‎خورد. دلش می ‎خواهد داد بزند و از شر بغضی که به گلویش چنگ انداخته، خلاص شود؛ اما نمی ‎تواند. قطره‌ ای اشک از چشم سالمش سرازیر می ‎شود و در میان انبوه قطره ‎های باران گم می ‎شود. حیان دست گِلی ‎اش را به سینه فشار می ‎دهد، به زحمت بلند می ‎شود و به راهش ادامه می ‎دهد. هر چه سعی می ‎کند، نمی ‎تواند کمر راست کند، انگار کمرش شکسته باشد.

سرش را بالا می ‎گیرد و با غضب به آسمان نگاه می ‎کند. نمی ‎داند چه طور آسمان هنوز سر جایش ایستاده و به زمین نمی ‎افتد؟! زمین چرا دهان باز نمی ‎کند تا اهلش را ببلعد؟! مگر نه این که آسمان ‎ها و زمین و همۀ آن چه در آن است، برای این خاندان آفریده شده؟! پس چرا با رفتن آنها، جهان از هم نمی‌ پاشد؟!

فرشته ای در برهوت: خواستگاری پر ماجرا که به چالش بین سنی و شیعه کشیده می شود.

بیشتر ببینیم….

هر کس صدایش کرد بیچاره نخواهد شد

کتابدوست
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *