چای خوش عطر پیرمرد : زندگینامه یک انسان خاص. نامش به گوشتان آشناست.

چای خوش عطر پیرمرد

نویسنده: سید سعید هاشمی

انتشارات: عهد مانا

معرفی:

کتاب چای خوش عطر پیرمرد نوشته سید سعید هاشمی در پاییز ١٣٩٨ توسط انتشارات عهد مانا و در ١۴۴ صفحه منتشر شد و در همین مدت کوتاه به چاپ پنجم خود نیز رسیده است.

این کتاب شامل داستان های کوتاهی از زندگی شهید سید حسن مدرس است که تا حدود زیادی مخاطب را با شخصیت و منش او آشنا می کند.

شهید مدرس، از جمله شخصیت های تأثیرگذاری است که در اذهان مردم، ناشناخته و مجهول باقی مانده و در آثار محدودی به ایشان پرداخته شده است.

سید سعید هاشمی، نویسنده کتاب، از معدود شاعران معاصر است که به نویسندگی کتاب های طنز کودک و نوجوان می پردازد. او در چند جشنواره، موفق به کسب عناوین متعددی شده و آثار زیادی در قالب شعر، داستان و نثر ادبی در کارنامه خود دارد.

خلاصه:

داستان‌ هایی کوتاه از پیرمردی که نماینده مردم ستمدیده و صدای رنج دیده ها در ایران بود.

کسی که زندگی ساده را انتخاب خود کرده بود و با کارگری، حلال ترین سرمایه اش را بدست می آورد.

به طوری که انبوه مردم با او همراه بودند.

شجاعت و بی باکی او در کنار مجتهد و عالم بودنش، شخصیتی با تدبیر و با قدرت از او ساخته بود که زیر بار ذره ای ظلم و ریا نمی رفت و همزمان با به قدرت رسیدن رضاخان، یک تنه مقابل او و زورگویی هایش ایستاد.

اما چای خوش عطر او به مذاق عده ای تلخ و گزنده آمد…

بریده کتاب:

قطار با صدای تلق و تلوق بلندی در حال حرکت به سمت استامبول بود. مدرس خسته شد. عبا و قبایش را درآورد و سراغ اثاثیه اش در واگن رفت. منقل را برداشت و مقداری زغال در آن ریخت. در گوشه ی واگن منقل را روشن کرد. نگهبان ها با تعجب کارهای او را نگاه می کردند و حرفی نمی زدند.

رییس نگهبان ها به ترکی به یکی از سربازهایش گفت: «این ها قهوه چی هم همراه خودشان آورده اند.»
مدرس زغال ها را روشن کرد و قوری را روی آن گذاشت تا آبش جوش بیاید. با لبخند به مترجمش امیر خیزی گفت: «الان چای آماده می شود.»
مدرس چند پیاله چای ریخت و به امیر خیزی و همراهانش داد. چند پیاله چای هم به نگهبان ها داد.
نگهبان ها با تعجب چای را می گرفتند و تشکر می کردند؛ برای خودش هم چای ریخت و شروع به خوردن کرد. خوردن چای که تمام شد رییس آنها به ترکی به یکی از نگهبان ها گفت: «این قهوه چی چه چای خوش عطری دم کرده! تا به حال چنین چایی نخورده بودم!»

“وقتی به استامبول رسیدند رییس نگهبان ها جلو آمد دست در جیبش کرد و به ترکی به امیر خیزی گفت: این پول را بگیرید و به قهوه چی بدهید، ما مایل نیستیم که به او ضرری برسد.
امیر خیزی تعجب کرد با خودش فکر کرد: کدام قهوه چی؟ ما که این جا قهوه چی نداریم! کمی که فکر کرد؛ فهمید منظور این نگهبان مدرس است. خنده ای کرد و گفت این آقا که قهوه چی نیست!

منت کشی

بریده کتاب (۲):

آقا جان! اگر من از گاو وحشت دارم به خاطر این است که شاخ دارد، ولی عقل ندارد. شما هم می خواهید بهانه به دست کسانی بدهید که مثل گاو عقل و عاطفه ندارند.

کار کردن,پول گرفتن

بریده کتاب (۳):

مدرس قدمی برداشت و  رسید جلوی صمصام السلطنه. سپس فریاد زد: «آقای صمصام السلطنه! کاری نکن که به مردم بگویم دمت را بگیرند و مثل اقبال الدوله بیندازنت بیرون. این مردم را می بینی. همه منتظرند تا از من فرمانی بشنوند. زود این پنج شش نفر را آزاد کن بروند. درست نیست که به خاطر مبارزاتت با مخالفان مشروطه پول بگیری.» صفحه ٢۵

هنر,وظیفه هرکس

بریده کتاب (۴):

مدرس مکثی کرد و گفت: «سعی کنید تحمل تان تمام نشود. طاقت داشته باشید. با زندان بسازید. زندان برای شما خوب است. محکم می شوید. ساخته می شوید. نترسید. اگر سختی نکشید، زندگی برایتان سخت می شود.» صفحه ٨٣

پای خوش عطر

بریده کتاب (۵):

صدای پچ پچ مجلس را پر کرد. ملک الشعرا پشت تریبون جای گرفت و شروع کرد: «مدتی است در پایتخت مسائلی به چشم می خورد که نشان از توطئه ای از پیش تعیین شده دارد. بسیاری از مدیران جراید به دستور سرتیپ یزدان پناه بازداشت شده اند و روزنامه ها توقیف هستند. شنیده ایم بسیاری در زندان شکنجه می شوند. خیلی از آن هایی که در تشییع جنازه مرحوم میرزاده عشقی دستگیر شده اند در ز ندان ها در وضعیت بدی به سر می برند.»

کم کم پچ پچ ها داشت به سر و صدا و بحث و جدل تبدیل می شد. ملک الشعرا وقتی دید سر و صدا زیاد شده، او هم صدایش را بالا برد: «چند روز پیش آن شخص که آگهی دعوت آقای مدرس از مردم را برای شرکت در تشییع مرحوم عشقی چاپ کرده بود به قتل رساندند. آیا آقای سردار سپه (رضاخان) می دانند چه کار دارند می کنند؟» صفحه ١٢٧

سختی های زندگی,زندگی سخت

خاطره_کتاب:

من به همراه کتاب چای خوش عطر پیر مرد دیروز حماسه آفرین بودیم.

از شهرم حرکت کردم به سوی شهر حاج قاسم برای تشیع او می رفتیم. قرار شد صبح زود پیکر مطهر او را همراهی کنیم به سوی گلزار شهدا. کتابم را به همراهم آوردم تا ادامه کتاب را در زمانی که به انتظار هستیم بخوانم. مردم سنگ تمام گذاشته بودند. آن قدر ازدحام جمعیت بود که تا رسیدن حاج قاسم به گلزار ساعت‌ ها طول کشید. تعدادی در ورودی اول به انتظار بودیم و جمعیت در حال آمدن بود. کتابم را شروع کردم به خواندن ساعتی نگذشته بود خانمی نزدیکم شد، پرسید خانم این از کتاب های نذری است گفتم نه این نذری نیست اما از همان مجموعه است باید برگردانم.

گفت شنیده بودم امروز کتاب نذری می دهند دلم می خواهد من هم یکی داشته باشم نمی دانید کجا می دهند، در پاسخ گفتم نه در بین جمعیت می دهند و معلوم نیست.

گفت اگر دیدی به من خبر بده آن جا نشسته ام و رفت. چند دقیقه بعد باخودم گفتم کاش همین کتاب را نذری به او می دادم هر چه با چشم دنبالش گشتم او را ندیدم و گفتن ای کاش دیگر….

کار عار نیست,کار جوهر زندگی

 

گفتن حقیقت,پول

بیشتر بخوانیم….

مرد رؤیاها: درس هم می خوانید برای خدا باشد. روایتی شیرین از فیزیکدان شهید

بیشتر ببینیم..

انتخاب خوبانتخاب کسیه که ،سلبریتی ها رو وسیله ی رای آوردنش نمیکنه

کتابدوست
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *