مترسک مزرعه آتشین : عاقبت این پسر تخس و پرادعا عجیب جذاب و خواندنی ست…

مترسک مزرعه آتشین : عاقبت این پسر تخس و پرادعا عجیب جذاب و خواندنی ست...

مترسک مزرعه آتشین
نویسنده: داوود امیریان
انتشارات: کتابستان معرفت

معرفی:

اگر دلت می خواهد نوجوانی متفاوتی داشته باشی، از همه دوستانت سر شوی و همه حسرت تورا بخورند،
از توسری خوردن بیرون بیایی وبرای خودت آقایی کنی،
دست از سر این کتاب برندار…

خلاصه:

داستان بچه های یک محله است که بینشان اتفاقاتی می افتد و قهرمان داستان پسر ۱۵ ساله ای که درگیری ها و خواسته ها و قلدری ها و شیطنت های خاصی دارد. ترس ها و مبارزه ها و تو سری خوردن ها و دعواها، قد علَم کردن ها و سرآخر دور شدن از خانواده و بسیجی سمج و تخسی که در جبهه به زور خودش را جا می دهد و کل خلقیاتش عوض می شود.

بریده کتاب:

هنوز از پیچ کوچه نگذشته ام که گلوله ی برفی می خورد پس گردنم. برق از چشمانم می پرد کیفم را در پنجه می فشارم و می گویم: مگه مرض داری دیوونه؟
غلام چشم می دراند.
_ مث این که تنت میخاره غلام.
_ ی ی ی …چه غلطا! نکنه تو میخوای تنمو بخارونی؟
_آره من.
– باشه پس بریم پشت خط اینجا مردم سوامون می کنن.

به پشت خط می رسیم. ناگهان لگد محکمی به کمرم می خورد و با کله توی برف می افتم. کیفم را می اندازم و زودی بلند می شوم. به غلام حمله می کنم. کمرش را می گیرم و با آخرین توان بلندش می کنم ومی کوبمش زمین. غلام به موهایم چنگ می زند و با مشت به صورتم می کوبد. چند مشت به پک وپهلویش می زنم. می زندم زمین و مهلت بلند شدن نمی دهد. می نشیند روی سینه ام و چپ و راست مشت می کوبد به سر وصورتم. دستم به تکه سنگی می گیرد. محکم به زانویش می کوبم. از درد نعره می کشد. می افتد کنار. جوی خون از دهان و دماغم شره می رود.
خون را که می بینم دیوانه می شوم…

بریده کتاب(۲):

بعثیه شنیده بود ایرانیا آیه وجعلنا می خونن از چشم دشمن ایمن می مونن رفت و به سختی اون آیه رو حفظ کرد. چند روز بعد یک تانک ایرانی به بعثیه حمله کرد بعثی زرنگی کرد آیه وجعلنا رو خوند تا راننده تانک کور بشه. قدرت خدا همین طوری شد و راننده ایرانی اونو ندید و زیرش کرد.

بریده کتاب(۳):

بریده ۱:
از خواب می پرم. گلویم از تشنگی خشک شده. لحاف را کنار می زنم. حس این که از نردبان پایین بروم و از یخچال آب بردارم را ندارم. اما تشنگی امانم را بریده است. چاره ای نیست. دستانم را ستون می کنم و می نشینم.
ص ۸

بریده کتاب(۴):


بسیجی ها با نظم و سر قدم های کوتاه می دوند و دور می شوند. من و اصغر هم به طرف مدرسه راه می افتیم. اصغر می گوید:
-ترکش به قلبش خورده. تو مدرسه تیزهوشان شاگرد اول بوده. هنوز سالگرد برادر شهیدش نشده، خودشم شهید شد. می گم آیدین چی می شد اگر ما را هم در بسیج محل قبول می کردند. هان؟
ص ۲۱

 

بریده کتاب(۵):


سعید با صورتی خیس که از روی آن بخار بلند می شود، می گوید:
-ببین آیدین! من که می دونم غلام داداش زاده تو رو تیر کرده که با من دعوا کنی، اما تو چرا قبول کردی؟ من که به تو بدی نکردم؟
ص ۵۰

بریده کتاب(۶):


-من به تو نامردی کردم. قبول دارم، اما می خوام جبران کنم.
-چطوری؟
-ببین آیدین، پسر عموی من عضو بسیج پایگاه شهید چمران محله ده متری سومه، باهاش صحبت کردم‌ از من بزرگ تره. کلی بهش التماس کردم تا قبول کرد عضو بسیج اونجا بشیم.
-دروغ می گی!
ص ۵۶

بریده کتاب(۷):


بین راه همه اش به غلام فکر می کنم. دلم برایش می سوزد. اصغر را می بینم. صدایش می زنم. ساکت است. پدر غلام، مش برات تا قبل از انقلاب آقا برات بود. باج بگیر و یکّه بزن چند تا محله. می گویند از دار و دسته شعبان بی مخ هم بوده. حالا معتاد شده و وبال گردن خانواده اش. فقط غلام تا اینجا بالا آمده. برادرانش یا بی سوادند یا در حدّ خواندن و نوشتن سواد دارند.
ص ۶۹

مرتبط با مترسک مزرعه آتشین 👇🏻👇🏻👇🏻

بیشتر بخوانیم…
پایگاه سری : قصه بزرگ مردانی که کوچک بودند…روایتی از جنگ کردستان

بیشتر ببینیم….
کلیپ هایی نوجوانانه..مختصر و مفید و جذاب

کتابدوست
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *