کتاب اسماعیل : مزه عشق را که می فهمد کارش به جایی میرسد که

«اسماعیل» رمانی با محوریت انقلاب است

معرفی کتاب رمان اسماعیل:

اسماعیل چشمانی زاغ و صورتی زیبا دارد. جوان است و عاشق؛ یعنی عاشق می‌شود
مزه عشق را که می فهمد کارش به جایی می کشد که دست از همه زندگی اش می کشد و….
شور و رشد اسماعیل را با خواند  این کتاب حس می‌کنید..

خلاصه کتاب:
«اسماعیل» رمانی با محوریت انقلاب است که شخصیت اصلی آن جوانی است
که به طور ناگهانی وارد فضای انقلاب اسلامی می‌شود و با تحولاتی که در او رخ می‌دهد، مسیری متفاوت از گذشته‌ را در پیش می‌گیرد.
امیرحسین فردی در این رمان، تصویر پسرک چشم‌ زاغی به نام اسماعیل را ترسیم می‌کند که در روزگار پیش از انقلاب همچون دیگران است،
بی هیچ تمایز و تشخصی به قهوه‌خانه می‌رود، جوانی می‌کند، عاشق می شود، و بعد به دنبال کار می‌گردد
بعد از شکست عشقی بدون هیچ برنامه ی از پیش تعیین شده،
اسماعیل قصه ی ما به کتابخانه مسجد راه می‌یابد و درهای تازه‌ای به رویش گشوده می شود.
حالا زمانه زمانه انقلاب است و اسماعیل با دوستان مسجدی‌اش کارهای بزرگی را انجام میدهد تا..

برشی از کتاب:
دیگر نمی توانست نگاه نکند؛ نه صبح ها و نه ظهرها. گویا اختیار دست خودش نبود.
آن دو مقطع زمانی برایش از همه ساعات و دقایق و حضورش در شعبه بانک مهم تر بود.
باید هر طور که شده بود سر بلند می کرد و به خیابان نگاه می کرد تا ارام می گرفت. چند لحظه
و چند دقیقه مانده به آن لحظه های خاص، تپش قلبش شروع می شد. داغی گونه هایش را احساس می کرد.
دیگر نه چیزی را می دید نه صدایی را می شنید. دست و دلش به کار نمی رفت،
بی اختیار و بی قرار به آن سوی ده متری سعادت چشم می دوخت.
دو چشم دیگر هم، در آن دقیقه و لحظه نوازشگرانه به او می نگرند و می گذرند؛،
این احساس بی قراری در او شدیدتر شد. تشنه دیدار
آن دو چشم نوازشگر شده بود. آن دو با نگاه هایشان به هم سلام می دادند،
در قلب هم رسوخ می کردند، رفته رفته در سرش صدایی می پیچید،
یک نفر می پرسید و دیگری همان سوال را تکرار می کرد.
تو کی هستی؟
تو کی هستی؟
در آن لحظه های کوتاه، در آن ثانیه های گریز پا، آن دو جفت چشم به اندازه یک عمر به هم می آویختند؛
با تمنایی بی پایان در عمق هم غور می کردند و با هم، با زبان نگاه حرف می زدند. وقتی آن چشم هایی که به رنگ عسل بودند،
شیرین ترین نگاه ها را به او می کردند و می رفتند، آن گاه برهوت و تنهایی شروع می شد،
از اوج قله، به قعر دره می غلتید. نمی دانست
این اتفاق چگونه افتاد. آن دو چشم مهربان از کجا پیدایشان شد. دو چشمی که گویا از ازل آشنای او بودند.
صاحب آن دو چشم آشنا دختری بود
با قدی متوسط، صورتی گرد و سفید، با موهایی بلند و گندمگون. ناخواسته پایبند شده بود.(ص۷۵)

بیشتر بخوانیم . .
شور و رشد اسماعیل را با خواندن کتاب لمس کنید . .
چند ماهی بود که سروکله ی اسماعیل زاغول بیشتر در قهوه خانه پیدا میشد…

 

namakketab
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *