کتاب ر : به تصویر کشیدن زندگی شهید رسول حیدری ؛ مجید منتظری

کتاب ر : به تصویر کشیدن زندگی شهید رسول حیدری ؛ مجید منتظری

کتاب ر
نویسنده: مریم برادران

بریده کتاب:

خواب دیده بود در سرزمینی غریب، رهبر مردمی غریب شده است. بعد از نماز صبح روی ارتفاعات کردستان، در سجده خواب دیده بود؛ همان سال‌ های شصت. محمد گفته بود تعبیرش شهادت در کشوری غریب است. حالا که سه بار برای رفتن رسول استخاره کرده بود و هر سه بار تعبیرش این بود که دنیایش نه، اما آخرتش خوب است، یاد این خواب افتاده بود؛ خوابی که رسول ده سال پیش دیده بود و او تعبیرش کرده بود.
«دفعه اول و دوم گفتم: راه برگشت ندارد. پرسید: حتماً؟ گفتم: حتماً. گفتم: نرو بوسنی. آن جا خونت هدر می ‌رود. بابا جنگ تمام شده، بمان پیش خانواده‌ ات. درسَت را تمام کن. بوسنی هرزگوین به تو چه ربطی دارد؟
ساکت بود. گفتم: تو عاقبت به خیری. نرو. خداییش بوسنی کجای دنیاست! گفتم: مگر تو یکی هستی؟
حرفم منطق نداشت. می ‌دانستم اما نمی‌ خواستم برود. گفت: نماینده رهبری آمده جواب می ‌خواهد.‌‌
وقتی دیدم نمی ‌توانم جلویش را بگیرم…»

بریده کتاب(۲):

رسول گفت این پیشنهاد را چند روزه به او داده‌ اند و او سعی کرده مقاومت کند، اما جان دو نفر از دوستانش در میان بود. ایران در بوسنی و هرزگوین سفارت نداشت. سفیر ایران در وین مسائل منطقه را پیگیری می ‌کرد. بچه ‌ها که اسیر شدند، اگر قرار بود برای آزادی اسرا از راه تشکیلات اقدامی بکنند، زمان زیادی از دست می ‌رفت. آن ‌قدر این چیزها را زیر گوش معصومه خواند تا باز هم او را راضی کرد.
برای خداحافظی به ملایر سفر کرد. برای بدری [مادر رسول] یک پادری قرمز خریده بود. گفته بود: «می ‌خواهم این را می ‌بینی یادم کنی.» بدری چقدر دلخور بود از تصمیمی که گرفته بود، اما به روی خودش نیاورد. برایش توراهی گذاشت و خداحافظی کرد.
موقع خداحافظی دست انداخت گردن عباس [برادر کوچکتر رسول] و بوسیدش و زیر گوشش گفت: «عباس، من برم شاید شهید شوم. مواظب مامانم باش.» و این را سه بار گفته بود.
گفته بود: «شاید بعد از شهادتم خیلی حرف‌ ها بشنوید. شاید خیلی ‌ها بگویند به خاطر پول رفت. حواست باشد که این حرف‌ ها مامان را ناراحت می ‌کند. مواظبش باش.»

بریده کتاب(۳):

شب آخر بچه ‌ها را یکی یکی بوسید و بهشان گفت که فردا می‌ رود سفر. گفت می ‌خواهد برود بوسنی. همان شب خداحافظی کرد. صبح وقتی علیرضا و زینب بیدار شدند که آماده شوند و به مدرسه بروند، رسول در یکی از اتاق ‌ها پنهان شد. معصومه با تعجب پرسید: «نمی‌ خواهی بچه‌ ها را ببینی و خداحافظی کنی؟» گفت: «نه معصومه جان، می‌ ترسم محبتشان نگذارد بروم.»

مرتبط با کتاب ر

بیشتر بخوانیم..
کتاب عارفانه : زندگی ساده و پر رمز و راز یک شهید عارف از…

بیشتر ببینیم…
اوستا بنایی که فرمانده قلب‌ها شد

کتابدوست
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *