دیلمزاد: روایت شجاع مردانی که استوارو محکم پای سرزمینشان ایستادند.

دیلمزاد : محمد رودگر

معرفی:

اگر دوست داری آدم های نامریی  را ببینی، آدم هایی که هستند و کارهای بزرگ انجام می دهند و کسی آن ها را نمی بیند.
قهرمان جوان این کتاب یعنی بهرام هم خودش حرکت می کند هم خدا برایش می خواهد،
آن وقت آنقدر تو دل برو می شود که همه دوست دارند مثل او بشوند.

دیلمزاد,رمان دفاع مقدس,محمد درودگر

بریده کتاب(۱):

پرسیدم خوش قیافه بود؟ مکثی طولانی کردی و درست وقتی از جواب دادنت ناامید شدم.
گفتی: یه پیرمرد جوون. هیچ نمیدانم کی بود. یک پیرمرد جوون یا یک فرشته پسر؟
تو هم مثل او. نمی توانم بگویم راستی راستی کی هستی همین قدر می دانم یک پیامبر واقعی بود، تو به آیین او درآمدی و عشقت تبدیل به عبادتی بی صدا شد.

بریده کتاب(۲):

راستش … راستش می دونی چیه رفیق؟ یه چیزه که نمی دونم چیه …. آدم دلش می خواد به خاطرش بمیره

بریده کتاب(۳):

اومد دم گوشم بدون لهجه ی محلی گفت: مواظب خودت باش، داری زنده زنده می گندی …
این را گفتی و چشم هایت گرد شد، سرت را انداختی پایین و سرخ شدی، انگارحرف زشتی زده باشی. همان یکسالی که پیش ازاین در کردستان بودی کردی یاد گرفته بودی، اما این که چرا این همه وقت بروز ندادی از چیز هایی است که کم کم عادتم شده. برای من که در این جزیره شب و روزم را با تو و شگفتی هایت سر می کنم، اهمیتی ندارد اگر روزی بگویی: من یک مریخی هستم و همه خاطراتت خواب و خیالی بیش نبوده. جوری با آن پیش مرگ کردی حرف می زدی انگار زبان مادری ات است. مطمئنم زبان مریخی را هم به همین خوبی بلدی.

کتابدوست
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *