پایی که جا ماند: روایاتی دقیق و پرکشش از زندان های مخفی عراق

پایی که جا ماند: روایاتی دقیق و پرکشش از زندان های مخفی عراق

پایی که جا ماند : سید ناصر حسینی پور

تقریض مقام معظم رهبری برکتاب پایی که جا ماند :
تاکنون هیچ کتابی نخوانده و هیچ سخنی نشنیده‌ ام که صحنه‌ های اسارت مردان ما در چنگال نامردمان بعثی عراق را، آن‌ چنان که در، پایی که جا ماند  است به تصویر کشیده باشد.
این یک روایت استثنایی از حوادث تکان‌ دهنده‌ ای است که
از سویی صبر و پایداری و عظمت روحی جوان مردان ما را،
و از سویی دیگر پستی و خباثت و قساوت نظامیان و گماشتگان صدام را،
جزء به جزء و کلمه به کلمه دربرابر چشم و دل خواننده می‌ گذارد و او را مبهوت می‌کند.
احساس خواننده از یک سو شگفتی و تحسین و احساس عزت است، و از سویی دیگر: غم و خشم و نفرت. 
۱۳۹۱/۶/۲

پایی که جا ماند

خلاصه:

خاطرات اسارت یک آزاده جانباز در کتاب پایی که جا ماند

که در عراق به عنوان یک اسیر مفقود الاثر بوده
و فراز و نشیب­ های زیادی را در زندان­ های عراق گذرانده
در این بین یکی از پاهاشون در یکی از بیمارستان­ های عراق قطع می­ شه
که به همین دلیل نام کتاب، پایی که جا ماند ه شده
و جالب­ تر این که این کتاب را به شخصی که از همه بیشتر تو اسارت شکنجشون کردن تقدیم کردند …

بریده کتاب(۱):

  • ما کی خواستیم انقلاب مونو به شما صادرکنیم؟

سرهنگ گفت: شما می خواستید انقلابتون روبه کشور ما صادر کنید؟!
نمی دانم چرا بیشتر عراقی ها این قدر روی موضوع صدور انقلاب حساس بودند.
زیادی روی این موضوع در عراق و بین نظامیان شان تبلیغ شده بود.
از بس درد داشتم برای اینکه پایی که مجروح بود را، با پوتینش فشار ندهد
بهش گفتم: ما کی خواستیم انقلاب مونو به شما صادرکنیم؟ مگرحزب بعث عراق چشه، خلایق هرچه لایق.

بریده کتاب(۲):

اسارت عقیده روعوض نمی کنه عقیده رومحکم می کنه

– هنوز هم با این وضعیتی که داری به خمینی پای بندی؟
درجواب ستوان گفت: هرکس رهبرخودش را دوست داره یعنی شما می خواید بگید صدام رو دوست ندارید؟ اسارت عقیده رو عوض نمی کنه عقیده رو محکم می کنه.

بریده کتاب(۳):

بچه ها تدبیر به خرج دادند و با پس و پیش کردن کلمات شعاردادند

– روزهای بعد بچه ها تدبیر به خرج دادند و با پس و پیش کردن کلمات شعاردادند
وقتی بچه ها شعار می دادند عراقی ها تا چند هفته ای خوشحال بودند تا این که
عراقی ها فهمیدند بچه ها به جای مرگ بر… می گویند: مرد مرد خمینی، یا مرد است خمینی،
در سوله ای سه تا از بچه ها به جای مرگ بر… می گفتند: برق رفت خمینی!
عراقی ها وقتی فهمیدند بچه ها به جای کلمه مرگ از مرد و برق استفاده می کنند به جان مان افتادند و حسابی اذیت مان کردند.

بریده کتاب(۴):

بی عشق خمینی نتوان عاشق مهدی شد!

آن روز ناهار برنج و خورش کلم بود.
در یک چشم به هم زدن افسرعراقی ظرف غذا را ازدستش گرفت به زمین پرت کرد او را به دیوار چسباند و با مشت محکم به صورتش کوبید.
نفهمیدم چه کارش داشتند
دلم می خواست بدانم چرا افسرزندان با او این گونه رفتار کرد.
کم تر پیش می آمد نگهبان ها هنگام تحویل غذا اسیری را بزنند.
فاضل، مترجم آن جا، حاضر شد.
بیشتر که  دقت کردم نوشته ی روی آستین پیراهنش، افسر را عصبانی کرده بود؛
اسیر ایرانی قبل ازاسارت با رنگ فشاری روی آستین پیراهنش نوشته بود: بی عشق خمینی نتوان عاشق مهدی شد!

بریده کتاب(۵):

به بهانه اربعین آقا امام حسین(ع) هرکدوممون هفتاد و دو کابل بخوریم

حیدر با همان لهجه ی ترکی دوست داشتنی اش دو بار تکرار کرد: سیدی! سنی ننه وین جانی ایکی دانا شالاق ویر (جون مادرت دو تا کابل دیگه هم بزن)؟
کابل ها به سرتون خورده گیج شدید، خواهش نمی خواهد، حامد در حالی که به هر کداممان دو کابل دیگر کوبید گفت: هذا اثنین. این هم دو کابل دیگر یالا برید گم شید از جلو چشمم دور شید)!
وقتی برگشتیم بازداشگاه گفتم: حیدر مثل اینکه راستی راستی حالت خوش نیست چرا گفتی دوکابل دیگر بزنن؟
– حضرت عباسی نفهمیدی چرا؟ نه؟ خواستم رند بشه ارزشش را داشت که به بهانه اربعین آقا امام حسین (ع) هر کدوممون هفتاد و دو کابل بخوریم، خدا وکیلی ارزش نداشت؟

بریده کتاب(۶):

فکر می کردم دارم خواب می بینم

سرگرد با تکرار واحد، اثنین، ثلاث، ( یک، دو، سه )
برای این که به امام توهین کنم،
برایم مهلت تعیین کرد.
با تکرار ثلاث منتظر بود به امام توهین کنم.
وقتی گلنگدن کشید، احساس کردم تعادل خودش را ندارد.
در دلم گفتم: ‌انگار این یکی با بقیه فرق دارد. کلتش را پایین آورد، به طرف پایم.
وقتی شلیک کرد در یک لحظه جا خوردم. همه چیز برایم غیر منتظره بود.
فکر می کردم دارم خواب می بینم.
می توانستم تصور کنم می خواهد مرا بکُشد،
اما چون هر دو پایم مجروح بود، تصور نمی کردم به پایی که مجروح بود شلیک کند!
دو گلوله به هر دو پایم شلیک کرد.
در اوج ناباوری خیره نگاهش کردم.
می خواستم قیافه اش را برای همیشه به ذهن بسپارم.
گلوله ها یکی پشت ماهیچه ی بالای ران پای راستم و دیگری پایین ماهیچه ی پای چپم اصابت کرد.

مرتبط با کتاب پایی که جا ماند 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

بیشتر بخوانیم…
کتاب آن بیست و سه نفر چقدر جذاب ودیدنی

کتابدوست
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *