هر شب ساعت نه با رمان من نه ما

من نه ما , نرجس شکوریان فرد , رمان آنلاین , رمان عاشقانه ,رمان جذاب

 رمان من نه ما

# من نه ما

# نرجس شکوریان فرد

من

ازدواج از آن پروژه‌ هایی است که باید طی برآورد توکلی جلو رفت.

خودش هم سر این امر، همین بحث «اتکا به خودش» را پیش کشیده و خیال همه را راحت کرده است. هرکس هم برآورد مالی و امکانات و زمان و نیرو انجام می دهد، خیال و کشک است.

۝بخش یک۝

الان دقیقاً یک ‌سال شده که ذکر زن بگیر، زن بگیر اهل خانه‌ کلافه ‌ام کرده است. نه این ‌که نخواهم، اما همه ‌اش فکر می ‌کنم یک پروژۀ سنگین است؛

منتهی فرقش این است که تمامی ندارد. ذهن درگیر ما پسرها مثل درگیری دخترها نیست. آن‌ها در خیالاتشان می‌ سازند و تغییر می ‌دهند باب میلشان!

اما برای ما به خیالات نمی ‌رسد اصلاً! تثبیت شده می‌ بینیم و مجبوریم بیفتیم دنبال کار و باری که این خیال قطعی را به سرانجام برساند.پدر خیلی آمرانه هفتۀ قبل اولتیماتوم داد برای تصمیم مشخص گرفتن و مادر که گیرش از سه پیچ گذشته و به ناله رسیده و هرکس از قوم و خویش را توانسته بسیج کرده تا به من گوشزد کنند خوبی‌ های زن گرفتن را!

# ادامه_دارد…

#کپی_ممنوع است و مشکل شرعی دارد❌

# رمان من نه ما

عشق, کتاب عاشقانه, نرجس شکوریان فرد, ویژگی های عشق
عشق، لطیف، خوش بو، بی رنگ، بی صداست…

# نرجس شکوریان فرد

تمام سعی ام را می ‌کنم که دیر به خانه بیایم و زود فرار کنم. اتاقم را به بهانۀ انجام کارهای درسی ام مثل کتاب‌ خانه کرده ‌ام تا باز هم درس را پناه ‌گاه نشان دهم؛

اما شتر است و خوابیده دقیقاً پشت در اتاق من!تسلیمم می ‌کنند، هر چند درست است که بگویم با اشتیاق تسلیم می‌ شوم. خودم خیلی دلم می ‌خواست؛ اما شرایط بد موجود آدم را محتاط می ‌کند.

مادر چندین جا رفته برایم خواستگاری، من قبول نکرده بودم. خسته از تصمیمات من دیگر نرفت تا اینکه سر خم کردم و پذیرفتم!

آماده بودند انگار می‌شناختند مورد را، به دو هفته نکشیده که راهی شدند و شادان از خانۀ یار آمدند. حالا گام دوم با من است!

# ادامه_دارد…

# رمان من نه ما

# نرجس شکوریان فرد

دل ‌‌تنگی من!

فکر نکنی که تو را هیچ نمی‌‌ خواهم؛ من کنار محبت تو بزرگ شده ‌‌ام، در آغوش مدارا و مهربانی ‌‌ات، سختی داده ‌‌ایم،

اما بی‌‌ حرمتی نه.این روزها که زندگیم دارد در مسیر دیگری می ‌‌افتد و من سخت به دلهره و اضطراب افتاده ‌‌ام، مثل همیشه حواست به من باشد.

به تنهایی و سکوت شب پناه آورده ‌‌ام تا برای تو، کمی که نه؛ همۀ دغدغه ‌‌هایم را بنویسم و بتوانم سرِ راحت روی بالش بگذارم و کمی بخوابم.

می ‌‌دانم که ملاک ‌‌های مرا می ‌‌دانی. خودت هرکه را که شبیه‌‌ تر به توست نصیبم کن. ولی بدان در هرحال راضی ‌‌ام.

# ادامه_دارد…

# رمان من نه ما

# نرجس شکوریان فرد

# قسمت سوم

♥یک♥

مقابل آینۀ اتاقم می ‌‌ایستم و برعکس همیشه که از دیدن تصویر خودم خوشحال می‌‌ شدم، این بار دست می ‌‌گذارم وسطش تا من را به خودم نشان ندهد و وسوسه نشوم برای تغییر.

خودم باشم که بودم.آرایش نمی ‌‌کنم تا کسی مرا به خاطر چشمان کشیده‌‌ و مژه‌‌ های تاب خورده ‌‌ام نخواهد. دوست دارم وقتی که در ذهنش مرا واکاوی می‌‌کند تصویری از جسمم نتواند نقاشی کند.

هرچند که می ‌‌دانم مادر و خواهرش وصفی گفته ‌‌اند که او بی نصیب هم نماند و این؛ البته یک حق است و… یک پسند، من نیز از او وصفی شنیده‌ ام و حالا دل و فکرم درگیر شده است!

اوایل نوجوانی دلم یک مرد زیبا می ‌‌خواست، حالا هم که اوایل جوانی هستم باز هم دلم یک مرد زیبا می‌‌خواهد؛ فقط تعریفم از زیبایی سخت ‌‌تر شده است!

بیش تر دقت می‌‌ کنم که تنها زیبا جلوه نکنم؛ زیبا بیندیشم و زیبا بخواهم! همین هم گاهی داد همه را در می‌‌ آورد که اصلاً معلوم هست تو چه کسی را می‌‌ خواهی؟

برای خودم معلوم است و برای بقیه سئوال! خب من که نمی ‌‌توانم جواب تمام سئوال‌‌ ها را بدهم! استادمان هم گفته؛ دلیلی ندارد که عمرتان را بگذارید برای قانع کردن دیگران.

چون دیگران بیشتر می ‌‌خواهند شما را شبیه خودشان کنند تا این ‌که شما را درک کنند و کمکی باشند برای بهتر شدن‌ تان و یا دوستی باشند برای رفع عیوب شما!

مردم تا وقتی که مثل خودشان نشوی، مدام نقدت می ‌‌کنند و چپ و راست برای تو سلیقه به خرج می‌‌ دهند!از این استادمان ممنونم که من را نجات داد و تمام فضای اشغال شدۀ ذهنم را به خودم پس داد!

اما اصل قصۀ این روزهای من؛ مثل خیلی‌ ها که می ‌آمدند، آن‌ها هم یک‌‌ شنبه بعد از یکی دو بار گفت وگو با خانواده و کمی تحقیق و بالاخره تایید، آمده بودند برای خواستگاری رسمی.

در ذهنم همیشه این بوده که خواهان باید برای طلب خواسته‌‌ اش کمی تلاش کند و به راحتی آن‌‌ چه را که می‌‌ خواهد در مشت خودش نبیند.

# ادامه_دارد…

# من نه ما

# نرجس شکوریان فرد

# قسمت چهارم

هادی را پیدا می‌ کنم و با هم راهی تپۀ دور و اطراف شهر می‌ شویم.

هادی از شیر و خط‌های دوران نوجوانی با من بوده و ریز و درشت زندگیمان را با هم خراب و آباد کرده ‌ایم.

فرقش این است که همیشه دو گام جلوتر از من قدم برمی ‌دارد و با برنامه تر توانسته زندگیش را درست و حسابی مدیریت کند.

هر چه ‌قدر هم که از دست تنبلی‌ های من شاکی باشد، نمی ‌تواند لحظات خوب با هم بودنمان را انکار کند و همیشه برای هم‌ دیگر فرصت داریم. این‌بار هم مثل همیشه هستیم.

می ‌رویم تا کمی از پتانسیل‌ مان را در حرف و گفتمان یا بسوزانیم یا بسازیم. توی راه هر چه‌ قدر می‌ پرسد حرف نمی ‌زنم.

به قول خودش خفۀ خونی گرفته‌ ام. حواسش از رانندگی پرت شده است و کلاً زوم کرده است تا از حالات من عکس بگیرد و خودش به نتیجه برسد.

می‌ دانم تا موضوع را بگویم دیگر از دست آزارهایش آسایش ندارم. هرچه ‌قدر که اذیتش کردم سر ازدواجش، باید چند برابر پس بدهم؛

همین هم می ‌شود که ترجیح می ‌دهم دیرتر به مسلخ بروم!کولۀ خورد و خوراک اهدایی مادر خانمش را روی دوشش می ‌اندازد و قدم برمی ‌دارد سمت بالای تپه.

من هم بی‌ خیال حرف‌ هایش برای درگیری بسیج و انجمن، خم می ‌شوم و چوب‌های روی علف‌ها را جمع می ‌کنم!

فعلاً فقط دلم یک چای ذغالی می ‌خواهد، آن‌هم در این هوای بهار! دارم در این هوا کمی خیالاتم را پر می‌ دهم به سمت و سوی عاشقی و نمی‌ دانم چه می‌ گوید که به اشتباه از دهانم این جمله خارج می‌شود:- بذار آخرین چایی مجردی رو کنارت بخورم!

مهلت نمی‌ دهد و دست سنگینش می ‌نشیند پشت کمرم.- بالاخره آدم شدی! کی قبول کرده به تو زن بده؟

چوب‌ها را کنار چند سنگی که روی خاک جا خوش کرده ‌اند رها می‌ کنم و می نشینم:- آره به خدا! خودمم موندم کی به تو زن داد؟ آخه این چه کاریه دختر مثل دست گلشون رو می‌دن دست یه جنس خشک!

# من نه ما

# نرجس شکوریان فرد

# قسمت پنجم

کوله را زمین می ‌گذارد و دوباره می ‌کوبد پشت کمرم.

صورتم از درد جمع می‌ شود اما صورت او از چه؛ نمی ‌دانم پر از خنده است.- خوبه! خیلی خوبه! بعد تو از اول خواستگاری من در جریان بودی، اون ‌وقت الان از کجای قصه داری برای من تعریف می‌ کنی؟

سنگ‌ها را منظم می‌ کنم تا یک اجاق کوچک دربیاید و بشود کتری کذاییمان را رویش بگذاریم. – از قبلش دارم می ‌گم. مامان رفته دیده، پسندیده، منو راضی کرده، حالا هم پدر اوشان گفتن که می‌ خوان من رو ببینن!

کتری را از آب بطری پر می‌کند و بلند می ‌گوید:- فاتحت خوندس! داری می ‌ری که مراحل بازجویی رو بگذرونی! صد مرتبه سخت‌ تر از حرف زدن با خود دختره! مواظب چشماش باش!

این را با حالتی می‌گوید که هردو می‌ خندیم! ترجیح می ‌دهم سرم گرم روشن کردن آتش باشد تا یاد چشمان پدر اوشان از ذهنم پاک شود.

البته اگر هادی با حرف‌ هایش بگذارد!می‌ دانستم به محض این‌ که بفهمد چرا سراغش رفته ‌ام، تلافی تمام اذیت ‌هایی که سر ازدواجش درآورده ‌ام را یک‌جا و حرصی خالی می ‌کند.

اشتباه محض کردم فیلسوفِ فیزیکدانِ چوپانِ رزمی‌کارِ کله خراب را مشاور خودم کردم. بلند می‌ شود تا برود چند سنگ پیدا کند و بازی یه قل دو قل را شروع کنیم.

نفس راحتی از دستش می‌ کشم، هرچند که این شیطنت ‌ها خودش یک پایۀ لذت ازدواج است و استرس را کم می ‌کند. دست اول را هنوز تمام نکرده ‌ایم که سنگم را روی هوا می ‌گیرد.

پنج سنگ دیگر توی مشتم است و نگاهم به چشمانش که می‌گوید:- زندگی بازی هست و نیست. بستگی داره چه جوری بهش نگاه کنی! برای اهلش، فرصت بالا کشیدن از موقعیت فعلیه! اما برای بعضی هم سرگرمیه! اینه که زود از زندگی دل‌ زده و خسته می ‌شن و دنبال تغییر و تحولای جور واجورن!

#ادامه_دارد…

من نازی دارم که خریدار اول باید خودش را اثبات کند، نه که با نگاهی و دوکلامی حراجی باز کنم!

# من نه ما

# نرجس شکوریان فرد

# قسمت ششم

سنگ‌ها را می‌ ریزم و استکان‌ ها را از کوله در می آورم. با خودم فکر می‌ کنم من اهل استفاده از فرصت‌ ها هستم یا خسته می‌ شوم؟

کتری را خم می‌ کنم روی استکان و از بوی چای ذغالی لذت می‌ برم. هادی اولین استکان را برمی‌ دارد و می‌ گوید:- اما الان تکلیف رو برات روشن کنم که فکر نکنی همش پیروزیه!

یه وقتی پنج تا سنگت تو دستته و تو فکر می‌ کنی که برنده شدی و یه اتفاق، سنگ اصلی رو وسط راه ازت می‌ گیره. این‌ جا نباید ببری و بگی ولش کن به درک! باید بدونی که پنج تا سنگ دیگه داری و می‌ تونی ازشون استفاده کنی! مفهومه؟

سر به نفی تکان می‌ دهم و می‌ گویم:- تکرار لطفاً!سنگ‌ دستش را پرت می‌ کند. نگاهم به امتداد پرتاب سنگ کش می‌ آید و چایم را مزه می‌ کنم.

ناچار به زبان می‌ آیم و فضا را دست می‌ گیرم و می‌ گویم:- الان وقت تلافی نیست. آدم باش. من اون‌ موقع نمی‌ فهمیدم تو چه‌ قدر فکرت به هم ریخته است و یک غلطی می‌ کردم و سر به سرت می‌ ذاشتم. تو آدم باش!

الان وسط چه کنم چه کنم من فلسفه نگو. مثل بچۀ اول ابتدایی حرف بزن!

لبخند پهنی روی صورتش می‌ نشیند و سری به تأسف برایم تکان می‌ دهد. برادری می‌ کند و کمتر از خودم خزعبلات می‌ بافد و آخر کار حرف درست را به زبان می‌ آورد. با محاسبات هادی ازدواج ده‌ بیست مرحله دارد.

برایم چرتکه می‌ اندازد تا ببینم چه باید بکنم.

مرحله اول: مثل آدم خواستن!

مرحله دوم: مثل آدم دنبال فرد مورد نظر رفتن یا به خانواده شرایط مد نظر را گفتن تا بروند!

اشاره‌ اش به بچه‌ های دانشگاهمان است که با چند دختر ارتباط می‌ گیرند و رک و راست هم می‌ دانند که نه قصد ازدواج دارند و نه قصد هیچ. کاملاً رذیلانه دارند یک کیف شرورانه و شیطانی می‌ کنند و بس!

مرحله سوم: خواستگاری رفتن (جرئت رو به‌ رو شدن)

مرحله چهارم: زیر و رو کردن تمام شرایط و خواسته‌ ها در صحبت با فرد مورد نظر!

مرحله پنجم: وارد عرصۀ زوجیت شدن!

مرحله ششم: بدبختی ادا و اطوار های عرفی، کار و بار و خرید و جشن!

مرحله هفتم: خوشی‌ های دوران عقد!

مرحله هشتم: استفاده از موقعیت و شناسایی صفت‌ ها و رفتارهای فرد خاطی (عروس منظور است)

مرحله نهم: شناساندن حداکثری دوست داشتنی و دوست نداشتنی‌ های خودت به فرد بدبخت (عروس منظور است)

مرحله دهم: یک مبارزه با نفس شدید مقابل خودت و خودش!

مرحله یازدهم: یک جنگ تمام عیار با آداب و عادات دو خانواده در عین صبوری…

مرحله دوازدهم: تلاش برای فرار از دوران عقد و مستقل شدن!

مرحله سیزدهم: تمام شدن راحت طلبی‌ هایت؛ پول دربیار. نون بخر. آشغال ببر. زودتر پاشو….

مرحله چهاردهم: شروع دعواهای سنگین دو طرفه تا پنج سال!

مرحله پانزدهم: مرحله نهایی درک حقیقت عالم هستی است که بشر جان کلاً خدا تو را آفریده که امتحانت کند ببیند آدم هستی یا… می‌ خواهی در گِل بمانی. نیامده‌ای که همه‌اش ببری. خیلی نگرد. ما گشتیم، نبود، اگر هم بود تو خالی بود. وقتی ترکید غصه‌ مان بیشتر شد.

#ادامه_دارد…

# من نه ما

# نرجس شکوریان فرد

# قسمت هفتم

زندگی فقط قسمت عاشقانه ندارد، قسمت قسمت است. هر قسمت هم نقشۀ راه می ‌خواهد.

وارد یک دنیایی می ‌شوی که اگر بدانی چه می ‌خواهی، می ‌توانی مدیریتش کنی و الّا تو بدو دنیا بدو.

یک شکست اگر برایت رخ داد پنج پیروزی قبل را ندیده نگیر. زود برای خودت آیۀ یأس نخوان! لذت شیرینی ‌ها، توی دل همین تلخی ‌ها پیدا می شود!

شکم ‌مان که پر از چایی می‌ شود دراز می‌ کشیم روی علف ‌های تازه‌ای که کمی هم نم دارد. هادی لبخند صداداری می ‌زند و می ‌گوید:- این شاید آخرین باری باشه که دلت می ‌خواد مجردی بیایی بیرون! الان من دلم می‌ خواد به جای تو خانمم بود.

– آدم فروش!

– نه جدی محمد.

اگر خانمت پایه باشه برات از یه دوست هم بهتر می‌ شه. اما امان از این ‌که بخواد بچه ‌بازی دربیاره، اون ‌وقت تو هم خر می شی، کلاً زندگی به هم ور می شه!

دستانم را زیر سرم می ‌گذارم و حرص ‌زده می ‌گویم:- این‌قدر من رو تشویق می‌ کنی من به جای یکی چهارتا زن می ‌گیرم که!

می‌ خندد و بلندتر از حد معمول می ‌نالد:- وای وای محمد! زن اگه خوب باشه همون یکیش تمام زندگیتو روشن می‌کنه، اگرم بد باشه به غلط کردن می ‌اندازدت!

کمی فضولی دلم می‌ خواهد. خصیصه ‌ای که ندارم اما الان می‌ خواهم که بدانم. به خودم جرأت می ‌دهم و می ‌پرسم:- هادی!

– زندگی من خوبه محمد! خانمم با من می ‌سازه، منم باهاش می ‌سازم! اینه که خوبه!

یک آن حس می ‌کنم ته ذهنم خالی می‌ شود از هرچه که فکر می ‌کردم لذت زندگی دونفره است. می‌ چرخم روی دستانم و زل می ‌زنم به چشمانی که محو آسمان نیست و دارد من را به مسخره نگاه می ‌کند.

می‌گویم:- معنی خوبی رو هم فهمیدیم!

سکوتش خیلی طولانی نمی ‌شود و آرام می‌ گوید:- چی فکر کردی برای خودت محمد! اینکه از فردا که عقد کردی همه چی گل و بلبل می ‌شه! حواست هست که تو از یه خونواده و با یه آداب و عاداتی، اون بندۀ خدا هم از یه خونواده با یه تربیت دیگه؟

کجای دنیا دوتا آدم، از دو جنس، با دوتا فهم کنار هم… هوم نظرت؟نگاهم را ادامه می‌ دهم ببینم ته کلامش چیست که دوباره چشم از من به آسمان می‌ دهد.

ستون دستم را می‌ شکنم و سر روی سبزه‌ها می‌ گذارم. ذهنم ان‌ قدر درگیر هست که دیگر برایم چیزی مهم نباشد. صبر نمی‌ کند تا ورم پتکی که زده بخوابد و می‌گوید:- جنس دخترای امروز خیلی با مادرای ما فرق داره! باید جنس رو بشناسی، بعد طبق یه نقشۀ درست جلو بری! این ‌جوری نه خونه خراب می‌ شی نه طرفت رو به بیچارگی می ‌کشونی.

ولی کلاً محمد جان منتظر یه بستۀ آماده نباش. زندگی مشترک ساختنیه، درست مثل یه خونه! تنهایی هم نمی‌ شه، باید با هم باشید. اصلش هم اینه که هردوتاتون قبول کنید که اول باید خودتون رو آدم کنید، بعد زوم کنید روی طرفتون؛ تا اون رو هم کمک کنید.

#ادامه_دارد…

# من نه ما

# نرجس شکوریان فرد

# قسمت هشتم

فکر می‌ کنم که با هرکس دیگر هم ازدواج کنم همین است.

حتی دوتا آدم هم که شبیه هم هستند، باز هم شبیه هم نیستند. باید برای زندگی، باهم بسازند، تا بتوانند باهم، زندگی کنند!

می ‌گویم:- سخت شد… من انصراف می دم. همین که در خیالم گاهی باشه، بسه!

بلند می‌ شود از روی علف‌ ها و خودش را می ‌تکاند. دست دراز می ‌کند سمت من و دستم را می‌ کشد. رخ به رخش که می ‌ایستم نگاهش را مثل میخ می ‌کند در چشمانم و می ‌گوید:

– اگه خودت با اختیار خودت ساخت و ساز نکنی، دنیا چنان به هم می‌ پیچدت که نه بتونی کاری کنی و نه بتونی لذتی ببری!

حالا که با اختیار می ‌تونی مسیر زندگیت رو انتخاب کنی، دقت کن. اگه دختر عروسکی و کوکی نباشه که با صفحات مجازی خودش رو به روز می‌ کنه، می شه باهاش دنبال لذت زندگی رفت. منتهی قلق داره دیگه!

تو خودت هم قلق داری که این پنج ساله پدر منو درآوردی.تکان می‌ خورم تا مشتی حواله ‌اش کنم اما دلم نمی ‌آید. امروزش را به خاطر من مرخصی گرفته است و…

خب حرف حق هم تلخ است!تمام طول مسیر برگشتن می‌ شود اختلافات خلقتی زن و شوهر که کم کم برایم می ‌گوید!

#ادامه_دارد…

# من نه ما

# نرجس شکوریان فرد

# قسمت نهم

وقتی کودک بودم، راحت کنار هر هم‌‌ سنی (از نظر جنسیتی) بازی می‌‌ کردم.

بدون آن‌‌که سرخی صورت داشته باشم و لرزش دست و تپش قلب.حتی در مامان بازیمان که پسرها پدر می‌‌ شدند و ما مادر؛

خیلی بی‌‌ غم و با خیال راحت نقشی را بازی می‌‌ کردیم که آرزویش را داشتیم.

البته الان را نمی‌‌ دانم که کودک‌‌ هایمان با این همه فیلم‌‌ های بی‌‌ فرهنگ که در ماهواره و تلویزیون می‌‌ بینند، می‌‌ توانند در عالم خودشان کنار کودکان غیر هم‌ جنس با بی‌‌ خیالی بازی کنند یا دردسرها بیچاره‌‌ شان می‌‌ کند.

اما حال خودم را که مرور می‌‌ کنم، می‌ بینم دوست داشتم نقش همسر را؛ که مادرانه بود نه همسرانه، و پسرخاله و پسردایی و پسرعمه و پسرعمو هم نقش پدریشان پررنگ بود.

اما حالا که قرار است کنارت بنشینم برای لحظاتی که به هم‌ درکی و هم‌‌ دلی و هم‌‌ فکری و هم‌‌ حرکتی و هم‌‌ جهتی برسیم؛ دیگر راحت نیستم.

پر از اضطرابم و دلهره آن‌‌ قدری اذیتم می‌‌ کند که دوش آب سرد و صورت شستن‌‌ های وقت و بی‌‌ وقت هم چاره نمی‌‌ کند. تغییر حس من با جسم من، شده این گذر از راحتی به ناراحتی.

در ذهنم دنبال کودکی‌‌ هایم می‌‌گردم تا به آن پناهنده شوم.گاهی هم پشیمان می‌‌ شوم از آن‌‌که قرار است با تو هم کلام شوم. آدم دیوانه باشد که راحتی خانۀ پدر را رها کند به دنبال چه؟

و واقعا دوست دارم بدانم که می‌‌ خواهم چه چیزی را عوض کنم؟ به چه حس برتری می‌‌ خواهم برسم از بودن کنار غریبه‌‌ ای که قرار است محرم‌‌ ترین آشنا شود؟

باید چه کنم با این قوّت احساساتم که تو را می‌‌ طلبد و افتاده است به ناآرامی و ترس را زیر پا می‌‌ گذارد به اشتیاق وصل. دقیقاً چگونه تو را می‌ خواند به همسری که همه چیز را فراموش می‌ کند؟

هم کودکی را می‌‌ طلبد و هم فی‌‌ الحال را در آغوش می کشد.آبرویم رفته بس که موقع حرف شنیدن از تو شوق نشان می‌‌ دهم و در حرف‌‌ های اطرافیان در قبال جریان خواستگاری سرخ و ساکت شده‌‌ ام.همه می‌‌گویند که عاشق شده‌‌ ام.

# ادامه_دارد…

# من نه ما

# نرجس شکوریان فرد

# قسمت دهم

❤️بخش سوم❤️

دارم فکر می ‌کنم که من اگر دختر داشته باشم اصلا شوهرش می ‌دهم یا نه؟

تمام محبت زندگی ‌ام را، می‌ دهم دست پسری که از او هیچ ندیده ‌ام و چرا باید به تعریف ‌ها اعتماد کنم؟این و امثال این سؤال ‌ها را وقتی که پا از خانه‌ تان بیرون می ‌گذارم به ذهنم می ‌رسد.

راستش وقتی شنیدم پدرت طلب دیدن من را دارد بی‌ حوصله شدم. اما امری که باید، باید.پدرت با آن پیراهن ساده کرم رنگ، موهایی دو رنگ سفید و سیاه، و صورتی که طرح لبخند به زور به خودش گرفته بود (آن هم از بالا رفتن ریش ‌ها پیدا بود) تمام چیزی بود که اولش دیدم.

خانۀ یک طبقه‌ ای که من وارد شدم و محکوم به نشستن مقابل پدرت.مزۀ چایی هرچند با شیرینی قرار بود شیرین شود اما بدجور تلخ بود. یادم نمی ‌آید دقیقاً چند بار احوال پرسی کردند و من پشت سر هم الحمدالله، سلام رساندند، تشکر، بله بله، چه خوب… را تکرار کردم و یادم نمی‌ آید دقیقاً از چه سؤالی شروع شد.

استرس نداشتم اما لحظات برایم چندان جذاب نبود که خاطره‌ انگیز شود. فقط می ‌دانم که از خودم گفتم تمام و کمال؛ جز عیوبم که موبایلم را درآوردم و شمارۀ دوستانم را دادم تا بدی‌ هایم را بگویند، تمام و کمال!

و پدرت که از زندگی خودش گفت و شرایطی که از جوانی تا به حال داشته و محیطی که برای خانواده‌ اش فراهم کرده است.

#ادامه_دارد…

خدا از بنده ای که به کم راضی شود به عمل کم هم راضی می شود…

# من نه ما

# نرجس شکوریان فرد

# قسمت یازدهم

بیشتر شنونده شدم تا گوینده. پدرت که متوجه نشد چه‌ طور یک ‌ساعت ‌و نیم گذشت اما پدر من درآمد تا گذشت…

شاید یک توهم هم بیش تر نباشد اما من تمام یک ‌ساعت ‌و نیم را حس می ‌کردم که غیر از چشمان پدرتان چشمان دیگری مخفیانه رصدم می ‌کند.

حس ستاره بودن، حس خوبی است؛ فقط تلسکوپش چقدر قوی باشد تا پستی و بلندی‌ های درونم را ببیند، این مهم است.

از در خانه‌ تان که زدم بیرون، همراهم زنگ ‌خورد. مادرها اگر حس مادریشان نباشد ما جوان ‌ها نفس راحتی می ‌کشیدیم. مجبوری جواب می‌ دهم:- سلام!

– سلام، قربونت برم، چی شد؟

– تموم شد!

_ خب کجایی؟ چی گفت؟ چی شد؟

– الان توی ماشین بابام. حرف‌های معمول. بد نبود!

– این چه طرز جواب دادنه‌. زود بیا ببینم.

و صدای خواهرانم که داشتند می‌ مردند از کنجکاوی! اما من کمی دلم تنهایی و هادی را می‌ خواست.

– مامان‌! من الان حال خونه اومدن ندارم‌، یه سر می رم پیش هادی‌. بعد میام!

مادر اگر شرایطم را درک نکند مادر نیست‌، که هست.- خب برو عزیزم‌. فقط زود بیا!

و می ‌روم پیش هادی که از اصرار های او بود که تن داده ‌ام به قدم گذاشتن در راهی که همه ‌اش برایم پر از تردید است.

اول که می ‌بینمش دلم می‌ خواهد بزنمش، اما آخرش که با هم از در بیرون می ‌آئیم دلم آرام گرفته. البته هادی زندگی را همیشه راحت ‌تر از من نگاه می ‌کرد.

من گیر این بودم که یک شلوار بخرم چه جنس و رنگی باشد و با کدام لباسم هم‌ خوانی داشته باشد، چند تا مغازه را سر بزنم…

هادی خریده بود، پوشیده بود و دو دست هم فوتبال کرده بود. خیلی تلاش کرد تا من را از این تپه ‌ها بیاورد پایین تا بتوانم به قله فکر کنم و بالای یک کوه بایستم!

#ادامه_دارد…

# من نه ما

# نرجس شکوریان فرد

# قسمت دوازدهم

زندگیش را هم همین‌ طور سبک و راحت پیش برد؛ خودش خوش ‌حال، خانمش راضی، خدا هم که از اول تا به حالِ زندگیش پشتیبان و همراه!

البته این حس من بود که اگر کسی همراه خدا شود در زندگی، خدا هم تمام زندگی یاریش می ‌کند!تا آخر شب جواب تک تک سؤال ‌ها را می ‌دهد با تمام بی ‌حوصلگی من.

می‌ گویم:- هادی زندگی چند بخش داره…نمی‌ گذارد حرفم تمام شود و زود می‌گوید:

– زندگی فقط یه بخش داره، الکی برای خودت شلوغش نکن که بعد بخوای توش گیر کنی!سربالا نگاهش می ‌کنم تا بلکه بفهمد شوخی ندارم و باید جدی حواسش را بدهد به حرف‌ هایم.

اصلاً رد نگاهم را نمی‌ خواند و حرف خودش را می ‌زند:

– ببین محمد، زندگی فقط یه فصله؛ کیف کردن! همش خدا ریخته به پامون تا لذتش رو ببریم! همش خودمون خرابش می ‌کنیم و بعدم می‌ شینیم پای گور بدون مرده زار می ‌زنیم! درست زندگی کن که نخوای خاک ‌نشین بشی!

درست زندگی کردن را در چشمان هادی می ‌خوانم، اما در زندگی آدم‌ های اطرافم کم پیدا می ‌کنم! اصلاً معنی درست را می‌ دانم؟ می ‌دانند؟ فرمول دارد؟

کسی راه‌حل این فرمول را می ‌داند؟ درست زندگی کردن یک سبک است؟ الان سبک زندگی آمریکایی دارند خیلی ‌ها، همین است دیگر یا دیگر همین نیست؟

لذت را در لاس و گاس معنی می‌ کنند و نه در ایران. اگر آن لذت است، پس پنجاه میلیون کارتن ‌خواب آمریکایی چه معنی می‌ دهد؟

باید مثل دوستان هم‌ کلاسی، خودم را رها می ‌کردم میان جو جامعه به کم کاری و پر گردش بودن و جنس مخالف و کمی سیگار و البته که ما درس ‌خوان‌ ها باید رها می ‌کردیم و می‌ رفتیم برای اروپا و آمریکا! یک اپلای خفه کننده!

این که مانده‌ ام درست است؟ بچه‌ ها دارند لذت می ‌برند آنجا یا من دارم لذت می ‌برم این ‌جا؟ دارم زمین و زمان را به هم می ‌دوزم تا به یک نتیجه برسم که هادی می ‌گوید

:- من آدم صادقیم، عوامانه هم حرف می‌ زنم؛ اصلاً کار ندارم که ارشد حقوق دارم می‌ گیرم و این کاغذ بازیا! به خدا گفتم خلقم کردی؛ تشکر! روزیمو داری می‌ دی؛ تشکر!

عمرم دست خودت؛ قبول! بیا این دست من، دست خودت؛ لذت زندگی رو ازم نگیر، منم می ‌شم بنده ‌ات! هرچی گفتی گوش می‌ دم، قول هم می‌ دم که همون حلالت رو بخوام!

حرام هم برای سگ‌خور ها!

#ادامه_دارد…

# من نه ما

# نرجس شکوریان فرد

# قسمت سیزدهم

اول فقط نگاهش می ‌کنم، اما بعدش می ‌خندم. گفتم که هادی ساده است اما نگفته بودم زیرک هم هست!

همیشه کاری می‌ کند که معامله به نفع خودش تمام می ‌شود. حتی در معاملۀ با خدا هم، تمام سود، جلو رفته و من مانده ‌ام که چرا مثل این دوست کم دارم!

هادی یک حرف حسابی به من می ‌گوید که تمام ماستم را کیسه می‌ کند

:- احمق نشو محمد! از خدای به این عظمت یه زن می ‌خوای فقط، بعد از یه زن که یه موجود ضعیف است دنیا و آخرت رو می ‌خواهی!

زن‌ ها هم همین طور!بعد از این حرف هادی هیچ حرفی برایم نمی ‌ماند که بگویم. یک ربعی سکوت می ‌کنم و دیگر حرفی نمی ‌زنم.

مات بیرون می ‌زنم و وقتی مقابل مادر می ‌نشینم که اگر حرمتش نبود یک سؤال را هم جوابگو نبودم.مانده ‌ام که اگر شما هم بخواهی مرا این ‌گونه به سیخ بکشی سر هر ماجرایی و هر چرایی رفت و آمدی…

وای خدایا خودم را به خودت می ‌سپارم.مادر برایم آبمیوه می‌ گیرد. می ‌گوید:

– به هم ریخته ‌ای! راستش همه‌چیز را ریخته ‌ام به هم، تا بلکه بتوانم با سبک جدید، زندگی را شروع کنم. تا چه پیش آید!

به هرحال؛ با پدرت صحبت می کردم، منتظر بودم تا لحظه ای ببینمت. اما پدرت شده بود صدف و حاضر نبود به هرکسی رونمایی کند مرواریدش را!

هرچند تمام مدت حس می کردم که زیر نظر داری من را!می پسندم این باحیاییت را و بپسند که غیرت و شیفتگی ام مخصوص تو باشد!

# ادامه_دارد…

# من نه ما

# نرجس شکوریان فرد

# قسمت چهاردهم

مادر چایی می‌‌ آورد، می‌‌ گذارد کنار میوه‌‌ های دست نخورده، من مثلا دارم کتاب می‌‌ خوانم. پدر صدایم می ‌‌زند و جمع سه نفره ‌‌مان کنار میز می ‌نشینیم.

مادر کنجکاوانه طاقت نمی ‌‌آورد تا پدر شروع کند و خودش می‌‌ پرسد:- خب، چه جور بود؟ چی می ‌‌گفت؟ به دلت نشست؟

لبخند و خم شدنش برای برداشتن چایی یعنی آن‌‌ که روحیۀ مادر را می ‌‌داند و تمام و کمال خواهد گفت تا آرام بگیرد.پدر اول چای را مقابل بینی ‌‌اش می ‌‌گیرد و عطر سیبش را به جان می‌‌ کشد.

– پسر خوب و باادب و فهیمیه.

– ا… خب، چی می‌‌ گفت؟

– هیچی، داره درس می‌‌ خونه، می ‌‌خواد ادامه هم بده. سربازی هم نرفته، ولی چون برنامه‌ نویسی بلده الان پروژه قبول می ‌‌کنه و کمی درآمد داره، اهل ورزش و کار هم هست.

پدر چایش را می ‌‌خورد و مادر مشتاقانه نگاهش می ‌‌کند. گمانم الان پشیمان است از چای آوردن. بی ‌‌اختیار پایم را تکان می ‌‌دهم و به استکان نگاه می ‌‌کنم که چرا این ‌‌قدر بزرگ است و چایش تمام نمی ‌‌شود.

– گفت نمی ‌‌تونه با این حال و اوضاع خونه مستقل بگیره، اما مثل این‌‌ که طبقه بالای خونشون هست که الان دست مستأجره.

دوست داره که مستقل باشه ولی نمی ‌‌تونه خیلی سنگین برنامه بگیره و خرج کنه. ازش خوشم اومد. مرد بود…

مادر با ابروهای بالا رفته می ‌‌گوید:- حالا اگه از پدر و مادرش کمک بگیره مرد نیست؟

#ادامه_دارد…

# من نه ما

# نرجس شکوریان فرد

# قسمت پانزدهم

پدر استکان خالی را تکان می‌ دهد. انگار کلمات در ذهنش معطل مانده ‌‌اند که با وسایل خودش را سرگرم می‌‌ کند.

بالاخره تردید را کنار می ‌‌گذارد و از بین فکر هایش دو جمله را ناقص تحویل می ‌‌دهد.- نه منظورم منش و فکرش بود. این ‌‌که عمرش رو مثل جوونای حالا هدر نداده یه ارزشه. خلاصه تا حالاش که خوب بوده… تا بعد…

و بلند می‌‌ شود که برود. مادر معترض می‌‌ شود که یک ساعت حرف می ‌‌شود همین دو کلام؟ و پدر که «خودتان ایستاده بودید می ‌‌شنیدید، تازه بیشترش من حرف زدم تا اون که داشت آب می شد.»

دل و روده ‌‌ام به هم ریخته ‌‌است.کاش یک ‌‌چیزی گذاشته بودم و حرف ‌‌ها را ضبط می ‌‌کردم. نه این ‌‌که الان این‌‌ طور در به در باشم.

پدر حین رفتن به سمت تلویزیون و اخبارش رو می ‌‌کند به من و می گوید:- زهرا‌‌ جان خودت باید باهاش صحبت کنی و حرف‌‌ هاش رو هم بشنوی. از نظر من مورد اعتماده که بخواهید ادامه بدید.

قاب پدر را دزدیده‌‌ ای و من تازه ابتدای دلهره ‌‌هایم!

#ادامه_دارد…

الان نظام باورها شده که روستایی بودن=عقب مانده بودن، بی امکاناتی، ضعف و کم سوادی!

# من نه ما

# نرجس شکوریان فرد

# قسمت شانزدهم

دل یک مَنِشی دارد که بقیه اعضای بدن ندارند و آن هم رازداری است.

چشم‌ ها با غمی به لرزه می ‌افتند و با شادی می ‌درخشند؛ اما دل مجنون هم که بشود کسی در نمی‌ یابد؛ مگر آن ‌که صورت خیانت کند.

نوجوان که می ‌شوی و فهم می ‌کنی که جنس مذکری، آن ‌وقت لایه‌ های وجودت زنده می‌ شوند و به تقلا می ‌افتند و اجباراً یا باید تن به چشم‌ چرانی بدهی و یا زره بپوشی برای جنگ تن به تن بین هوس و دلت.

لامصب این میان هم، هرچه نادیدنی بوده و هست، درست می ‌آیند مقابل چشمانت، تو را به هوس می ‌اندازند و بیچارگی ‌ات را افزون می ‌کنند. می‌گذرد. به بدبختی هم که شده می‌ گذرد.

دیگر اگر اهل نشستن پای منبر دلت باشی کم کم روئین تن می ‌شوی. (البته این دروغ محض است؛ چون الی الابد تو مردی و مقابلت پر از تصویر.)

اگر در خانواده ‌ای باشی که اولش تو را در نیابند، وسطش بی‌ خیال شوند و یک‌ هو گیر سه پیچ دهند که بیا و تن به زندگی بده… بی چاره‌ ای! اگر هم در خانواده‌ا ی باشی که آزادت می ‌گذارند تا هر غلطی نفست خواست بکنی، بی‌ چاره ‌تری!

#ادامه_دارد…

# من نه ما

# نرجس شکوریان فرد

# قسمت هفدهم

ظاهراً در پارک و مجازی‌ جات دختر ها را به بازی می ‌گیری اما عمق قصه تویی، و دلی که دیگر دل نیست؛

یک سطل آشغال واقعی است و البته هم با یکی ازدواج می ‌کنی که معلوم نیست بازیچۀ چند نفر بوده.

حالا تو قرار است یک نسل هم داشته باشی! چه شود؟

با یکی از دانشجو ها در آزمایشگاه هم گروه بودم که از همین احوالات داشت و البته بالاخره تن به ازدواج داده بود اما خودش می ‌گفت من همان‌قدر کثیفم که همسرم

. بچه هم نمی‌ خواهم؛ چون نمی‌ توانم بپذیرم که در این دنیا کسی را آلوده کند یا آلوده شود. این حالش فقط و فقط من را به سکوت می‌ کشاند.

اما در خانۀ ما یک رفاقتی است بین من و مادر که اجازه داد تمام این مدت نفس راحت بکشم کنارش. پدر هم لجاجت ‌های نوجوانی من را دید و ندید.

خوبیش این بود که نه زیاد نصیحتم کردند و نه سرزنش! گاهی با اشتباهاتم کنار آمدند و گاهی هم متأسف نگاهم کردند و در دو سه مورد هم قهر جانانه کردند که به غلط کردن افتادم.

# ادامه_دارد…

# من نه ما

# نرجس شکوریان فرد

# قسمت هجدهم

به هرحال گذشت و گذاشت که من برسم به الان که باید یک زندگی را راه بیندازم.

نه این‌که مُردگی بوده تا به‌ حال، نه این ‌که خیلی ما خودمان را یلی نشان دادیم… پدرمان درآمده تا فی ‌الحال اهل خانه قبول کردند و ما را جوان مرد و دارای عقل معاش دیدنمان.

اما به هرحال این شروع قطعاً تنها هوس نیست؛ بلکه گرهی است که می ‌خواهد بسته شود به وجودش … هرچند که حال از درک حضورش محرومم…بانوی ناشناس حال و آینده ‌ام!

در آرزوی نِی ‌نِی زیبای نگاهی دوام آورده ‌ام این دوره ‌های توان ‌شکن مهجوریت ‌ها را!

و خدا لطف کرد پاکی تمام شبکیه و عنبیه و اطرافش را تقدیمش می‌ کنم! فرصت گفت ‌و گو و تحقیق و رفت ‌و آمد ها چه ‌قدر مثل قهوه تلخ و مثل عسل شیرین است. من مشتری هردوئم.

#ادامه_دارد…

# من نه ما

# نرجس شکوریان فرد

# قسمت نوزدهم

خیلی راحت نیست که مقابل نگاه خریدارانه بنشینی. این مانکن ‌‌ها اگر عقل و شعور داشتند یک لحظه پشت ویترین نمی‌‌ ماندند.

حس نگاه سنگین و همه جانبه آدم را اذیت می‌‌ کند.آن وسط یاد مستندی افتادم که دیدم؛ دیشب تلویزیون صحنه وحشتناکی را نشان ‌‌داد،

در اروپا و اسرائیل و آمریکا زن‌‌ ها را پشت ویترین می ‌نشاندند تا مشتری جذب کنند. یعنی واقعا یک بارکد زده بودند به هر زنی و می ‌فروختندش!

حال روحم بد شد و تا نیمه شب خوابم نبرد. واقعاً غرب باید انرژی هسته ‌‌ای خودش را بگذارد کنار و اول عقلش را نوسازی کند.

برعکسش این خواستگاری ایرانی یک لذت است. هرچند پر از دلهره است و استرس… ولی دروغ چرا؟ لذت ورود به یک صحنۀ دیگری از زندگی است که پر از لحظات ناب خواهد بود، این دلهره را شیرین و خاطره‌انگیز می ‌کند!

خیلی هم غرور دارد این‌‌ که تماس بگیرند، اجازه بگیرند تا اگر خانواده عروس اذن دادند، لحظاتی مهمان خانۀ شان بشوند و مدام چشم به در اتاق داشته باشند که آیا عروس وارد می ‌‌شود یا نه؟

و خبر ندارند که پشت صحنه خاله نازنین پدر مرا درآورد که:- به کس کسونش نمی ‌‌دم، به همه کسونش نمی ‌‌دم….

#ادامه_دارد…

# من نه ما

# نرجس شکوریان فرد

# قسمت بیستم

و من که هم استرسش را داشتم و هم خوشحال بودم (دروغ که نمی ‌‌توانم بنویسم خوشحال بودم، چرا بد نگاه می‌‌ کنید؟

به جان خودم از همۀ دخترها بپرسید، از چهارده سالگی به فکر آینده‌‌ ای هستند که با ازدواج شروع می ‌‌شود؛ حالا که من نوزده ساله ‌‌ام!)

از اول اولتیماتوم داده بودم که مثل فیلم ‌‌ها من چایی نمی ‌‌برم. بلوز و دامنم را صد بار نگاه می ‌‌کنم، روسریم را مرتب می‌‌ کنم.

چادر سفیدم را روی خط اتویش صاف می ‌‌کنم و باز هم نمی ‌‌روم.از دیروز که مادر داماد زنگ زده و بابا هم که پسندیده تا خود امروز بیچاره شده ‌‌ام.

ضریح امام‌‌ زاده را از رنگ ‌‌و رو انداخته ‌‌ام بس ‌‌که دست ‌‌هایم را ‌‌ دخیلش کرده ‌‌ام.

با خواهر و برادر بیچاره‌‌ ام یا حرف نزدم یا تندی کرده‌‌ ام تا حالا که…

#ادامه_دارد…

# من نه ما

# نرجس شکوریان فرد

# قسمت بیست و یکم

خاله‌ با خوشحالی می ‌‌‌‌‌‌آید توی اتاقم. ذوق کرده از دسته گل و داماد و خانواده‌‌ اش و… چشم غره که بلند شو.

یک ربعی است که آمده ‌‌اند.راهی می ‌‌شوم پشت سرش. حس جوجه اردک پیدا می ‌‌کنم منتهی خوشگلش را.

اصلا سمت مردها نگاه هم نمی ‌‌کنم. آن‌‌ها آن‌‌طرفند و خانم ‌‌ها این‌‌ طرف. مادرش مرا می‌‌ بوسد. یاد فیلم خاک سفید می ‌‌افتم؛مرا ببوس مرا ببوس برای آخرین دفه …

و لبم را گاز می ‌‌گیرم که نخندم. تقصیر پسرخاله‌‌ ام است که این تکۀ طنزش را بیست ‌‌بار نشانم داد و حالا در ذهنم مانده.دوتا خواهرهایش را می ‌‌بینم. از من بزرگ ترند.

حواسم اصلا به جایی نیست. چون همه چیزم فی ‌‌الحال جا به‌‌ جاست. مواظب چادرم هستم که نیفتد، صورتم که بیشتر از این رنگش نپرد، دستم که نلرزد و پایم که بی ‌‌اختیار تکان نخورد….

مادر فهیمی دارد که سؤال پیچم نمی ‌‌کند و به صحبت عادیش راجع به… یادم نیست چه چیزی ادامه می ‌‌دهد.

#ادامه_دارد…

مردهایی که قهر طولانی می کنند، باید به روانشناس مراجعه کنند، چون قسمتی از مغزشان کودک مانده است.

# من نه ما

# نرجس شکوریان فرد

# قسمت بیستم

این دو روزه هر وقت سر به سرم گذاشته ‌اند

(دو خواهر و دو برادر و والدین گرام) گفته ‌ام که: – اذیت کنید می رم پیش پدر زنما!

اما امروز که قرار است رسماً بیائیم دیدن شما، اصلاً دلم نمی‌ خواهد پدر و مادر و مهمانی در کار باشد؛ بگذارند من با خودت باشم!

قبل از آمدن پدر دوباره مقابل آینه خودم را چک می کنم. دلم تذکر می دهد که میروی نه برای نظاره، برای مناظره.و دل خوشم که این منظره، بکر بکر است.

تصوّر دخترانی که خودشان را تابلویی فرض کرده اند و با رنگ روغن چنان قلموئیش کرده اند که از صد فرسخی هم به چشم بیایند، آزارم می دهد و خوشحالم که چنین اندیشه ای نداری!تابلو نیستی با منظره ای مصنوعی…

خودت سرزمین وسیعی هستی چون شمال و من دلم می خواهد وجودم، وجودت را اسیر کند و می دانم که خسته نمی شود بس که وسعت داری و شکوه و زیبایی!

گنجینه ات را اگر تقدیم من کنی، سرمایه ای می سازم که دنیا از آن لذت ببرد…و دفینۀ وجودم را اگر در سرزمینت جای بدهی، ثمره ای می دهد که سربلندی هر دویمان را خواهد داشت.

از اتاق که بیرون می آیم… صدای خوشحالیشان خانه را پر می کند خصوصاً خواهرها!

#ادامه_دارد…

# من نه ما

# نرجس شکوریان فرد

# قسمت بیست و یکم

خواهر جنسش از محبت است؛ گل را خواهر ها سفارش داده ‌اند و تا کلاسم تمام بشود همراهم را سوزانده ‌اند با پیام و تماس و من نه لجوجانه، تمام کلاس ‌هایم را شرکت کرده ‌ام (باید غیبت ‌ها را نگه می‌ داشتم برای روز مبادا، بادا بادا)

من که برسم، همه منتظرند. کنار قربان صدقۀ مادر، غر غر خواهر ها، صدای دست و کِل هم هست و می‌ روم تا دوش بگیرم. پا که بیرون می‌گذارم صحنه دوباره تکرار می‌شود:

دست و کِل و گل در اومد از حموم، دوماد در اومد از حموم…

این‌ها انگار مطمئنند که امشب من و شما بله را می‌ گوئیم. تا لباس بپوشم‌، مو شانه کنم، عطر بزنم، یک کله کارشان را ادامه می ‌دهند و تا دم خانه هم، هم. خدا را شکر که این چند روزه فکرهایم را کرده‌ ام که چه سؤالی بپرسم و چه بگویم، وَ الّا، فَلا.

دسته گل، دست من است و من هم پشت سر همه ایستاده ‌ام. دوباره همان خانه و همان لحظات متفاوت.کنار پدر می نشینم، این‌بار بهتر است.

خواهرها نمی‌ توانند آرام بگیرند؛ با تکه و چشم و ابرو و لبخندهایشان. دو خانواده با هم گرم صحبتند و من هم گرم گوش دادن.تا شما بیایی.

یادم هست که پوششت رنگین و سنگین بود. جمع ساکت می‌ شوند با جلوس ملوکانۀ شما و بعد ده دقیقه ‌ای این جملات تکراری شیرین:- اجازه بدهید این دو جوان حرف ‌هایشان را با هم بزنند‌.

#ادامه_دارد…

# من نه ما

# نرجس شکوریان فرد

# قسمت بیست و دوم

اتاق کناری جای دو کلام حرف حساب است. شما اهل سکوتید انگار. خب مشکلی نیست من شروع می‌ کنم.خواهرم از در می‌آید تو.!

– اِم، ببخشید ها، با لبخند موزیانۀ مریم که با سینی شربت می ‌آید لبخند می ‌زنم.

شربت را می ‌گذارد مقابل ‌مان و می ‌رود.چه شد که صحبت ‌مان شروع شد نمی ‌دانم. این جمله ‌هایی که می‌ نویسم را نمی ‌دانم گفتم یا نه!

– من نمی‌ دونم همه برای ازدواج چه دلیلی دارند، خیلی هم فکر می ‌کنم که چرا باید ازدواج کنم، به زندگی خیلی‌ ها هم نگاه کردم؛

راستش دیدم توی این دنیایی که خدا بساطش رو چیده، اگر ازدواج رو نگذاشته بود خیلی زودتر از زمان مرگ، آدمی زاد خودش خودش رو می ‌کشت.

همین برقراری این پیوند بین دختر و پسر انگیزۀ ادامه است. خواستم بگم که کلاً روی هوی و هوس این‌جا ننشستم!

و در ذهنم می‌ گذرد که امر خداست و البته چه امر شیرینی. تا باشد از این اوامر لذیذ!

منتظر بودم بپرسد رابطۀ آزاد بین دختر و پسر هم همین حس را منتقل می‌ کند تا بگویم در دانشگاه که روابط آزاد است چه قدر مشاوره ‌های افسردگی زیاد است،

شکست ‌ها چه‌ قدر پر رنگ است،

لذت ‌ها چه ‌قدر هوس است، عشق ‌ها چه‌قدر دروغ است؛ اما نه پرسید و نه سر بلند کرد که بپرسد.

نگاهش کردم که دستان ظریفش را در هم می ‌پیچاند و حرفی داشت که نمی‌ زد.

کمی سکوت کردم که سکوتش را بشکند اما نمی‌ شکند. باید ادامه بدهم تا انگیزه برای کلام بیابد.

#ادامه_دارد…

# من نه ما

# نرجس شکوریان فرد

# قسمت بیست و سوم

– راستش قائل به ارتباط فراگیر با دخترا نبودم به خاطر این‌ که عشق رو مقدس می ‌دونم که اصلاً روی دل هرکس و هرجایی نمی ‌شینه!

ازدواج رو هم مقدس می‌ دونم چون یه عمر طولانی رو، یه نسل رو، یه اندیشه و یک کشور رو خراب و آباد می‌ کنه. که خب من نگاهم اول به زندگی خودمه که نمی ‌خوام خرابش کنم.

اونم وقتی که نمی ‌تونم دیگه تکرارش کنم.سر به تأیید تکان می ‌دهد و همین جرأت می‌ دهد به من تا ادامه بدهم:

– حتماً گفتن که دارم درس می خونم. البته یه مدرسه هم هفته‌ای دو روز درس گرفتم. غیر انتفاعی، خیلی حقوقی نداره.

گاهی هم که ماشین پدرم دستم باشه، مسافرکشی هم می ‌کنم. اینا رو گفتم به دو دلیل؛ یکی این ‌که سعی می‌ کنم مستقل باشم توی درآمد و دیگه این ‌که، لقمۀ حرام و مفتی خوردن رو خیلی عار می ‌دونم…

از مادر و پدر و فضای خانواده گفتن برای شروع شناخت می‌ گویم اما اصلش این است که بگویم برایم مهم است، تا برایش مهم باشد احترام و محبت دو جانبه!

#ادامه_دارد…

# من نه ما

# نرجس شکوریان فرد

# قسمت بیست و چهارم

برای این ‌که به حرف بیارمش می‌ گویم: – شما که مشکلی با کار های من ندارید؟جوابی نمی ‌رسد.

اگر با هادی بودم و این‌قدر حواسش نبود دو سه تا الو الو هادی الو می ‌گفتم. اما اینجا، آن‌ هم اولش…

دوباره که می ‌پرسم به خودش می ‌آید و می ‌گوید:- استقلالتون ارزشمندتر از هر چیزیه، و البته این ‌که کار رو عار نمی‌ دونید!

هووم، حال می ‌کنم از این جواب. یعنی اگر دکلمه نخوانده باشد و راست و حسینی گفته باشد کلاً تدریس را ول می کنم‌، دستش را می ‌گیرم و می ‌رویم روستای پدری.

یک خانه سقف چوبی، دیوار کاهگی‌، صبح به صبح بوی نون تازه، قد قد و قوقولی مرغ و خروس‌ها، صدای ماع گاو اووه…

تکلیف مشخص شد، دوستان ما می‌ خواهیم برویم روستا کسی حرفی داره؟

– سوم ادبیاتم، البته خیلی درس اصل و اولویت زندگیم نیست!

درسش اولویت نیست و نمرۀ آ است. درسش اولویت نیست و دارد هفت ترمه تمام می ‌کند. به جای جواب و سئوال در ذهنم رک می ‌پرسم:

– پس چی اولویته؟

– زندگی!

خنده ‌ام می‌ گیرد از حاضر جوابی ‌اش. نباید سکوت اولیه را ملاک قرار داد؛ از آن دختر هاست که دائم زندگی را جاری می ‌کند با سر زندگی و فی‌البداهه گوئیش!

زبان زن نباید تلخ باشد. هادی اگر بود می ‌گفت؛ مرد هم نباید مفت ‌گو باشد!

# ادامه_دارد…

زیر سر خودتونه!

# من نه ما

# نرجس شکوریان فرد

# قسمت بیست و ششم

بعضی‌ ها همیشه حق به جانب هستند. خودشان خصلت ‌های کج و معوج دارند اما طرفشان باید راست کردار و راست گفتار باشد.

خودشان حال تغییر دو صفت بدشان را ندارند اما همراهشان را برای دیگران به بدی توصیف می ‌کنند. خودشان اهل خطایند و شیطان را از یارشان دور می ‌خواهند.

مثل هادی فکر کردن را رها می‌ کنم و می‌ شنوم که از خانواده و مادرش می ‌گوید. خصلت دختر هاست که مادری باشند و خب حتماً باید هفته‌ ای سه روز مادر و پدر ببیند و الّا افسردگی می‌ گیرند.

شکایتی هم نیست چون خواهر هایم جلوی چشمم هستند. اصلا دختری که اهل خانواده نباشد، باید شک کرد که بعد هم بتواند با خانواده برنامۀ زندگیش را بنویسد.

خانه‌داری و لذت همراهی را بچه‌ها در خانه یاد می‌ گیرند. حواسم جمع می‌شود که سکوت کرده است. چه کوتاه تمام کرد. از برنامه و آینده‌ اش حرفی نزد. – برنامتون برای آینده چیه؟

چه مسخره پرسیدم. اگر از خودم پرسیده بود می‌گفتم گزینه دال اما این بندۀ خدا خیلی ساده می ‌گوید:- شرایط که همیشه باب میل نیست!

نه این خیلی کلی بود. دلم می‌ خواهد کمی بیشتر با هم صحبت کنیم. جنگ اول به از صلح آخر. نمی ‌خواهم بعدها من را مخل پیشرفت خودش بداند.

اصلاً کاش بپرسم رشد خودش را در چه چیزی می ‌داند؟ جواب شیرینی می‌ دهد و پای عقل را می ‌کشد وسط و اولویت اول که آرامش در زندگی است از طرف هردو نفرمان! نه تنها زن و نه مرد تنهایی؛ هردو با هم!

 

#ادامه_دارد…

# من نه ما

# نرجس شکوریان فرد

# قسمت بیست و هفتم

تأیید می ‌کنم حرفش را. کاش زن ‌ها می ‌دانستند که لذت کار بیرون برای مرد به مقدار لذت کار خانه برای زن است.

همان ‌قدر که زن‌ ها گاهی در خانه خسته می‌ شوند و آرزوی بیرون رفتن را دارند و گاهی به اشتباه احساس بیهودگی می ‌کنند،

مردها هم بارها و چند برابر از زن‌ها می‌ شود که از کار بیرون خسته و درمانده می ‌شوند و در خیال روی زمین خانه ولواند و روزنامه می‌ خوانند

و هزار بار می ‌شود که در شرایط سخت حس هدر دادن عمر را هم دارند و بدبختانه این‌ است که نمی‌ شود مردها روزی نروند و کار نکنند؛

اما زن ‌ها هر روز هم که کار نکنند می ‌توانند به راحتی و با لبخند و عشوه ‌ای سر مرد را شیره بمالند و او مجبور شود چشمش را ببندد و تازه دست به کار کمک هم بشود!

یکی از سؤال ‌های اصلی ‌ام را کمی بی ‌اهمیتش می ‌کنم تا اذیت نشود. دوست ندارم فضای مسابقۀ نام‌ ها و نشان ‌ها درست کنم که با استرس جواب سؤالم را بدهد.

بحث استقلال در تصمیم ‌گیری‌ های زندگی را که می ‌پرسم، درجا سؤال را به خودم برمی ‌گرداند.

خند ه‌ام می ‌گیرد. حس می ‌کنم تلافی کرده است. حقش است.

با دستم دور لیوان شربت دایره می ‌کشم و می‌ گویم:- پدر و مادر و هر بزرگ تری حق راهنمایی دارند، اما تصمیم نهایی با خودمان است.

# ادامه_دارد…

# من نه ما

# نرجس شکوریان فرد

# قسمت بیست و هشتم

با دستم دور لیوان شربت دایره می ‌کشم و می ‌گویم:- پدر و مادر و هر بزرگ تری حق راهنمایی دارند، اما تصمیم نهایی با خودمان است.

– و اگر او ن‌ها ناراحت بشوند از تصمیم ما؟

– خوب دو جهتی نگاه می‌ کنیم و یک سیاستی به خرج می‌ دهیم که ناراحت نشوند‌.

زندگی خودمان است، نمی‌ شود که به خاطر ناراحتی کسی خرابش کرد.

خیلی سؤال دارم که مانده اما حس می ‌کنم که دیگر ادامه دادنش درست نیست. روبرویم کسی نشسته که از جنس من نیست و طرز حرف زدنش داد می ‌زند که باطریش تمام شده‌ است.

مادرش که چایی می‌آورد بهانۀ خوبی می ‌شود برای تمام کردن جلسه اول‌.

تا برویم و تمام سین جین ‌های اولیه را به اهل خانه جواب بدهم، یازده شب است.

ای خواب مرا در آغوش بگیر، چون این‌ها نمی ‌گذارند من تو را در آغوش کشم.

ای خدا به داد برس!

#ادامه_دارد…

# من نه ما

# نرجس شکوریان فرد

# قسمت بیست و نهم

می‌‌ نشینم سمت چپ اتاق، می ‌‌نشیند سمت راست اتاق، روی پتو هایی که زیر نظر مادر صاف و صوف انداخته ‌‌ام و پشتی ‌‌هایی که سه طرف اتاق گذاشته ‌‌ام.

دقیقاً به من مسلط است و من به دیوار رو به ‌‌رو مسلطم. خیلی راحت نشسته، انگار خانه خاله ‌‌اش است. دو سه کتاب خوانده‌‌ ام،

چند برابر همیشه فکر کرده ‌‌ام و حالا هنوز نه من و نه او حرفی نزده ‌‌ایم. چند دقیقه نشده، چند تقه به در می خورد و خواهر بزرگش می ‌‌آید داخل، شربت آورده.

رد نگاهم به قطرات عرق خنکی است که پشت لیوان نشسته. تا حالا این ‌‌قدر شربت نخواسته بودم.خواهرش را فقط نگاه می‌‌ کنم.

نازم را می ‌‌کشد که بخورم و چشمان من رد خنکی لیوان بالا و پایین می ‌‌رود. موبایلم را گذاشته ‌‌ام روی ضبط صدا. چون مطمئنم بعداً خیلی یادم نمی‌‌ ماند چه گفته است.

از خودش و خاندانش می‌‌ گوید؛ راننده تاکسی است این که، پس ارشد خواندنش یک افسانه است. کشاورز هم که هست، حتما من باید پشت سرش راه بروم مثل زن ‌‌های روستایی از توی دامنم دانۀ گندم مشت مشت بردارم و بپاشم روی زمین…

وای خدا! چه کردم من با این انتخابم بین همۀ خواستگارها.

– شما مشکلی که با کارهایم ندارید؟

مثل گیج ‌‌ها می ‌‌گویم: – کدام کار؟

– همین تدریس و مسافربری، البته دائمی که نیست و کشاورزی و… که حکم کارگری را داره دیگه؟

# ادامه_دارد…

# من نه ما

# نرجس شکوریان فرد

# قسمت سی ام

کمی فکر می ‌‌کنم؛ واقعا شغل و مدرک و پول مهم است، یا شرافت و مردانگی ‌اش؟

من که کاری به دیگران ندارم، حال خودم را با اندیشۀ خودم ساخته‌ ام، پس چرا بخواهم ادا در بیاورم؟ راحت حرفم را می ‌زنم

: – استقلالتون ارزشمندتر از هر چیزیه … خب البته این ‌‌که کار رو عار نمی ‌‌دونید یه حس خوبیه.

بگذریم از این جواب مؤدبانه، اما ته دلم حرف دیگری است؛ توقع ندارد که بگویم:

« شما بشین تو خونه من برم رخت بشورم، آب حوض بکشم، مردِانگی است و کار!

از پشت میزنشینی حس خوبی نمی ‌‌گیرم! البته روزی اهل خونه رو از خدا بگیر، می ‌‌خوای استاد باش، کشاورز باش، ارتشی باش.»

ترجیح می‌‌ دهم هیچ ‌‌کدام از حرف‌‌ های بالا را نزنم. دلم می‌‌ خواهد بدانم با چه تفکری دارد این کارها را انجام می ‌‌دهد. اما باز هم ترجیح می ‌‌دهم در جلسات بعد بپرسم.

در سکوت من صدای او که لیوان شربتش را به بازی گرفته و گاهی لبی تر می ‌‌کند و گاهی با عرق‌‌ های بیرون آن بازی می ‌‌کند در اتاق می ‌‌پیچد:

_ خب… شما هم بفرمایید…

یادم نمی ‌‌آید چه گفته که تمام شده و می ‌‌خواهد من بگویم. می ‌‌دانم که می ‌‌داند نوزده ساله ‌‌ام و ادبیات می ‌‌خوانم

._ راستش منم مثل شما برای خودم یه برنامه ‌‌هایی دارم که دوست دارم شما همین اول به من اطمینان بدید که با ازدواج قرار نیست کسی مانع کس دیگه بشه!

البته خیلی درس اصل و اولویت زندگیم نیست.

لیوان چرخان به آرامش می ‌‌رسد و این یعنی دارد تحلیل می ‌‌کند شنیده ‌‌اش را!

– برنامه و اولویتاتون چیه؟

– زندگی…

این را تند جواب می ‌‌دهم. لبخند می ‌‌زند و سر تکان می‌‌ دهد.

# ادامه_دارد…

رکعتی بوی خدا داشت اگر خم شدن من، قد علم کن، به همین عطر خدایی که گرفتی…

# من نه ما

# نرجس شکوریان فرد

# قسمت سی و یکم

این را از خاصیت کروی بودن چشمم می ‌‌فهمم. دارد در ذهنش مرور می ‌‌کند زندگی را!

در ذهنم مرور می ‌‌کنم؛ چه می ‌‌پرسد؟ که هیچ نمی ‌‌پرسد و خودم ادامه می ‌‌دهم:

– البته من به کارای هنری هم علاقۀ خاصی دارم، خیاطی و بافتنی خصوصاً. یکی از لذت ‌‌هامم کار خونه ‌‌اس!

لیوان را تا ته سر می ‌‌کشد و من هنوز با نگاه به خنکی لیوانم زنده ‌‌ام.

– خب خداروشکر، می ‌‌شه امیدوار بود که لذت غذا توی زندگی جریان داشته باشه.

عجب رویی دارد… این مردها را بکُشی باز هم حرف شکم را می کشند وسط. اگر از همین ابتدا کمی محکم خودی نشان دهم تا متوقع نشود، هم خدا را خوش می ‌‌آید و هم خلقی که خودم هستم.

آرام و با اطمینان می ‌‌گویم:

– راستش درست کردن غذا یه امره، دوست داشتنش یه امر دیگه!

با تأمل و لبخند می ‌پرسد:

– یعنی؟

با خیال راحت و لبخند می ‌گویم:

– آشپزی یه هنره دیگه! البته خب هنر هم ذوق می‌خواد!

بی‌ تأمل و با خیال راحت می ‌گوید:

– من خیلی به هنرمند و هنرش احترام می‌ گذارم.

لبخندم از زیرکیش جمع می ‌شود، هر چند که رنگ و بوی تحیر هم می ‌‌گیرم.

– من همیشه یه دغدغه داشتم و دارم، شاید شما فکر کنید به دختر و بچۀ اول بودنم ربط داره، اما واقعیت اینه که برای من فضای احترام ‌آمیز زن و مرد زیر یک سقف خیلی مهمه!

شاید شما بگی که این خیلی واضحه دیگه همه همین رو می‌ خوان، اما من دیدم که خیلی‌ها به خاطر اخلاقای شخصی ‌شون زندگی شون به بن‌بست می‌رسه!

# ادامه_دارد…

# من نه ما

# نرجس شکوریان فرد

# قسمت سی و دوم

و سکوت می‌‌ کنم. دهنم خشک شده و چشمم از پایین به بالای لیوان شربتم می‌‌ رود و می‌‌ آید و می ‌‌دانم که حتما نمی‌‌ خورم!

خواهر دیگرش می ‌‌آید با میوه. یادم باشد که روزی این شکنجه‌‌ ها را یادآوری کنم. نتوانی بخوری در حالی ‌‌که دلت می ‌‌خواهد بخوری. عجب درد بزرگی!

– برنامه ‌‌تون برای آینده چیه؟

چرا حرف قبل من را تحویل نگرفت؟ نه تایید کرد و نه رد. این یعنی موافق است و همین است و جز این نیست؟ یا این ‌که…

با تردید جواب سئوالش را می‌ دهم:- درس رو تا جایی که مقدور باشه باید ادامه بدم. البته غیر از درس خیلی ایده‌‌ ها و آرزوها توی زندگی آدم هست که دوست داره انجام بده!

منتظرم که تاییدم کند. اما می ‌‌گوید:- تحت هر شرایطی؟

کمی حالم از این سئوال درهم می‌‌ رود. من و من می‌‌کند ذهنم و حرفی می ‌‌زنم که خیلی به آن اعتقاد ندارم و فقط از استادی شنیده ‌‌ام:

– شرایط که همیشه باب میل آدم نیست. دیگه بسته به موقعیت!

رحم ندارد این بشر، انگار که خیلی رک و پوست کنده درهم می ‌‌پیچاند طومار آدم را. می ‌‌گوید:

– اگر یکی از این آرزوهاتون مخالف با شرایط زندگی ‌‌تون باشه چی؟ می‌دونید که خیلی ‌ها غیر از اخلاقای شخصی، به خاطر خواسته‌های شخصی ‌شون زندگی مشترکشون به بن ‌بست رسیده!

چه‌قدر خوب حرف قبلم را متوجه شده است. یکی را من گفتم، یکی را او.

آمده مناظره و محاکمه؟ من بدون وکیلم صحبت نمی ‌‌کنم. الان وکیلم کیست؟ خودم؟ وجدانم؟

خواسته‌های انسان در زندگیش چه نقشی دارند؟ قربانی؟ من چرا به این‌‌ ها فکر نکرده‌‌ ام؟ اصلا جواب نمی ‌‌دهم ببینم چه می ‌‌شود!

# ادامه_دارد…

# من نه ما

# نرجس شکوریان فرد

# قسمت سی و سوم

هیچ نمی ‌شود، خودش ادامه می‌‌ دهد:

– یعنی منظورم اینه که بالاخره پیش می ‌‌آد تو زندگی که شرایط خاص می ‌‌شه و آدم دچار تضاد می‌‌ شه، شما کدومش براتون ارجحیت داره، خواسته و آرزوتون یا آرامش زندگیتون؟

نفس می ‌‌گیرم. چرا از بدیهیات سئوال می ‌‌کند؟! خودخواهی است که به خاطر خواستۀ خودم بر دیگری فشاری وارد کنم یا حق کسی را ضایع. اما خودش چه؟

-خودتون چه طور فکر می ‌‌کنید؟

– عاقل قطعاً آرامش زندگی رو ترجیح می‌‌ ده. اما زندگی دوطرفه است دیگه، باید مشکلات روی دوش دو نفر باشه نه یه نفر.

من هم منظورم این نبود که یک نفر بجنگه، یک نفر در آسایش باشه. اما مرد مجبوره فضای کار رو داشته باشه و نمی ‌‌تونه تعطیل کنه.

چه شرایط رفاه باشه‌‌، چه سخت؛ تو هر دوتاش مرد چه دلش بخواد چه نخواد باید این‌‌ کار رو ادامه بده، اما فضای خونه رو داشتن یه هنریه که از عهدۀ زن خونه برمیاد فقط.

حرفش منطقی است و من اعتراضی نمی ‌‌کنم. آرزویم کار بیرون نیست. هرچند که همین حالا هم استاد‌‌هایم آینده روشنی را برایم ترسیم می‌‌ کنند.

ولی من دنبال مرغ آمین می‌‌ گردم تا خوشبختی ‌‌ام را از او بگیرم، نه موفقیتم را. شاید برای دخترها و زن ‌‌های دیگر طراحی نقشه و پیچیدن نسخه و کارمندی و منشی ‌‌گری یک پرستیژ باشد اما برای من به‌وجود آوردن یک موجود زنده و پرورش دادن او و محبت و نوازش او شیرین ‌‌ترین کار عالم است.

بعضی از دوستانم را می‌بینم که به خاطر شغل، ذهنشان آن‌قدر مشغول است که دلشان را زیر پا گذاشته‌ اند.

آرزوی خانۀ آرام و زندگی شیرین و بچه، در دل زن‌ های شاغل را هیچ‌کس نمی ‌تواند انکار کند؛ جز خودشان که محبورند به خاطر باکلاس نشان دادن به خودشان دروغ بگویند!

# ادامه_دارد…

# من نه ما

# نرجس شکوریان فرد

# قسمت سی و چهارم

صحبت را او ادامه می ‌‌دهد. دروغ چرا؟ خوش‌‌ حالم از این هم‌‌ صحبتی. می ‌‌گوید:

– راستش این سؤال شاید خیلی سطحی باشه، فقط امیدوارم ناراحتتون نکنه. غالباً ماها خیلی وابسته ‌‌ایم، یعنی خب با این وابستگی بحث استقلال در زندگی شخصیمون چقدر تحت ‌‌الشعاع قرار می ‌‌گیره؟

جمله ‌اش خبری است نه سئوالی و من دلم می‌‌ خواهد از این جایگاه بلند شوم و خودش را جای خودم بنشانم تا ببینم چه می‌ گوید، اما چاره ‌‌ای ندارم و می ‌‌گویم:

– شخصیت پدر و مادرم یعنی نوع تربیتشون راهنمایی کردنه اما ان ‌‌قدر آزادم گذاشتن که حتی برم، تجربه کنم، شکست بخورم و برگردم و دوباره حرکت کنم.

خودم عقیده دارم بزرگ ترها راهنمای خوبی هستند، به شرط این ‌‌که دخالت مستقیم نکنند.

تقه ‌‌ای به در می خورد. مادر من است. زمان را حس نکرده بودیم و ساعتی را گذرانده بودیم. مادر سینی چای و شکلات آورده است. نیم ‌‌خیز می‌شود سینی را می ‌‌گیرد و می گوید:

-زحمت کشیدید. صحبت‌‌ مان تمام شد.مادر سرش را می ‌‌چرخاند سمت من و می ‌‌گوید: – راحت باشید. گفتم دهانتون خشک نشه.

نگاه التماس ‌‌آمیزی به صورت مادرم می ‌‌کنم. دوزاریش می ‌‌افتد و می ‌‌گوید:

– خب پس می‌‌ خواید، نه… اول چایی‌‌ تونو میل کنید بعد.

و می ‌‌رود. چایی نمی‌‌ خورد و نمی‌‌ خورم. بلند می ‌‌شود و بلند می ‌‌شوم.

می ‌‌رود سمت در و چند تقه می‌‌ زند و در را باز می‌‌ کند و بیرون می ‌‌رویم. تا بروند هیچ نمی‌‌ فهمم.

حتی خیالات و اوهامم هم، متوقف می ‌‌شوند. در فضای ناخالص بین بود و نبود خورشید گیر می ‌‌کنم؛ نه مثل روز ذهنم روشن است نه مثل شب تاریک… کاش کسی ادامۀ مسیر را بر ذهن و روحم الهام می ‌‌کرد.

#ادامه_دارد…

# من نه ما

# نرجس شکوریان فرد

# قسمت سی و پنجم

اگر کسی مثل من قبل از ازدواج راهش را تعیین کرده باشد، خیلی حماقت است که در انتخابش بی‌دقتی کند و نتیجه آن شود که مجبور به تغییر جهت شود

و این یعنی مرگ تمام برنامه ‌ریزی ‌ها و پایان تمام شعار های شعوریت.کاش می ‌شد در کودکی ماند.

(چه راحت نقش بازی می ‌کردیم) مرد خانه شدنمان به خرید و مهمانی و بازی می ‌گذشت! اما حالا که تغییرات هورمونی و ریش و سیبیل و قد صد و هفتاد و پنج سانتی مقابل آینه را می ‌بینم تازه می ‌فهمم که نه خیر؛

زندگی خرید و مهمانی نیست که به بازی تمام شود.و ما جوان ‌ها استقبال می ‌کنیم که کسی حرف دلمان را بزند برای طی مسیر ازدواجی.

هرچند که قیافه بگیریم که «هنوز زود است»، «بچه بازیه مگر»، «کو پول و شغل»، «بذارید درسم به جایی برسد»، «هنوز سربازی نرفته ‌ام» و هزار بهانه‌ای که چون از دل برنمی ‌آید بر دل ‌ها هم نمی ‌نشیند.

من از طرف همۀ پسرها اعلام می‌ کنم که ما از هجده ‌سالگی آمادگی ازدواج داریم، فقط مردانگی کرده کمی پشتیبانی و همراهی کنید.

# ادامه_دارد…

# من نه ما

# نرجس شکوریان فرد

# قسمت سی و ششم

از خدا که پنهان نیست چون خودش شاهکار خلقتش را می‌ شناسد، از تمام مردان هم که پنهان نیست، چون از یک قبیله‌ایم و می‌دانیم که چه می‌ خواهیم،

از بقیه هم پنهان نباشد که؛ مردها، بخوانید جوان‌ها؛ همه دلشان می‌ خواهد که دلداده و دلدار داشته باشند اما گِل بگیرند در فرهنگی که ریخته وسط فرهنگمان و تمام بساطمان را به هم ریخته و ما را هم الک کرده و آردمان را هدر داده و خودمان را هم آویخته بی ‌ثمره‌ای.

دانشگاه ما پر است از جوان هجده تا سی؛ که نه ازدواج کرده‌ اند، نه کسی انگیزه می‌ دهد که بخواهند برای ثمرۀ زندگیشان کاری کنند!

خودشان را نه همه، که خیلی‌ ها به سبک زندگی آمریکایی پیش می‌ برند و این یعنی تجملات، توقعات، اضطرابات، انتخابات اشتباه، طلاق، تنهایی…

نمی‌ خواهم شیرینی راحتی ازدواج‌ های کودکی‌‌ ام که هنوز مزه‌ اش زیر زبانم است را با یک اشتباه تاریخی به تلخی عمرم بدهم.

چون یکی از آداب زندگی دنیا را تحمل و تدبیر و غواصی در رنج‌ها می دانم و این انتخاب من از سر محبتی است که از تو در دلم ریشه گرفته ‌است.ریشه‌ام به آب چشمه نزدیک است که این‌ گونه رشد می‌ کند امیدوارانه ظرف این دو هفته که به نتیجه رسیده بودند باید سامانم بدهند،

همه‌اش پر از شور و ابراز احساسات هستند.

قبل از خواستگاری هم دائم سئوالات مسخره‌ ای حواله ‌ام می ‌کردند که: – چه ویژگی‌ هایی داشته باشد؟

– کی؟

– اذیت نکن! می‌ رم برات زن چلاق، کور و کچل می‌ گیرم تا یاد بگیری درست جواب بدی.

و من از ترس صفات بالا یکی دوتا و چندتا ویژگی مازاد هم می‌ گفتم که چه گونه باشد و نباشد‌ها را هم. ولی خداییش بدترین حالت؛

غُرغُرهای زن است، بداخم بودنش، توقعی و جنگجویی اش. بخواهد بشود پلیس خانه و من را از همه جهت کنترل کند و مرگ‌ بارتر این‌که فکر کند باید من را اصلاح کند.

فکر این ‌‌که راحتی کنار مادر را دو دستی تقدیم کنم و خودم را در چاه بیندازم حالم را می‌ گیرد. اما تو را که می‌ بینند چنان به توصیف می‌ نشینند که انگار در خیال داری یک منظرۀ بدیع از یک گلزار تازه کشف شده را مشاهده می‌ کنی و بالاخره تسلیم می‌ کنندت به ملاقات.

صحبت اولیه خوب بود، می‌ ماند عملکرد که دیگر اگر بد باشد بعد از ازدواج نمی‌ شود عوض کرد.

خدایا پول و خانه و ماشین به کنار، آرامشی که در ازدواج وعده دادی در اولویت دعاهایم بود و هست و خواهد ماند. اجابت همه با تو ای عزیز!

# ادامه_دارد…

# من نه ما

# نرجس شکوریان فرد

# قسمت سی و هفتم

از حالا گفته باشم من جوابم منفی است.

به یک دلیل بسیار واضح: من با ایشان کنار نمی ‌‌آیم.ای خدا چه جوری باید مادر و پدرم را راضی کنم، وقتی که برق رضایت همه جانبه در صورت‌‌ و حرف‌‌ هایشان پیدا است.

عمراً اگر بتوانم به راحتی سر به سلامت ببرم.انگار آمده بود جنگ. بابا یک لطافتی، محبتی!

عقلم شروع می‌‌ کند به توجیه آوردن و من هم توضیح را می ‌‌پذیرم و توجیه را اصلاً!

-من توجیه نمی‌‌ کنم دارم تبیین می ‌‌کنم، تو کمبود محبت که نداری!

– نخیر بحث کمبود محبت نیست، بحث انعطافه.

– تو چه کارشی که محبت کنه؟

– هیچ کاره اصلا، اما از آن مرد هاست که باید برای هرکاری از او اجازه بگیرم و…

 

# من نه ما

# نرجس شکوریان فرد

# قسمت سی و هشتم

عقلم نمی ‌گذارد ادامه بدهم. چشم غره می‌ رود که:

– هرکس سبک رفتاری که دیگران با خودش را، خودش تعریف می‌ کند.

زن‌ها اشتباهاً بعد از ازدواج کاری می ‌کنند که مردها فکر می‌ کنند یک پادشاه بلامنازع هستند و زن ‌ها هم اسیرشان.

تو این کار را نکن! وقتی خود خداوند زن را هم‌ سر، شریک و مایۀ آرامش و پایۀ محبت و ریحانه معرفی می‌ کند، وقتی خود خداوند جایگاه زن و مرد را یکسان می ‌بیند و عملکرد را شبیه هم

«زن لباس مردش»، «مرد لباس زنش» است،

چرا کسی فراتر از حرف خالق، حرف می ‌زند. تو هم همین الان یاد بگیر،

مقابل مردت، شاگرد نیستی، برده نیستی، ابزار نیستی…اگر خواستی کاری انجام بدهی، جایی بروی، خریدی کنی… به او اطلاع بده؛ بگو می ‌روم خانۀ مادرم، شما می ‌آیی یا نه؟

می‌ روم قدم بزنم! می ‌روم یک روسری بخرم! دارم تخم مرغ درست می کنم، نانش با شما!

پدر و مادرت را شام نگه داشته ام، زودتر بیایی خوشحال می شوم…

این را با محبت بگو، حالا اگر همسرت در هر کدام و هر موقعیت، ناراضی بود و بیان کرد، تو قبول کن؛

نه اینکه هر دو ناراحتی کنید، هر دو بپذیرید که طبق روال خدا پیش بروید!

# ادامه_دارد…

# من نه ما

# نرجس شکوریان فرد

# قسمت سی و هشتم

این نه جدال است که غم بیاورد، نه بردگی است که افسردگی بیاورد!

زندگیست، زندگی!

برایم قابل قبول افتاد بیان عقل. اوشان که نمی‌‌ خواهد بدون آن ‌‌که به جواب قطعی برسیم امری را محقق شده ببیند، پس محبت بی ‌‌موقع هم نباید داشته باشد.

اما فقط مانده بود که بگوید: «متهم ردیف اول سؤال ‌‌ها را جواب داد، می تواند برود بنشیند.»

الان جز این احساس منفی چیزی در دلم نیست. هرچند که صوت دیشب را که دو سه بار تا حالا گوش دادم حرف ‌‌های خوب و با قاعده ‌‌ای زد و معلوم است که پسر معقولیست.

فعلاً شدیداً به هم ریخته ‌‌ام. شام دیشب را نخوردم چون استرس داشتم، درست نخوابیدم چون فکر و خیال داشتم، صبحانه نخوردم چون حالت تهوع داشتم.

غروب برای تشییع بیایید ساعت مناسبی است.مامان اگر این نوشته را بخواند از هستی ساقطم می کند.

# ادامه دارد…

# من نه ما

# نرجس شکوریان فرد

# قسمت سی و نهم

من ۷

در گل ‌زار خیالی عمداً خودم را معطل کردم. نه به خاطر این که زمان بگذرد،

کنار گل احساس خوبی دارم، احساس آرامش و راحتی!

نگاه را نوازش می‌کند، ترکیب رنگ‌ هایش، لطافت وجودیش… این حال و هوا را ناخوداگاه به انسان تزریق می ‌کند.

راستش گفته ‌اند زن هم گل است؛ ریحانه! در همان خیال ایستاده‌ ام به تفسیر خلقت تو!

پس من هم باید از اهالی گلستان باشم تا راز و رمز بودن کنار تو و همراهیت را بدانم! آ‌ن‌ وقت زندگیمان می‌شود یک باغ! یک گل ‌زار!

این یعنی؛ منبع آرامش می ‌خواهم! و کسی که کسری ‌هایم را، در داشته‌های خودش ضرب کند و نداشتنی ‌هایم را، با همراهی ‌اش تبدیل به داشته…

سرم را رو به آسمان می ‌گیرم تا ببیند نقش ‌های عمیق توکلم را…

# ادامه_دارد…

# من نه ما

# نرجس شکوریان فرد

# قسمت چهلم

می ‌‌آیند دوباره. خودش و مادرش، برای یک صحبت دونفره.

این دو روز با معلم پرورشی دوران دبیرستانمان و مَهتاب صحبت کرده‌‌ ام. یکی دوتا کتاب ورق زده ‌‌ام تا سنجیده ‌‌تر جلو بروم.

همه می‌‌ گویند با یک‌‌ بار صحبت نتیجه‌‌ ای عاید نمی ‌‌شود ولی با روال تحقیق و واسطه و مادر و پدر، همه نود درصد رأی مثبت داده ‌‌اند.

دوباره همان اتاق و همان زاویه قائمه، هرچند که استرس من کمتر است.

جالب این ‌‌که از فضای سیاسی کشور می ‌‌پرسد و نگاهم به کلیت ایران. که من نمی ‌‌توانم محبتم را پنهان کنم و سؤال را برگردان سمت خودش می ‌‌کنم و نتیجه یکی است.

نمی‌‌خواهم دوباره مثل قبل در جایگاه متهم بنشینم. از تفاهم به وجود آمده استفاده می‌‌ کنم و می ‌‌گویم:

– یه چیزی دغدغۀ ذهنی من هستش که شاید برای خیلی از دخترها نباشد.

نفس می‌ گیرم و نگران از این‌ که حرفی بزند که دلم بگیرد، می‌پرسم:

– راستش می ‌خوام بدونم نگاه شما به جنس زن چیه؟

سرش را بالا می ‌آورد و نگاه از میوه ‌های توی بشقاب می ‌گیرد، سرش را بالا می ‌آورد و می ‌‌گوید:

– یه کتاب هست به اسم «زن در آینه جلال و جمال»! یکی از آرزوهام اینه یه روزی برسه همۀ زن‌‌ های جهان این کتاب رو خونده باشن.

من وقتی این کتاب رو خوندم، البته حالا که نه؛ تقربیا پنج سال پیش، تمام اعتقادم نسبت به جایگاه شما تغییر کرد. زن همون مقامی رو داره که مرد داره، خدا همون نگاهی رو به زن داره که به مردها؛ هیچ فرق مقامی ندارند.

# ادامه_دارد…

# من نه ما

# نرجس شکوریان فرد

# قسمت چهل و یکم

سکوت می‌‌ کنم. خوشمان آمد از جوابش. بین نیمۀ چپ و راست مغزم همیشه دعوا بود.

دو سبک زندگی من را راضی نمی ‌‌کرد؛ نه غربی ‌‌ها که به زن فروشی در ویترین ‌‌ها افتاده ‌‌اند و نه برخورد بعضی از مرد های خودمان!

خیلی دنبال خودم در دنیا گشتم که به بن ‌‌بست رسیدم، یکی عروسک دستمالی می ‌‌خواست، یکی کنیز. آخرش رفتم دو زانو در خانۀ خالقم و گفتم:-خداییش خودت خلق کردی، بگو من کی هستم؟ این آدم ‌‌هایت که آدم نیستند!

به همین رسیدم که ایشان گفت. در دنیای خودم دارم خودپروری می‌‌ کنم که می ‌‌گوید:- حالا که این سؤال را پرسیدید من یه توضیحی بدم که دیگه نخوام بپرسم.

هیچ‌‌ وقت آرزو نداشتم با یه مترسک یا یه عروسک ازدواج کنم. دلم واقعا یک زن با همون نگاه آرمانی ‌‌اش می‌‌ خواد. یه خورده هم نگرانم که همسر آینده ‌‌ام دنبال مد و طلا و چشم و هم ‌‌چشمی و عناصر دنیایی باشه.

آینده رو کاملاً خالی از این مسخره ‌‌بازی ‌‌ها می‌‌ خوام! حالا واقعا نمی ‌‌دونم نگاه شما چیه؟

الان چی گفت؟ از زیر بار خرج خانمش شانه خالی کرد یا از زیر بار خس و خاشاکی که زیبایی زندگی را خراب می ‌‌کند، فرار کرد؟

یا… سرم کمی منگ می‌‌شود؛ نکند بی ‌‌احساس باشد، وای اگر خسیس بود؟ اگر…

# ادامه_دارد…

# من نه ما

# نرجس شکوریان فرد

# قسمت چهل و دوم

وسط اگر هایی هستم که نمی ‌‌دانم بپرسم یا نه، که می ‌‌گوید:

– اهل قهر و جدل و عصبانیت هستید؟

یعنی بین این همه تدبیرش، این یکی را یا به عمد این‌‌ طور سؤال کرد یا از دستش در رفت. در دلم می ‌‌گویم اهل هیچ ‌‌کدام هم که نباشم، اهل تلافی هستم.

هرچند اگر پدر این ‌‌جا بود یک چشم غرۀ حسابی می ‌‌رفت. البته در حال ترک هستم؛ یک دفتر برداشته ‌‌ام و لجبازی‌‌ هایم را ثبت می‌‌ کنم، از دو روز لجبازی رسیده‌‌ ام به ساعت و دقیقه!

از یکی به دو کردن طولانی رسیده ‌‌ام به جملات کوتاه و به چشم گفتن مقابل پدر و مادر، حتی اگر خواستۀ آن‌‌ ها باب میلم نباشد!

به خودم امیدوارم هرچند این باعث نمی‌‌ شود که مقابل سئوال رک ایشان جواب راستی بدهم. بی‌‌ خیال می ‌‌گویم:-

قهر که در ذات دختر هاست، وقتی هیچ حربه ‌‌ای مقابل زورگویی و تنهایی ‌‌شون ندارند. جدل رو هم تا چه طور نگاه کنید؛

اگر منظور اینه که در تمام جایگاه ‌‌ها کوتاه بیام و حق رو به طرف مقابل بدم تا زندگی آروم باشه و جلو بره، نه… من حرف حقم رو همیشه می ‌‌زنم.

البته اهل جنگ و دعوا نیستم ولی خب خیلی هم اهل زور شنیدن نیستم.نفس می ‌‌گیرم و ادامه می‌‌ دهم:-

عصبانی هم که می ‌‌شم، سبکم، سکوته، گاهی هم خب عکس ‌‌العمل‌‌ هایی دارم که به نظر اطرافیانم خیلی شدید نیست.

# من نه ما

# نرجس شکوریان فرد

# قسمت چهل و سوم

مکث می ‌‌کنم تا هضم کند دیوی که از خودم ساختم. نمی ‌‌گذارم قهر و جدال و عصبانیت را تفکیک کند و می‌‌ پرسم:

-شما چی؟

کم نمی آورد «اوشان»:

– قهر که تو ذات آدم ‌‌هاست، نه دخترها. مخصوصأ اگر مرد بیچاره تحت فشار قرار بگیره و اهل زد و خورد هم نباشه، تنها سلاحش می شه.

هنوز هضم نکرده ‌‌ام حرفش را؛ مرد و قهر! که ادامه می‌‌ دهد:-

_ ولی خب من تقریباً بین صفر درصد اهل قهرم. اعتقادم اینه وقتی می شه صبر کرد و صحبت کرد، از عقل به دوره که حربۀ آخر رو به کار برد!

عصبانیت توی محیط خونه و با کسایی که همۀ زندگی و وجود آدم هستند؟

این سئوال را از خودش می‌ پرسد انگار که کمی مکث می‌ کند و اتاق در سکوت هردوی ما، یا در و دیوار از وحشت این برخورد انسان‌ها باهم ساکت می‌ شوند.

واقعا چرا انسان‌ ها هم‌ دیگر را عصبی می‌ کنند؟ یا چرا عصبی که می‌ شوند برخورد حیوانی با هم دارند؟ مثل سگ به‌ هم می‌ پرند؟ وای چه قدر زشت است تصویرش!

 

# من نه ما

# قسمت چهل و چهارم

در همین حوالی فکر و ذکرها هستم که می‌‌ گوید:

  • راستش نمی‌‌ خوام فکر کنید که دارم جسارت می‌‌ کنم اما دوست دارم بدونید که من شاید آدم خطا کاری هستم اما مطمئن باشید اعتقادم سر جاش هست و خب یه هنجار و ناهنجارایی برام مهمه!

یه محدودیت‌‌ هایی که خدا تعریف کرده برام خط قرمزه…

طول می‌‌ کشد تا تحلیل کنم خودم را، خدا را، تا برسم به رابطه!

حد و حدود و رابطه را،

آن‌‌ هم رابطۀ بین خودم و خالقی که همین نزدیکی است و منی که نمی‌‌ دانمش که بخواهم بخوانمش!

# من نه ما

# قسمت چهل و پنجم

در سایۀ سکوتی که بعد از تمام شدن حرف او در اتاق افتاده می‌‌ گویم:

– اعتقاد من ادب مقابل کسیه که همۀ دار و نداری که در اختیارمه هدیۀ‌‌ خودشه.

و چند سؤال دیگر

که متأسفانه آ‌‌ن ‌‌قدر خوابم می‌‌ آید که دیگر نمی ‌‌توانم ادامه دهم.

صدایش را ضبط کردم،

شاید وقتی دیگر نوشتم.

البته پدر خیلی بیشتر از من از او اطلاعات دارد

و این خودش یک ضلع را پر کرده است!

# من نه ما

# قسمت چهل و ششم

۵
این دو روزه هر وقت سر به سرم گذاشته‌ اند (دو خواهر و دو برادر و والدین گرام) گفته‌ ام که:


– اذیت کنید می‌ رم پیش پدر زنما!


اما امروز که قرار است رسماً بیائیم دیدن شما، اصلاً دلم نمی‌ خواهد پدر و مادر و مهمانی در کار باشد؛ بگذارند من با خودت باشم!

قبل از آمدن پدر دوباره مقابل آینه خودم را چک می کنم.

دلم تذکر می دهد که می روی نه برای نظاره، برای مناظره.


و دل خوشم که این منظره، بکر بکر است.

تصوّر دخترانی که خودشان را تابلویی فرض کرده اند و با رنگ روغن چنان قلموئیش کرده اند که از صد فرسخی هم به چشم بیایند، آزارم می دهد و خوشحالم که چنین اندیشه ای نداری!


تابلو نیستی با منظره ای مصنوعی…

# من نه ما

# نرجس شکوریان فرد

# قسمت چهل و هفتم

خودت سرزمین وسیعی هستی چون شمال و من دلم می خواهد وجودم،

وجودت را اسیر کند و می دانم که خسته نمیشود بس که وسعت داری و شکوه و زیبایی!

گنجینه ات را اگر تقدیم من کنی، سرمایه ای می سازم که دنیا از آن لذت ببرد…

و دفینۀ وجودم را اگر در سرزمینت جای بدهی، ثمره ای می دهد که سربلندی هر دویمان را خواهد داشت.

از اتاق که بیرون می آیم… صدای خوشحالیشان خانه را پر می کند خصوصاً خواهرها!

خواهر جنسش از محبت است؛ گل را خواهرها سفارش داده‌اند و تا کلاسم تمام بشود همراهم را سوزانده‌اند با پیام و تماس و من نه لجوجانه، تمام کلاس ‌هایم را شرکت کرده ‌ام

(باید غیبت ‌ها را نگه می ‌داشتم برای روز مبادا، بادا بادا)

من که برسم، همه منتظرند.

کنار قربان صدقۀ مادر، غر غر خواهرها، صدای دست و کِل هم هست و می ‌روم تا دوش بگیرم.

پا که بیرون می‌گذارم صحنه دوباره تکرار می ‌شود: دست و کِل و گل دراومد از حموم، دوماد دراومد از حموم…

نرجس شکوریان فرد , ازدواج , عشق

برای خرید این کتاب بی نظیر اینجا کلیک کنید.

رمان های چاپ شده و نشده این نویسنده در این کانال قرار می گیرند

رمانی از همین نویسنده با داستانی جذاب

namakketab
دیدگاه کاربران
1 دیدگاه
  • من نه ما 28 بهمن 1399 / 2:55 بعد از ظهر

    سلام و خدا قوت
    واقعا کتاب بی نظیری هستش
    و پیشنهاد میکنم همه جوون ها بخوننش
    کاملا آموزنده هست
    چقد خب که به صورت آنلاینم میشه خوند
    لطفا هر شب بزارید
    اجراون با خدا

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *