کتاب فریب : خاطرات یک به دام افتاده… دامی بزرگ به نام بهائیت

کتاب فریب : خاطرات یک به دام افتاده... دامی بزرگ به نام بهائیت

کتاب فریب
نویسنده: مهناز رئوفی
انتشارات کیهان

معرفی :

💎دین چیست؟
فرقه ها کدامند؟
چه تفاوتی باهم دارند؟
کدام راه و روش می تواند انسان را خوش بخت کند؟
آرامش کجاست؟
بیشترین لذت ها را از کدام مسیر زندگی می توان چشید؟
این ها و سوالات زیاد دیگرتان را با خواندن این رمان جذاب پاسخ گویید.

💎یکی تبلیغ دین مسیحیت می کند، آن دیگری جزوه های تبلیغی وهابیت را شبانه در خانه ها می اندازد.
در خیلی از شهر ها هم فرقه بهائیت دارد با تمام توان جوان ها را جذب می کند.
رمان فریب داستان زندگی خانوادگی دختر جذابی به نام ساحل است که برای رسیدن به اهدافشان بهائی می شوند.

خلاصه:

دختری به نام ساحل که در خانواده ای بی قید زندگی می کند با الهام که بهائی بوده آشنا می‌شود. الهام خانواده ی آنها را به سمت بهائیت می کشاند و زندگی عاشقانه ساحل را از هم می پاشاند. آن ها از ایران می روند و ساحل در آن جا دچار زندان می شود و پسرکوچکش هم مورد تجاوز بهائی ها قرار می گیرد. بهایی ها خانه شان را در ایران بالا می کشند و ساحل دست به انتقام می‌ زند.

بریده کتاب فریب :

الهام گفت: راستی عکس هایت چاپ شده بود نگه داشتم هر وقت دیدمت بهت بدم و زیپ کیفش را باز کرد و چند قطعه عکس به دستم داد. خودم نمی دانستم کدام عکس ها را می گوید و فکر می کردم اشتباه می کند. همین که چشمم به عکس افتاد از ترس آن را به سینه چسباندم اما دیگر دیر شده بود چون در همان لحظه رضا عکس را دید. باورم نمی شد عکس ها را زمانی از من انداخته بود که من نیمه عریان مستانه در جمع بهائیان می رقصیدم. وضعیتی وحشتناک تر از این نمی توانست برایم رخ دهد. خون از مویرگ های صورتم رفت، احساس کردم کاملا سفید شدم، زانوانم به لرزه افتاد. آب دهانم را نمی توانستم قورت دهم. با نفرت به الهام نگاه کردم. لبخندی زد و گفت: چی شده؟ غافلگیر شدی؟ ص۱۷۶

بریده کتاب(۲):

صدای خنده و شادی در فضای اتاق پیچیده بود. درحالی که میز را می چیدیم از شادی در پوست خودم نمی گنجیدم. با اینکه می دانستم دانشگاه آزاد هزینه زیادی دارد. اما بالاخره قبول شده بودم ولی این شادی دوامی نداشت.
تازه خوردن شام را شروع کرده بودیم که یک دفعه زنگ خانه به صدا در آمد و در را باز کردیم. همه ی نگاه ها به سمت در بود که یک باره صدای هیاهو، جیغ و سوت شادی از بیرون به گوش می رسید، جوانان بهائی تصمیم گرفته بودند ما را غافل گیر کنند و خبر قبول شدنمان را به ما بدهند. الهام و المیرا و نوید و وحید هم که جزو آن ها بودند همگی با خانواده من دست دادند و دست هایشان را به طرف من و رضا هم دراز کردند… صفحه۱۳۲

بریده کتاب(۳):

نگاه رضا در نگاهم گره خورد، این بار عاشقانه ‎‌تر و زیباتر از پیش نگاهم کرد. تبسمی به روی لب‌ ها داشت و صمیمیتی در چهره، دیگر مرا از آن خود می دانست و مانعی برای نگاه کردن نمی‌ دید و من برای اولین بار بود که لذت عشق را می‌چشیدم … صفحه ۹۳

بریده کتاب(۴):

آن شب نوبت موسیقی بود. نوازنده ها بسیار عالی از عهده هر ترانه ای بر می آمدند و خواننده ی خانمی که همراه آن ها بود فوق العاده خوش صدا بود… کم کم مجلس بی ریا شد و برخی از زنان و مردان بر خواستند و رقصیدند … یکی از پسرها دست چند دختر را گرفت و بلند کرد و در حینی که می‌ رقصیدند، چشمشانش به من و سمانه افتاد، آن پسر جوان با صمیمیت آمد و دست من و سمانه را گرفت و بلند کرد. من یک لحظه به یاد رضا افتادم اما بدون توجه بر خواستم و شروع به رقصیدن کردم. ‌‌‌‌‌‌رقص من از همه قشنگ تر بود اما… صفحه ۹۷

مرتبط با کتاب فریب 👇🏻👇🏻👇🏻

بیشتر بخوانیم…
سایه شوم…داستان در مورد دختری است به نام «رها» از یک خانواده بهایی

بیشتر ببینیم…
کلیپ هایی برای آشنایی بیشتر با این فرقه ضاله

کتابدوست
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *