کتاب راض بابا : خاطرات شهیده نوجوان راضیه کشاورز

کتاب راض بابا

نویسنده: طاهره کوه کن

انتشارات شهید کاظمی

بریده کتاب:

یک لحظه دوربین در معرض دید راضیه قرار گرفت. از محل تمرین خارج شد و به سمت خبرنگار رفت.

– ببخشید خانم!
با خوشحالی سرش را برگرداند.
– شما باید اطلاع می دادین که می خواین فیلم‌ بگیرین. لطفا الان فیلم رو پاک کنین.
با کمی مکث دوربینش را پایین و شانه هایش را بالا گرفت و گفت: “چرا؟ شما که خیلی قوی کار می کردین!”
نگاهی به ساق دست و پاهایش که از آستین و پاچه ها بیرون زده بود، انداخت و گفت: “درسته، اما حجابمون کامل نبود. لطفا پاکش کنین.”
ص ۲۹

بریده کتاب(۲):

مادری مقابل دختر بچه گریانش ایستاده بود و خون سر و صورتش را پاک می کرد. چند دختر دیگر به دوستشان که به نقطه ای خیره شده بود و از چشمانش اشک می ریخت، دلداری می دادند. با هر چند قدمی، خبری می شنیدم که بر دلم چنگ می انداخت.
– یعنی صدای چی بود؟ ما که اول حسینیه بودیم، چیزی نفهمیدیم.
– فکر کنم یه چیزی ترکید.
– وای! یه لحظه آخر حسینیه مثل روز روشن و داغ شد.
ص ۱۰

بریده کتاب(۳):

پای تلفن رفتم و باز شماره خانه شان را گرفتم. بالاخره دلشوره ی بی جوابی شان تمام شد. صدایی ناآشنا تلفن را جواب داد.
– الو! سلام، من زهرام، دوست راضیه. راضیه… خوبه؟ دیشب کانون بود، اتفاقی که براش نیفتاده؟
– اتفاق که… الان بیمارستانه. دکترا گفتن لگنش و طحالش آسیب دیده.
تلفن را که قطع کردم، حال خودم را نمی فهمیدم. انگار روی زمین نبودم.
ص ۴۲

بریده کتاب(۴):

دستمالی از کیفم بیرون آوردم و به راضیه دادم تا خیسی صورتش را پاک کند.
– می گم من دوست ندارم گوش بدم. مسخره ام می کنن و می گن راضیه تو آخوندی! منم حرف دلم رو بهشون زدم و گفتم ما با شنیدن این آهنگا خودمون رو از یه سری چیزا محروم می کنیم که اگه بدونیم چیه، از غصه دق می کنیم… چشمی که حرام رو ببینه، توفیق پیدا نمی کنه امام زمانش رو ببینه. گوشی هم که حرام بشنوه، توفیق پیدا نمی کنه صدای امام زمانش رو بشنوه.
به چشمانش خیره شدم. دانه های اشک، بی معطلی می ریختند. دستانم را باز کردم و بین بازوهایم گرفتمش.
ص ۵۳

بریده کتاب(۵):

کنارش ایستادم. پارچه را کنار زدم. لبانش به لبخند، باز شده و چشمانش نیمه باز بود. چه بوی خوشی می داد. سرش را روی بازویم گذاشتم و تا دستم را بین موهایش بردم، از خیسی اش خنک شدم. سرم را پایین بردم و صورتم را مماس صورتش قرار دادم و بویش را استشمام کردم.
” مامان، شهادتت مبارک! خدا رو شکر که به آرزوت رسیدی.”
ص ۸۵

مرتبط با کتاب راض بابا

بیشتر بخوانیم…

کتاب روزگاران(بانوان آزاده): خاطرات شنیدنی ۴ دختر ایرانی که در اسارت فرمانده زندان بغداد را ذله می کنند.

بیشتر ببینم..

حاضری وضع عادی زندگیت رو بهم بزنی؟

 

کتابدوست
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *