داستان عاشقانه دختر شینا : هر روز ۸ صبح با این داستان عاشقانه، همراه ما باشید 😍

داستان عاشقانه

دختر شینا یک داستان عاشقانه پر از دردهای شیرین است. دردهای دختری نازدانه در مسیر عاشقی اش…

برای خرید کتاب روی تصویر کلیک کنید👇👇👇

جنگ , شهدا , رمان , عشق واقعی

قسمت اول: داستان عاشقانه دخترشینا

پدرم مریض بود.
می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد.

همه ی فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند.

 عمویم به وجد آمده بود و می گفت: «چه بچه ی خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم خیر.»

آخرین بچه پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند،

 که همه یا خیلی بزرگ تر از من بودند و یا ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند.

به همین خاطر، من شدم عزیزکرده پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم.

ما در یکی از روستاهای رزن زندگی می کردیم.

 زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای “قایش” برایم لذت بخش بود.

 دور تا دور خانه های روستایی را زمین های کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛
زمین های گندم و جو، و تاکستان های انگور.

از صبح تا عصر با دخترهای قدّ و نیم قدِ همسایه توی کوچه های باریک و خاکی روستا می دویدیم.

 بی هیچ غصه ای می خندیدیم و بازی می کردیم.

عصرها، دمِ غروب با عروسک هایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، می رفتیم روی پشت بام خانه ما.
 تمام عروسک ها و اسباب بازی هایم را توی دامنم می ریختم،
از پله های بلند نردبان بالا می رفتیم
و تا شب می نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می کردیم.

قسمت دوم: داستان عاشقانه دختر شینا

بچه ها دلشان برای اسباب بازی های من غنج می رفت؛
اسباب بازی هایی که پدرم از شهر برایم می خرید،
می گذاشتم بچه ها هر چقدر دوست دارند با آن ها بازی کنند.

شب، وقتی ستاره ها همه ی آسمان را پر می کردند،
بچه ها یکی یکی از روی پشت بام ها می دویدند و به خانه هایشان می رفتند؛
اما من می نشستم و با اسباب بازی ها و عروسک هایم بازی می کردم.
گاهی که خسته می شدم، دراز می کشیدم
و به ستاره های نقره ای که از توی آسمان تاریک به من چشمک می زدند، نگاه می کردم.

وقتی همه جا کاملاً تاریک می شد و هوا رو به خنکی می رفت، مادرم می آمد دنبالم.
بغلم می کرد. ناز و نوازشم می کرد و از پشت بام مرا می آورد پایین.
شامم را می داد. رختخوابم را می انداخت.
دستش را زیر سرم می گذاشت، برایم لالایی می خواند.
آن قدر موهایم را نوازش می کرد، تا خوابم می برد.

بعد خودش بلند می شد و می رفت سراغ کارهایش.
خمیرها را چونه می گرفت.
آن ها را توی سینی می چید تا صبح با آن ها برای صبحانه نان بپزد.

صبح زود با بوی هیزم سوخته و نان تازه از خواب بیدار می شدم.
نسیم روی صورتم می نشست.
می دویدم و صورتم را با آب خنکی که صبح زود مادر از چاه بیرون کشیده بود، می شستم و بعد می رفتم روی پای پدر می نشستم.
همیشه موقع صبحانه جایم روی پای پدرم بود.
او با مهربانی برایم لقمه می گرفت و توی دهانم می گذاشت و موهایم را می بوسید.

قسمت سوم: داستان عاشقانه دخترشینا

پدرم چوبدار بود.
کارش این بود که ماهی یک بار از روستاهای اطراف گوسفند می خرید و به تهران و شهرهای اطراف می برد و می فروخت.
از این راه درآمد خوبی به دست می آورد. در هر معامله یک کامیون گوسفند خرید و فروش می کرد.

در این سفرها بود که برایم اسباب بازی و عروسک های جورواجور می خرید.
روزهایی که پدرم برای معامله به سفر می رفت، بدترین روزهای عمرم بود.
آن قدر گریه می کردم و اشک می ریختم که چشم هایم مثل دو تا کاسه ی خون می شد.

پدرم بغلم می کرد. تندتند می بوسیدم و می گفت:
«اگر گریه نکنی و دختر خوبی باشی، هر چه بخواهی برایت می خرم.»

با این وعده و وعیدها، خام می شدم و به رفتن پدر رضایت می دادم.
تازه آن وقت بود که سفارش هایم شروع می شد.
می گفتم: «حاج آقا! عروسک می خواهم؛ از آن عروسک هایی که موهای بلند دارند با چشم های آبی.
از آن هایی که چشم هایشان باز و بسته می شود.
النگو هم می خواهم.
برایم دمپایی انگشتی هم بخر.
از آن صندل های پاشنه چوبی که وقتی راه می روی تق تق صدا می کنند.
بشقاب و قابلمه ی اسباب بازی هم می خواهم.»

پدر مرا می بوسید و می گفت: «می خرم. می خرم. فقط تو دختر خوبی باش، گریه نکن.
برای حاج آقایت بخند. حاج آقا همه چیز برایت می خرد.

قسمت چهارم: داستان عاشقانه دختر شینا

من گریه نمی کردم؛ اما برای پدر هم نمی خندیدم.
از اینکه مجبور بودم او را دو سه روز نبینم، ناراحت بودم.
از تنهایی بدم می آمد. دوست داشتم پدرم روز و شب پیشم باشد.

همه اهل روستا هم از علاقه من به پدرم باخبر بودند.

گاهی که با مادرم به سر چشمه می رفتیم تا آب بیاوریم یا مادرم لباس ها را بشوید،
زن ها سربه سرم می گذاشتند و می گفتند:
«قدم! تو به کی شوهر می کنی؟!»
می گفتم: «به حاج آقایم.»
می گفتند: «حاج آقا که پدرت است! »
می گفتم: «نه، حاج آقا شوهرم است. هر چه بخواهم، برایم می خرد.»

بچه بودم و معنی این حرف ها را نمی فهمیدم.

زن ها می خندیدند و درِ گوشی چیزهایی به هم می گفتند و به لباس های داخل تشت چنگ می زدند.

قسمت پنجم: داستان عاشقانه دخترشینا

نه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد.
ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم.

با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار می شدم، سحری می خوردم و روزه می گرفتم.

بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازه پسرعمویش که بقالی داشت.

بعد از سلام و احوال پرسی گفت:
«آمده ام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، قدم امسال نه ساله شده و تمام روزه هایش را گرفته.»
پسرعموی پدرم یک چادر سفید که گل های ریز و قشنگ صورتی داشت
از لابه لای پارچه های ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم.

پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت.
چادر درست اندازه ام بود. انگار آن را برای من دوخته بودند.

از خوشحالی می خواستم پرواز کنم. پدرم خندید و گفت: «قدم جان! از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنی، باشد باباجان.»
آن روز وقتی به خانه رفتم، معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم.

همین که کسی به خانه مان می آمد، می دویدم و از مادرم می پرسیدم:
«این آقا محرم است یا نامحرم؟!»

بعضی وقت ها مادرم از دستم کلافه می شد.
به خاطر همین، هر مردی به خانه مان می آمد، می دویدم و چادرم را سر می کردم.
دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت.

قسمت ششم: داستان عاشقانه دختر شینا

خانه عمویم دیوار به دیوار خانه ما بود.
هر روز چند ساعتی به خانه آن ها می رفتم. گاهی وقت ها مادرم هم می آمد.

آن روز من به تنهایی به خانه آن ها رفته بودم،
سر ظهر بود
و داشتم از پله های بلند و زیادی که از ایوان شروع می شد و به حیاط ختم می شد،
پایین می آمدم که یک دفعه پسر جوانی روبه رویم ظاهر شد.
جا خوردم.
زبانم بند آمد. برای چند لحظه کوتاه نگاهمان به هم گره خورد. پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد.
صدای قلبم را می شنیدم که داشت از سینه ام بیرون می زد.

آن قدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم.

بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یک نفس تا حیاط خانه خودمان دویدم.
زن برادرم، خدیجه، داشت از چاه آب می کشید.
من را که دید، دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد.

ترسیده بود، گفت: «قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟!»
کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او خیلی راحت و خودمانی بودم.

او از همه زن برادرهایم به من نزدیک تر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم.
خندید و گفت: «فکر کردم عقرب تو را زده. پسر ندیده!»
پسر دیده بودم.

قسمت هفتم: داستان عاشقانه دخترشینا

مگر می شود توی روستا زندگی کنی، با پسرها هم بازی شوی،
آن وقت نتوانی دو سه کلمه با آن ها حرف بزنی! هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمی آمد.

از نظر من، پدرم بهترین مرد دنیا بود.
آن قدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که
زودتر از پدرم بمیرم.

گاهی که کسی در روستا فوت می کرد و ما در مراسم ختمش شرکت می کردیم،
همین که به ذهنم می رسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، می زدم زیر گریه.
آن قدر گریه می کردم که از حال می رفتم.
همه فکر می کردند من برای مرده آن ها گریه می کنم.

پدرم هم نسبت به من همین احساس را داشت.
با اینکه چهارده سالم بود، گاهی مرا بغل می کرد و موهایم را می بوسید.

آن شب از لابه لای حرف های مادرم فهمیدم آن پسر، نوه عموی پدرم بوده واسمش هم صمد است.
از فردای آن روز، آمد و رفت های مشکوک به خانه ما شروع شد.
اول عموی پدرم آمد و با پدرم صحبت کرد.

بعد نوبت زن عموی پدرم شد.
صبح، بعد از اینکه کارهایش را انجام می داد، می آمد و می نشست توی حیاط خانه ما
و تا ظهر با مادرم حرف می زد.
بعد از آن، مادر صمد پیدایش شد و چند روز بعد هم پدرش از راه رسید، پدرم راضی نبود.

قسمت هشتم: داستان عاشقانه دختر شینا

می گفت: «قدم هنوز بچه است. وقت ازدواجش نیست.»

خواهرهایم غر می زدند و می گفتند:
«ما از قدم کوچک تر بودیم ازدواج کردیم، چرا او را شوهر نمی دهید؟!» پدرم بهانه می آورد: «دوره و زمانه عوض شده.»

از اینکه می دیدم پدرم این قدر مرا دوست دارد خوشحال بودم.
می دانستم به خاطر علاقه ای که به من دارد راضی نمی شود به این زودی مرا از خودش جدا کند؛
اما مگر فامیل ها کوتاه می آمدند.

پیغام می فرستادند، دوست و آشنا را واسطه می کردند تا رضایت پدرم را جلب کنند.

یک سال از آن ماجرا گذشته بود و من دیگر مطمئن شده بودم پدرم حالا حالاها مرا شوهر نمی دهد؛
اما یک شب چند نفر از مردهای فامیل بی خبر به خانه مان آمدند.

عموی پدرم هم با آن ها بود.
کمی بعد، پدرم در اتاق را بست. مردها ساعت ها توی اتاق نشستند و با هم حرف زدند.
من توی حیاط، زیر یکی از درخت های سیب، نشسته بودم.

حیاط تاریک بود و کسی مرا نمی دید؛
اما من به خوبی اتاقی را که مردها در آن نشسته بودند، می دیدم.
کمی بعد، عموی پدرم کاغذی از جیبش درآورد و روی آن چیزی نوشت. شستم خبردار شد، با خودم گفتم: «قدم! بالاخره از حاج آقا جدایت کردند».

قسمت نهم: داستان عاشقانه دخترشینا

آن شب وقتی مهمان ها رفتند، پدرم به مادرم گفته بود:《به خدا هنوز هم راضی نیستم قدم را شوهر بدهم.
نمی توانم چطور شد قضیه تا اینجا کشیده شد.
تقصیر پسر عمویم بود. با گریه اش کاری کرد توی رو دربایسی ماندم.
با بغض و آه گفت اگر پسرم زنده بود ،قدم را به او می دادی؟! حالا فکر کن صمد پسر من است.》

پسرِ پسرعموی پدرم سال ها پیش در نوجوانی مریض شده و از دنیا رفته بود.
بعد از گذشت این همه سال، هر وقت پدرش به یاد او می افتاد، گریه می کرد
و تأثر او باعث ناراحتی اطرافیان می شد.
حالا هم از این مسئله سوء استفاده کرده بود و این طوری رضایت پدرم را به دست آورده بود.

در قایش رسم است قبل از مراسم نامزدی،
مردها و ریش سفیدهای فامیل می نشینند و با هم به توافق می رسند.
مهریه را مشخص می کنند
و خرج عروسی و خریدهای دیگر را برآورد می کنند و روی کاغذی می نویسند.
این کاغذ را یک نفر به خانواده داماد می دهد.
اگر خانواده داماد با هزینه ها موافق باشند، زیر کاغذ را امضا می کنند
و همراه یک هدیه آن را برای خانواده عروس پس می فرستند.

آن شب تا صبح دعا کردم پدرم مهریه و خرج های عروسی را دست بالا و سنگین گرفته باشد
و خانواده داماد آن را قبول نکنند.

قسمت دهم: داستان عاشقانه دختر شینا

فردا صبح یک نفر از همان مهمان های پدرم کاغذ را به خانه پدر صمد برد.
همان وقت بود که فهمیدم پدرم مهریه ام را پنج هزار تومان تعیین کرده.
پدر و مادر صمد با هزینه هایی که پدرم مشخص کرده بود، موافق نبودند؛
اما صمد همین که رقم مهریه را دیده بود، ناراحت شده و گفته بود: «چرا این قدر کم؟! مهریه را بیشتر کنید.»

اطرافیان مخالفت کرده بودند.
صمد پایش را توی یک کفش کرده
و به مهریه پنج هزار تومان دیگر اضافه کرده و زیر کاغذ را خودش امضا کرده بود.


عصر آن روز، یک نفر کاغذ امضاشده را به همراه یک قواره پارچه پیراهنی زنانه برای ما فرستاد.
دیگر امیدم ناامید شد.
به همین سادگی پدرم به اولین خواستگارم جواب مثبت داد و ته تغاری اش را به خانه بخت فرستاد.


چند روز بعد، مراسم شیرینی خوران و نامزدی در خانه ما برگزار شد.
مردها توی یک اتاق نشسته بودند و زن ها توی اتاقی دیگر.
من توی انباری گوشه حیاط قایم شده بودم و زارزار گریه می کردم.
خدیجه، همه جا را دنبالم گشته بود تا عاقبت پیدایم کرد.
وقتی مرا با آن حال زار دید، شروع کرد به نصیحت کردن و گفت: «دختر! این کارها چه معنی دارد؟! مگر بچه شده ای؟!
تو دیگر چهارده سالت است.
همه دخترهای هم سن و سال تو آرزو دارند پسری مثل صمد به خواستگاری شان بیاید و ازدواج کنند.
مگر صمد چه عیبی دارد؟

قسمت یازدهم: داستان عاشقانه دخترشینا

خانواده خوب ندارد که دارد.
پدر و مادر خوب ندارد که دارد.
امسال ازدواج نکنی، سال دیگر باید شوهر کنی.
هر دختری دیر یا زود باید برود خانه بخت. چه کسی بهتر از صمد.

تو فکر می کنی توی این روستای به این کوچکی شوهری بهتر از صمد گیرت میآید؟! نکند منتظری شاهزاده ای از آن طرف دنیا بیاید و دستت را بگیرد و ببردت توی قصر رویاها.
دختر دیوانه نشو. لگد به بختت نزن.

صمد پسر خوبی است تو را هم دیده و خواسته.
از خر شیطان بیا پایین. کاری نکن پشیمان بشوند، بلند شوند و بروند.
آن وقت می گویند حتماً دختره عیبی داشته و تا عمر داری باید بمانی کنج خانه.»

با حرف های زن برادرم کمی آرام شدم.
خدیجه دستم را گرفت و با هم رفتیم توی حیاط. از چاه برایم آب کشید.
آب را توی تشتی ریخت و انگار که من بچه ای باشم، دست و صورتم را شست و مرا با خودش به اتاق برد.

از خجالت داشتم می مردم. دست و پایم یخ کرده بود و قلبم به تاپ تاپ افتاده بود.
خواهرم تا مرا دید، بلند شد و شال قرمزی روی سرم انداخت.
همه دست زدند و به ترکی برایم شعر و ترانه خواندند.
اما من هیچ احساسی نداشتم. انگار نه انگار که داشتم عروس می شدم.

توی دلم خداخدا می کردم، هر چه زودتر مهمان ها بروند و پدرم را ببینم.
مطمئن بودم همین که پدرم دستی روی سرم بکشد، غصه ها و دلواپسی هایم تمام می شود.

قسمت دوازدهم: داستان عاشقانه دختر شینا

چند روز از آن ماجرا گذشت. صبح یک روز بهاری بود.
توی حیاط ایستاده بودم. حیاطمان خیلی بزرگ بود.
دورتادورش اتاق بود. دو تا در داشت؛
یک درش به کوچه باز می شد و آن یکی درش به باغی که ما به آن می گفتیم باغچه.

باغچه پر از درخت آلبالو بود. به سرم زد بروم آنجا.
باغچه سرسبز و قشنگ شده بود.
درخت ها جوانه زده بودند و برگ های کوچکشان زیر آفتاب دلچسب بهاری می درخشید.

بعد از پشت سر گذاشتن زمستانی سرد، حالا دیدن این طبیعت سرسبز و هوای مطبوع و دلنشین، لذت بخش بود.
یک دفعه صدایی شنیدم. انگار کسی از پشت درخت ها صدایم می کرد.

اول ترسیدم و جا خوردم، کمی که گوش تیز کردم، صدا واضح تر شد
و بعد هم یک نفر از دیوار کوتاهی که پشت درخت ها بود پرید توی باغچه.
تا خواستم حرکتی بکنم، سایه ای از روی دیوار دوید و آمد روبه رویم ایستاد.
باورم نمی شد. صمد بود. با شادی سلام داد.

دستپاچه شدم. چادرم را روی سرم جابه جا کردم.
سرم را پایین انداختم و بدون اینکه حرفی بزنم یا حتی جواب سلامش را بدهم،
دو پا داشتم، دو تا هم قرض کردم و دویدم توی حیاط
و پله ها را دو تا یکی کردم و رفتم توی اتاق و در را از تو قفل کردم.

صمد کمی منتظر ایستاده بود.
وقتی دیده بود خبری از من نیست،
با اوقات تلخی یک راست رفته بود سراغ زن برادرم
و از من شکایت کرده بود و گفته بود: ” انگار قدم اصلاً مرا دوست ندارد. “

قسمت سیزدهم: داستان عاشقانه دخترشینا

” من با هزار مکافات از پایگاه مرخصی گرفته ام،
فقط به این خاطر که بیایم قدم را ببینم و دو سه کلمه با او حرف بزنم.
چند ساعت پشت باغچه خانه شان کشیک دادم تا او را تنهایی پیدا کردم.

بی انصاف او حتی جواب سلامم را هم نداد. تا مرا دید، فرار کرد و رفت.”
نزدیک ظهر دیدم خدیجه آمد خانه ما و گفت: «قدم! عصر بیا کمکم. مهمان دارم، دست تنهام.»

عصر رفتم خانه شان.
داشت شام می پخت. رفتم کمکش.
غافل از اینکه خدیجه برایم نقشه کشیده بود.
همین که اذان مغرب را دادند و هوا تاریک شد،
دیدم در باز شد و صمد آمد.
از دست خدیجه کفری شدم. گفتم: «اگر مامان و حاج آقا بفهمند، هر دویمان را می کشند.»

خدیجه خندید و گفت:
«اگر تو دهانت سفت باشد، هیچ کس نمی فهمد. داداشت هم امشب خانه نیست. رفته سر زمین، آبیاری.»

بعد از اینکه کمی خیالم راحت شد، زیر چشمی نگاهش کردم. چرا این شکلی بود؟! کچل بود. خدیجه تعارفش کرد و آمد توی اتاقی که من بودم. سلام داد. باز هم نتوانستم جوابش را بدهم.

بدون هیچ حرفی بلند شدم و رفتم آن یکی اتاق. خدیجه صدایم کرد. جواب ندادم.
کمی بعد با صمد آمدند توی اتاقی که من بودم.
خدیجه با اشاره چشم و ابرو بهم فهماند کار درستی نمی کنم.
بعد هم از اتاق بیرون رفت. من ماندم و صمد.

قسمت چهاردهم: داستان عاشقانه دختر شینا

کمی این پا وآن پا کردم و بلند شدم تا از زیر نگاه های سنگینش فرار کنم،
ایستاد وسط چهارچوبِ در، دست هایش را باز کرد و جلوی راهم را گرفت.
با لبخندی گفت: «کجا؟! چرا از من فرار می کنی؟! بنشین باهات کار دارم.»

سرم را پایین انداختم و نشستم.
او هم نشست؛ البته با فاصله خیلی زیاد از من.
بعد هم یک ریز شروع کرد به حرف زدن. گفت دوست دارم زنم این طور باشد. آن طور نباشد.

گفت: «فعلاً سربازم و خدمتم که تمام شود، می خواهم بروم تهران دنبال یک کار درست و حسابی.»
نگرانی را که توی صورتم دید، گفت: «شاید هم بمانم همین جا توی قایش.»

از شغلش گفت که سیمان کار است و توی تهران بهتر می تواند کار کند.
همان طور سرم را پایین انداخته بودم. چیزی نمی گفتم.
صمد هم یک ریز حرف می زد. آخرش عصبانی شد و گفت:
«تو هم چیزی بگو. حرفی بزن تا دلم خوش شود.»

چیزی برای گفتن نداشتم.
چادرم را سفت از زیر گلو گرفته بودم و زل زده بودم به اتاق روبه رو.
وقتی دید تلاشش برای به حرف درآوردنم بی فایده است، خودش شروع کرد به سؤال کردن.
پرسید: «دوست داری کجا زندگی کنی؟!»

جواب ندادم. دست بردار نبود. پرسید: «دوست داری پیش مادرم زندگی کنی؟!»
بالاخره به حرف آمدم؛ اما فقط یک کلمه: «نه!» بعد هم سکوت.

قسمت پانزدهم: داستان عاشقانه دخترشینا

وقتی دید به این راحتی نمی تواند من را به حرف درآورد، او هم دیگر حرفی نزد.
از فرصت استفاده کردم و به بهانه کمک به خدیجه رفتم و سفره را انداختم. غذا را هم من کشیدم.

خدیجه اصرار می کرد:
«تو برو پیش صمد بنشین با هم حرف بزنید تا من کارها را انجام بدهم»،
اما من زیر بار نرفتم، ایستادم و کارهای آشپزخانه را انجام دادم.
صمد تنها مانده بود. سر سفره هم پیش خدیجه نشستم.

بعد از شام، ظرف ها را جمع کردم
و به بهانه چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه، از دستش فرار کردم.
صمد به خدیجه گفته بود:
«فکر کنم قدم از من خوشش نمی آید.
اگر اوضاع این طوری پیش برود، ما نمی توانیم با هم زندگی کنیم.»

خدیجه دلداری اش داده بود و گفته بود:
«ناراحت نباش. این مسائل طبیعی ست. کمی که بگذرد، به تو علاقه مند می شود.
باید صبر داشته باشی و تحمل کنی.»

صمد بعد از اینکه چایش را خورد، رفت.
به خدیجه گفتم: «از او خوشم نمی آید. کچل است.» خدیجه خندید و گفت: «فقط مشکلت همین است. دیوانه؟! مثل اینکه سرباز است.

چند ماه دیگر که سربازی اش تمام شود، کاکلش درمی آید.»
بعد پرسید: «مشکل دوم؟!»

قسمت شانزدهم: داستان عاشقانه دختر شینا

گفتم: «خیلی حرف می زند.»
خدیجه باز خندید و گفت:
«این هم چاره دارد. صبر کن تو که از لاکت درآیی و رودربایستی را کنار بگذاری، بیچاره اش می کنی؛
دیگر اجازه حرف زدن ندارد.»

از حرف خدیجه خنده ام گرفت
و این خنده سر حرف و شوخی را باز کرد و تا دیروقت بیدار ماندیم و گفتیم و خندیدیم.

چند روز بعد، مادر صمد خبر داد می خواهد به خانه ما بیاید.

عصر بود که آمد؛ خودش تنها، با یک بقچه لباس. مادرم تشکر کرد.

بقچه را گرفت و گذاشت وسط اتاق و به من اشاره کرد بروم و بقچه را باز کنم.
با اکراه رفتم نشستم وسط اتاق و گره بقچه را باز کردم.
چندتایی بلوز و دامن و پارچه لباسی بود، که از هیچ کدامشان خوشم نیامد.

بدون اینکه تشکر کنم،
همان طور که بقچه را باز کرده بودم، لباس ها را تا کردم
و توی بقچه گذاشتم و آن را گره زدم.

مادر صمد فهمید؛ اما به روی خودش نیاورد.
مادرم هی لب گزید و ابرو بالا انداخت و اشاره کرد تشکر کنم،
بخندم و بگویم که قشنگ است و خوشم آمده، اما من چیزی نگفتم. بُق کردم و گوشه اتاق نشستم.

مادر صمد رفته بود و همه چیز را برای او تعریف کرده بود. چند روز بعد، صمد آمد.

قسمت هفدهم: داستان عاشقانه دخترشینا

کلاه سرش گذاشته بود تا بی موی اش پیدا نباشد.
یک ساک هم دستش بود.
تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و ساک را داد دستم و گفت: «قابلی ندارد.»

بدون اینکه حرفی بزنم، ساک را گرفتم و دویدم طرف یکی از اتاق های زیرزمین.
دنبالم آمد و صدایم کرد. ایستادم. دم در اتاق کاغذی از جیبش درآورد و گفت: «قدم! تو را به خدا از من فرار نکن.

ببین این برگه مرخصی ام است. به خاطر تو از پایگاه مرخصی گرفتم. آمده ام فقط تو را ببینم.»

به کاغذ نگاه کردم؛ اما چون سواد خواندن و نوشتن نداشتم، چیزی از آن سر درنیاوردم.
انگار صمد هم فهمیده بود، گفت: «مرخصی ام است. یک روز بود، ببین یک را کرده ام دو.

تا یک روز بیشتر بمانم و تو را ببینم.
خدا کند کسی نفهمد. اگر بفهمند برگه مرخصی ام را دست کاری کرده ام، پدرم را درمی آورند.»

می ترسیدم در این فاصله کسی بیاید و ببیند ما داریم با هم حرف می زنیم.
چیزی نگفتم و رفتم توی اتاق. نمی دانم چرا نیامد تو.
از همان جلوی در گفت:
«پس لااقل تکلیف مرا مشخص کن. اگر دوستم نداری، بگو یک فکری به حال خودم بکنم.»

باز هم جوابی برای گفتن نداشتم.
آن اتاق دری داشت که به اتاقی دیگر باز می شد. رفتم آن یکی اتاق.
صمد هم بدون خداحافظی رفت. ساک دستم بود.

قسمت هجدهم: داستان عاشقانه دختر شینا

رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز کردم.
چند تا بلوز و دامن و روسری برایم خریده بود.
از سلیقه اش خوشم آمد. نمی دانم چطور شد که یک دفعه دلم گرفت.

لباس ها را جمع کردم و ریختم توی ساک
و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط. صمد نبود، رفته بود.

فردایش نیامد. پس فردا و روزهای بعد هم نیامد.
کم کم داشتم نگرانش می شدم. به هیچ کس نمی توانستم راز دلم را بگویم.

خجالت می کشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد دارد یا نه.
یک روز که سرِ چشمه رفته بودم، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باش است و به هیچ سربازی مرخصی نمی دهند.
پدرم در خانه از تظاهرات ضد شاه حرف می زد
و اینکه در اغلب شهرها حکومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حکومت و ضد شاه سر می دهند؛
اما روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرام خود مشغول بودند.

یک ماه از آخرین باری که صمد را دیده بودم، می گذشت.
آن روز خدیجه و برادرم خانه ما بودند، نشسته بودیم روی ایوان.
مثل تمام خانه های روستایی، درِ حیاط ما هم جز شب ها، همیشه باز بود.

شنیدم یک نفر از پشت در صدا می زند: «یاالله… یاالله…» صمد بود. برای اولین بار از شنیدن صدایش حال دیگری بهم دست داد. قلبم به تپش افتاد.

برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوال پرسی تعارفش کرد بیاید تو.
صمد تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد. حس کردم صورتم دارد آتش می گیرد.

قسمت نوزدهم: داستان عاشقانه دخترشینا

انگار دو تا کفگیر داغ گذاشته بودند روی گونه هایم.
سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق. خدیجه تعارف کرد صمد بیاید تو.

تا او آمد، من از اتاق بیرون رفتم.
خجالت می کشیدم پیش برادرم با صمد حرف بزنم یا توی اتاقی که او نشسته، بنشینم.
صمد یک ساعت ماند و با برادرم و خدیجه حرف زد.

وقتی از دیدن من ناامید شد، بلند شد، خداحافظی کرد برود.
توی ایوان من را دید و با لحن کنایه آمیزی گفت:
«ببخشید مزاحم شدم. خیلی زحمت دادم. به حاج آقا و شیرین جان سلام برسانید.»

بعد خداحافظی کرد و رفت. خدیجه صدایم کرد و گفت: «قدم! باز که گند زدی. چرا نیامدی تو. بیچاره! ببین برایت چی آورده.» و به چمدانی که دستش بود اشاره کرد و گفت: «دیوانه! این را برای تو آورده.»

آن قدر از دیدن صمد دستپاچه شده بودم که اصلاً چمدان را دستش ندیده بودم.
خدیجه دستم را گرفت و با هم به یکی از اتاق های تو در تویمان رفتیم.

درِ اتاق را از تو چفت کردیم و درِ چمدان را باز کردیم.
صمد عکس بزرگی از خودش را چسبانده بود توی درِ داخلی چمدان و دورتادورش را چسب کاری کرده بود.
با دیدن عکس، من و خدیجه زدیم زیر خنده.

چمدان پر از لباس و پارچه بود.
لابه لای لباس ها هم چند تا صابون عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیرد.

قسمت بیستم: داستان عاشقانه دختر شینا

لباس ها هم با سلیقه تمام تا شده بود.
خدیجه سر شوخی را باز کرد و گفت: «کوفتت بشود قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت دارد.»

ایمان، که دنبالمان آمده بود، به در می کوبید. با هول از جا بلند شدم و گفتم: «خدیجه! بیا چمدان را یک جایی قایم کنیم.»
خدیجه تعجب کرد: «چرا قایم کنیم؟!»

خجالت می کشیدم ایمان چمدان را ببیند. گفتم:
«اگر ایمان عکس صمد را ببیند، فکر می کند من هم به او عکس داده ام.»

ایمان دوباره به در کوبید و گفت: «چرا در را بسته اید؟! باز کنید ببینم.»
با خدیجه سعی کردیم عکس را بکَنیم، نشد.
انگار صمد زیر عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کنده نمی شد.

خدیجه به شوخی گفت: «ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس. چقدر از خودش متشکر است.»

ایمان، چنان به در می کوبید که در می خواست از جا بکند.
دیدیم چاره ای نیست و عکس را به هیچ شکلی نمی توانیم بکنیم.
درِ چمدان را بستیم و زیر رختخواب هایی که گوشه اتاق و روی هم چیده شده بود، قایمش کردیم.
خدیجه در را به روی ایمان باز کرد.

ایمان که شستش خبردار شده بود کاسه ای زیر نیم کاسه است،
اول با نگاه اتاق را وارسی کرد و بعد گفت: «پس کو چمدان. صمد برای قدم چی آورده بود؟!»

قسمت بیست و یکم: داستان عاشقانه دخترشینا

زیر لب و آهسته به خدیجه گفتم: «به جان خودم اگر لو بدهی، من می دانم و تو.»

خدیجه سر ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد.

روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند. گاهی صمد تندتند به سراغم می آمد و گاهی هم ماه به ماه پیدایش نمی شد.

اوضاع مملکت به هم ریخته بود و تظاهرات ضد شاهنشاهی به روستاها هم کشیده شده بود. بهار تمام شد. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سرد و یخبندان را هم پشت سر گذاشتیم.

در نبود صمد، گاهی او را به کلی فراموش می کردم؛ اما همین که از راه می رسید، یادم می افتاد انگار قرار است بین من و او اتفاقی بیفتد و با این فکر نگران می شدم؛ اما توجه بیش از اندازه پدرم به من باعث دل خوشی ام می شد و زود همه چیز را از یاد می بردم.

چند روزی بیشتر به عید نمانده بود. مادرم شام مفصلی پخته و فامیل را دعوت کرده بود. همه روستا مادرم را به کدبانوگری می شناختند. دست پختش را کسی توی قایش نداشت.

از محبتش هیچ کس سیر نمی شد. به همین خاطر، همه صدایش می کردند «شیرین جان».

آن روز زن برادرها و خواهرهایم هم برای کمک به خانه ما آمده بودند.
مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرده بود.

قسمت بیست و دوم: داستان عاشقانه دختر شینا

دمِ غروب، دیدیم عده ای روی پشت بام اتاقی که ما توی آن نشسته بودیم راه می روند، پا می کوبند و شعر می خوانند.

وسط سقف، دریچه ای بود که همه خانه های روستا شبیه آن را داشتند. بچه ها آمدند و گفتند: «آقا صمد و دوستانش روی پشت بام هستند.»

همان طور که نشسته بودیم و به صداها گوش می دادیم، دیدیم بقچه ای، که به طنابی وصل شده بود، از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی.

چند نفری از دوستانم هم به این مهمانی دعوت شده بودند. آن ها دست زدند و گفتند: «قدم! یاالله بقچه را بگیر.» هنوز باور نداشتم صمد همان آقای داماد است و این برنامه هم طبق رسم و رسومی که داشتیم برای من که عروس بودم، گرفته شده است.

به همین خاطر، از جایم تکان نخوردم و گفتم: «شما بروید بگیرید.»
یکی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هلم داد روی کرسی و گفت: «زود باش.» چاره ای نبود، رفتم روی کرسی بقچه را بگیرم.

صمد انگار شوخی اش گرفته بود. طناب را بالا کشید. مجبور شدم روی پنجه پاهایم بایستم؛ اما صمد باز هم طناب را بالاتر کشید.

صدای خنده هایش را از توی دریچه می شنیدم. با خودم گفتم: «الان نشانت می دهم.» خم شدم و طوری که صمد فکر کند می خواهم از کرسی پایین بیایم، یک پایم را روی زمین گذاشتم.

صمد که فکر کرده بود من از این کارش بدم آمده و نمی خواهم بقچه را بگیرم…

قسمت بیست و سوم: داستان عاشقانه دختر شینا

طناب را شل کرد؛ آن قدر که تا بالای سرم رسید. به یک چشم بر هم زدن، برگشتم و بقچه را توی هوا گرفتم. صمد، که بازی را باخته بود، طناب را شل تر کرد. مهمان ها برایم دست زدند.

جلو آمدند و با شادی طناب را از بقچه جدا کردند و آن را بردند وسط اتاق و بازش کردند.

صمد باز هم سنگ تمام گذاشته بود؛ بلوز و شلوار و دامن و روسری هایی که آخرین مدل روز بود و پارچه های گران قیمت و شیکی که همه را به تعجب انداخت.

مادرم هم برای صمد چیزهایی خریده بود. آن ها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. کفش و لباس زیر و جوراب، با یک پیراهن و پارچه شلواری و صابون و نبات.

بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود به بقچه وصل کرد و گفت: «قدم جان! بگو آقا صمد طناب را بکشد.»

رفتم روی کرسی؛ اما مانده بودم چطور صدایش کنم. این اولین باری بود که می خواستم اسمش را صدا کنم. اول طناب را چند بار کشیدم، اما انگار کسی حواسش به طناب نبود. روی پشت بام می خواندند و می رقصیدند.

مادرم پشت سر هم می گفت: «قدم! زود باش. صدایش کن.» به ناچار صدازدم: «آقا… آقا… آقا…»

خودم لرزش صدایم را می شنیدم. از خجالت تمام بدنم یخ کرده بود. جوابی نشنیدم. ناچار دوباره طناب را کشیدم و فریاد زدم: «آقا… آقا… آقا صمد!»

قسمت بیست و چهارم: داستان عاشقانه دختر شینا

قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نفسم بند آمده بود.
صمد که صدایم را شنیده بود، از وسط دریچه خم شد توی اتاق. صورتش را دیدم.

با تعجب داشت نگاهم می کرد. تصویر آن نگاه و آن چهره مهربان تپش قلبم را بیشتر کرد. اشاره کردم به بقچه. خندید و با شادی بقچه را بالا کشید.

دوستان صمد روی پشت بام دست می زدند و پا می کوبیدند. بعد هم پایین آمدند و رفتند توی آن یکی اتاق که مردها نشسته بودند.

بعد از شام، خانواده ها درباره مراسم عقد و عروسی صحبت کردند.
فردای آن روز مادر صمد به خانه ما آمد و ما را برای ناهار دعوت کرد.

مادرم مرا صدا کرد و گفت: «قدم جان! برو و به خواهرها و زن داداش هایت بگو فردا گلین خانم همه شان را دعوت کرده.»

چادرم را سرکردم و به طرف خانه خواهرم راه افتادم. سر کوچه صمد را دیدم. یک سبد روی دوشش بود.

تا من را دید، انگار دنیا را به او داده باشند، خندید و ایستاد و سبد را زمین گذاشت و گفت: «سلام.» برای اولین بار جواب سلامش را دادم؛ اما انگار گناه بزرگی انجام داده بودم، تمام تنم می لرزید. مثل همیشه پا گذاشتم به فرار.

خواهرم توی حیاط بود. پیغام را به او دادم و گفتم: «به خواهرها و زن داداش ها هم بگو.»

قسمت بیست و پنجم: داستان عاشقانه دختر شینا

بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم. می دانستم صمد الان توی کوچه ها دنبالم می گردد.

می خواستم تا پیدایم نکرده، یک جوری گم و گور شوم. بین راه دایی ام را دیدم. اشاره کردم نگه دارد. بنده خدا ایستاد و گفت: «چی شده قدم؟! چرا رنگت پریده؟!»

گفتم: «چیزی نیست. عجله دارم، می خواهم بروم خانه.» دایی خم شد و در ماشین را باز کرد و گفت: «پس بیا برسانمت.» از خدا خواسته ام شد و سوار شدم.

از پیچ کوچه که گذشتیم، از توی آینه بغل ماشین، صمد را دیدم که سر کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه می کرد.

مهمان بازی های بین دو خانواده شروع شده بود. چند ماه بعد، پدرم گوسفندی خرید. نذری داشت که می خواست ادا کند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرد.

صبح زود سوار مینی بوسی شدیم، که پدرم کرایه کرده بود، گوسفند را توی صندوق عقب مینی بوس گذاشتیم تا برویم امامزاده ای که کمی دورتر، بالای کوه بود. ماشین به کندی از سینه کش کوه بالا می رفت.

راننده گفت: «ماشین نمی کشد. بهتر است چند نفر پیاده شوند.» من و خواهرها و زن برادر هایم پیاده شدیم.

صمد هم پشت سر ما دوید. خیلی دوست داشت در این فرصت با من حرف بزند، اما من یا جلو می افتادم و یا می رفتم وسط خواهرهایم می ایستادم و با زن برادرهایم صحبت می کردم.

قسمت بیست و ششم: داستان عاشقانه دختر شینا

آه از نهاد صمد درآمده بود. بالاخره به امامزاده رسیدیم. گوسفند را قربانی کردند و چندنفری گوشتش را جدا و بین مردمی که آن حوالی بودند تقسیم کردند.

قسمتی را هم برداشتند برای ناهار، و آبگوشتی بار گذاشتند.
نزدیک امامزاده، باغ کوچکی بود که وقف شده بود.

چندنفری رفتیم توی باغ. با دیدن آلبالوهای قرمز روی درخت ها با خوشحالی گفتم: «آخ جون، آلبالو!» صمد رفت و مشغول چیدن آلبالو شد.

چند بار صدایم کرد بروم کمکش؛ اما هر بار خودم را سرگرم کاری کردم. خواهر و زن برادرم که این وضع را دیدند، رفتند به کمکش.

صمد مقداری آلبالو چیده بود و داده بود به خواهرم و گفته بود: «این ها را بده به قدم. او که از من فرار می کند. این ها را برای او چیدم.

خودش گفت خیلی آلبالو دوست دارد.» تا عصر یک بار هم خودم را نزدیک صمد آفتابی نکردم.

بعد از آن، صمد کمتر به مرخصی می آمد. مادرش می گفت: «مرخصی هایش تمام شده.»

گاهی پنج شنبه و جمعه می آمد و سری هم به خانه ما می زد. اما برادرش، ستار، خیلی تندتند به سراغ ما می آمد. هر بار هم چیزی هدیه می آورد.

یک بار یک جفت گوشواره طلا برایم آورد. خیلی قشنگ بود و بعدها معلوم شد پول زیادی بابتش داده. یک بار هم یک ساعت مچی آورد. پدرم وقتی ساعت را دید، گفت: «دستش درد نکند. مواظبش باش.
ساعت گران قیمتی است. اصل ژاپنه.»

قسمت بیست و هفتم: داستان عاشقانه دخترشینا

کم کم حرف عقد و عروسی پیش آمد. شب ها بزرگ ترهای دو خانواده می نشستند و تصمیم می گرفتند چطور مراسم را برگزار کنند؛ اما من و صمد هنوز دو کلمه درست و حسابی با هم حرف نزده بودیم.

یک شب خدیجه من را به خانه شان دعوت کرد. زن برادرهای دیگرم هم بودند.

برادرهایم به آبیاری رفته بودند و زن ها هم فرصت را غنیمت شمرده بودند برای شب نشینی. موقع خواب یکی از زن برادرهایم گفت: «قدم! برو رختخواب ها را بیاور.»

رختخواب ها توی اتاق تاریکی بود که چراغ نداشت؛ اما نور ضعیف اتاقِ کناری کمی آن را روشن می کرد.

وارد اتاق شدم و چادرشب را از روی رختخواب کنار زدم. حس کردم یک نفر توی اتاق است. می خواستم همان جا سکته کنم؛ از بس که ترسیده بودم.

با خودم فکر کردم: «حتماً خیالاتی شده ام.» چادرشب را برداشتم که صدای حرکتی را شنیدم. قلبم می خواست بایستد. گفتم: «کیه؟!»

اتاق تاریک بود و هر چه می گشتم، چیزی نمی دیدم.
ـ منم. نترس، بگیر بنشین، می خواهم باهات حرف بزنم.
صمد بود. می خواستم دوباره دربروم که با عصبانیت گفت: «باز می خواهی فرار کنی، گفتم بنشین.»

اولین باری بود که عصبانیتش را می دیدم. گفتم: «تو را به خدا برو. خوب نیست. الان آبرویم می رود.»

قسمت بیست و هشتم: داستان عاشقانه دختر شینا

می خواستم گریه کنم. گفت: «مگر چه کار کرده ایم که آبرویمان برود. من که سرِ خود نیامدم.

زن برادرهایت می دانند. خدیجه خانم دعوتم کرده. آمده ام با هم حرف بزنیم. ناسلامتی قرار است ماه بعد عروسی کنیم. اما تا الان یک کلمه هم حرف نزده ایم. من شده ام جن و تو بسم الله.

اما محال است قبل از این که حرف هایم را بزنم و حرف دل تو را بشنوم، پای عقد بیایم.»

خیلی ترسیده بودم. گفتم: «الان برادرهایم می آیند.»

خیلی محکم جواب داد: «اگر برادرهایت آمدند، من خودم جوابشان را می دهم. فعلاً تو بنشین و بگو من را دوست داری یا نه؟!»

از خجالت داشتم می مردم. آخر این چه سؤالی بود. توی دلم خدا را شکر می کردم. توی آن تاریکی درست و حسابی نمی دیدمش. جواب ندادم.

دوباره پرسید: «قدم! گفتم مرا دوست داری یا نه؟! اینکه نشد. هر وقت مرا می بینی، فرار کنی. بگو ببینم کس دیگری را دوست داری؟!»

ـ وای… نه… نه به خدا. این چه حرفیه. من کسی را دوست ندارم.
خنده اش گرفت. گفت: «ببین قدم جان! من تو را خیلی دوست دارم.

اما تو هم باید من را دوست داشته باشی. عشق و علاقه باید دوطرفه باشد. من نمی خواهم از روی اجبار زن من بشوی.

قسمت بیست و نهم: داستان عاشقانه دختر شینا

اگر دوستم نداری، بگو. باور کن بدون اینکه مشکلی پیش بیاید، همه چیز را تمام می کنم.»

همان طور سر پا ایستاده و تکیه ام را به رختخواب ها داده بودم. صمد روبه رویم بود.

توی تاریکی محو می دیدمش. آهسته گفتم: «من هیچ کسی را دوست ندارم. فقطِ فقط از شما خجالت می کشم.»

نفسی کشید و گفت: «دوستم داری یا نه؟!»
جواب ندادم. گفت: «می دانم دختر نجیبی هستی. من این نجابت و حیایت را دوست دارم.

اما اشکالی ندارد اگر با هم حرف بزنیم. اگر قسمت شود، می خواهیم یک عمر با هم زندگی کنیم. دوستم داری یا نه؟!»

جواب ندادم. گفت: «جان حاج آقایت جوابم را بده. دوستم داری؟!»

آهسته جواب دادم: «بله.»

انگار منتظر همین یک کلمه بود. شروع کرد به اظهار علاقه کردن. گفت: «به همین زودی سربازی ام تمام می شود. می خواهم کار کنم، زمین بخرم و خانه ای بسازم. قدم! به تو احتیاج دارم. تو باید تکیه گاهم باشی.»

بعد هم از اعتقاداتش گفت و گفت از اینکه زن مؤمن و باحجابی مثل من گیرش افتاده خوشحال است.

قشنگ حرف می زد و حرف هایش برایم تازگی داشت.

قسمت سی ام: داستان عاشقانه دخترشینا

همان شب فکر کردم هیچ مردی در این روستا مثل صمد نیست. هیچ کس را سراغ نداشتم به زنش گفته باشد تکیه گاهم باش. من گوش می دادم و گاهی هم چیزی می گفتم.

ساعت ها برایم حرف زد؛ از خیلی چیزها، از خاطرات گذشته، از فرارهای من و دلتنگی های خودش،

از اینکه به چه امید و آرزویی برای دیدن من می آمده و همیشه با کم توجهی من روبه رو می شده، اما یک دفعه انگار چیزی یادش افتاده باشد، گفت: «مثل اینکه آمده بودی رختخواب ببری!»

راست می گفت. خندیدم و پتویی برداشتم و رفتم توی آن یکی اتاق، دیدم خدیجه بدون لحاف و تشک خوابش برده. زن برادرهای دیگرم هم توی حیاط بودند. کشیک می دادند مبادا برادرهایم سر برسند.

ساعت چهار صبح بود. صمد آمد توی حیاط و از زن برادرهایم تشکر کرد و گفت: «دست همه تان درد نکند. حالا خیالم راحت شد. با خیال آسوده می روم دنبال کارهای عقد و عروسی.»

وقتی خداحافظی کرد، تا جلوی در با او رفتم. این اولین باری بود بدرقه اش می کردم.

قسمت سی و یکم: داستان عاشقانه دختر شینا

در روستا، پاییز که از راه می رسد، عروسی ها هم رونق می گیرند. مردم بعد از برداشت محصولاتشان آستین بالا می زنند و دنبال کار خیر جوان ها می روند.

دوازدهم آذرماه ۱۳۵۶ بود. صبح زود آماده شدیم برای جاری کردن خطبه عقد به دمق برویم.

آن وقت دمق مرکز بخش بود. صمد و پدرش به خانه ما آمدند. چادر سرکردم و به همراه پدرم به راه افتادم.

مادرم تا جلوی در بدرقه ام کرد. مرا بوسید و بیخ گوشم برایم دعا خواند. من ترک موتور پدرم نشستم و صمد هم ترک موتور پدرش. دمق یک محضرخانه بیشتر نداشت.

صاحب محضرخانه پیرمرد خوش رویی بود. شناسنامه من و صمد را گرفت. کمی سربه سر صمد گذاشت و گفت: «برو خدا را شکر کن شناسنامه عروس خانم عکس دار نیست و من نمی توانم برای تو عقدش کنم.

از این موقعیت خوب بهره ببر و خودت را توی هچل نینداز.»
ما به این شوخی خندیدیم؛

اما وقتی متوجه شدیم محضردار به هیچ عنوان با شناسنامه بدون عکس خطبه عقد را جاری نمی کند، اول ناراحت شدیم و بعد دست از پا درازتر سوار موتورها شدیم و برگشتیم قایش.

همه تعجب کرده بودند چطور به این زودی برگشته ایم. برایشان توضیح دادیم. موتورها را گذاشتیم خانه. سوار مینی بوس شدیم و رفتیم همدان.

عصر بود که رسیدیم. پدر صمد گفت: «بهتر است اول برویم عکس بگیریم.»

قسمت سی و دوم: داستان عاشقانه دختر شینا

همدان، میدانِ بزرگ و قشنگی داشت که بسیار زیبا و دیدنی بود. توی این میدان، پر از باغچه و سبزه و گل بود.

وسط میدان حوض بزرگ و پرآبی قرار داشت. وسط این حوض هم روی پایه ای سنگی، مجسمه شاه، سوار بر اسب، ایستاده بود. عکاس دوره گردی توی میدان عکس می گرفت.

پدر صمد گفت: «بهتر است همین جا عکس بگیریم.»
بعد رفت و با عکاس صحبت کرد.
عکاس به من اشاره کرد تا روی پیت هفده کیلویی روغنی، که کنار شمشادها بود، بنشینم.

عکاس رفت پشت دوربین پایه دارش ایستاد.
پارچه سیاهی را که به دوربین وصل بود، روی سرش انداخت و دستش را توی هوا نگه داشت
و گفت: « اینجا را نگاه کن.»

من نشستم و صاف و بی حرکت به دست عکاس خیره شدم.
کمی بعد، عکاس از زیر پارچه سیاه بیرون آمد و گفت: «نیم ساعت دیگر عکس حاضر می شود.»

کمی توی میدان گشتیم تا عکس ها آماده شد. پدر صمد عکس ها را گرفت و به من داد. خیلی زشت و بد افتاده بودم.

به پدرم نگاه کردم و گفتم: «حاج آقا! یعنی من این شکلی ام؟!»

پدرم اخم کرد و گفت: «آقا چرا این طوری عکس گرفتی. دختر من که این شکلی نیست.»

عکاس چیزی نگفت. او داشت پولش را می شمرد؛ اما پدر صمد گفت: «خیلی هم قشنگ و خوب است عروس من، هیچ عیبی ندارد.»

عکس ها را توی کیفم گذاشتم و راه افتادیم طرف خانه دوست پدر صمد. شب را آنجا خوابیدیم.

قسمت سی و سوم: داستان عاشقانه دختر شینا

صبح زود پدرم رفت و شناسنامه ام را عکس دار کرد و آمد دنبال ما تا برویم محضر.

عاقد شناسنامه هایمان را گرفت و مبلغ مهریه را از پدرم پرسید و بعد گفت: «خانم قدم خیر محمدی کنعان! وکیلم شما را با یک جلد کلام الله مجید و مبلغ ده هزار تومان پول به عقد آقای…»

بقیه جمله عاقد را نشنیدم. دلم شور می زد. به پدرم نگاه کردم. لبخندی روی لب هایش نشسته بود. سرش را چند بار به علامت تأیید تکان داد.گفتم: «با اجازه پدرم، بله.»

محضردار دفتر بزرگی را جلوی من و صمد گذاشت تا امضا کنیم. من که مدرسه نرفته بودم و سواد نداشتم، به جای امضا جاهایی را که محضردار نشانم می داد، انگشت می زدم.
اما صمد امضا می کرد.

از محضر که بیرون آمدیم، حال دیگری داشتم. حس می کردم چیزی و کسی دارد من را از پدرم جدا می کند.

به همین خاطر تمام مدت بغض کرده بودم و کنار پدرم ایستاده بودم و یک لحظه از او جدا نمی شدم.

ظهر بود و موقع ناهار. به قهوه خانه ای رفتیم و پدر صمد سفارش دیزی داد. من و پدرم کنار هم نشستیم.

صمد طوری که کسی متوجه نشود، اشاره کرد بروم پیش او بنشینم. خودم را به آن راه زدم که یعنی نفهمیدم.

صمد روی پایش بند نبود. مدام از این طرف به آن طرف می رفت و می آمد کنار میز می ایستاد و می گفت: «چیزی کم و کسر ندارید.»

قسمت سی و چهارم: داستان عاشقانه دختر شینا

عاقبت پدرش از دستش عصبانی شد و گفت: «چرا. بیا بنشین. تو را کم داریم.»

دیزی ها را که آوردند، مانده بودم چطور پیش صمد و پدرش غذا بخورم. از طرفی هم، خیلی گرسنه بودم. چاره ای نداشتم.

وقتی همه مشغول غذا خوردن شدند، چادرم را روی صورتم کشیدم و بدون اینکه سرم را بالا بگیرم، غذا را تا آخر خوردم.

آبگوشت خوشمزه ای بود. بعد از ناهار سوار مینی بوس شدیم تا به روستا برگردیم. صمد به من اشاره کرد بروم کنارش بنشینم.

آهسته به پدرم گفتم: «حاج آقا من می خواهم پیش شما بنشینم.»

رفتم کنار پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. می دانستم صمد از دستم ناراحت شده، به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم ردیف ما نشسته بود، نگاه کنم.

به قایش که رسیدیم، همه منتظرمان بودند. خواهرها، زن برادرها و فامیل به خانه ما آمده بودند. تا من را دیدند، به طرفم دویدند.

تبریک می گفتند و دیده بوسی می کردند. صمد و پدرش تا جلوی در خانه با ما آمدند. از آنجا خداحافظی کردند و رفتند.

با رفتن صمد، تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم چقدر به او دل بسته ام. دوست داشتم بود و کنارم می ماند.

تا شب چشمم به در بود. منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانه ما بیاید، اما نیامد.

قسمت سی و پنجم: داستان عاشقانه دختر شینا

فردا صبح موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم. از پدرم خجالت می کشیدم.

منی که از بچگی روی پای او یا کنار او نشسته و صبحانه خورده بودم، حالا حس می کردم فاصله ای عمیق بین من و او ایجاد شده.

پدرم توی فکر بود، سرش را پایین انداخته و بدون اینکه چیزی بگوید، مشغول خوردن صبحانه اش بود.

کمی بعد پدرم از خانه بیرون رفت. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم. از توی حیاط صدایم می کرد: «قدم! بیا آقا صمد آمده.»

نفهمیدم چطور پله ها را دو تا یکی کردم و با دمپایی لنگه به لنگه خودم را به حیاط رساندم. صمد لباس سربازی پوشیده بود.

ساکش هم دستش بود. برای اولین بار زودتر از او سلام دادم. خنده اش گرفت.

گفت: «خوبی؟!»

خوب نبودم. دلم به همین زودی برایش تنگ شده بود. گفت: «من دارم می روم پایگاه. مرخصی هایم تمام شده. فکر کنم تا عروسی دیگر همدیگر را نبینیم. مواظب خودت باش.»

گریه ام گرفته بود. وقتی که رفت، تازه متوجه دانه های اشکی شدم که بی اختیار سُر می خورد روی گونه هایم.

صورتم خیس شده بود. بغض ته گلویم را چنگ می زد. دلم نمی خواست کسی من را با آن حال و روز ببیند.

قسمت سی و ششم: داستان عاشقانه دختر شینا

دویدم توی باغچه. زیر همان درختی که اولین بار بعد از نامزدی دیده بودمش، نشستم و گریه کردم.

از فردای آن روز، مراسم ویژه قبل از عروسی یکی پس از دیگری شروع شد؛ مراسم رخت بران، اصلاح عروس و جهازبران.

پدرم جهیزیه ام را آماده کرده بود. بنده خدا سنگ تمام گذاشته بود.
سرویس شش نفره چینی خریده بود،
دو دست رختخواب، فرش، چراغ خوراک پزی، چرخ خیاطی و وسایل آشپزخانه.

یک روز فامیل جمع شدند و با شادی جهیزیه ام را بار وانت کردند و به خانه پدرشوهرم بردند.
جهیزیه ام را داخل یک اتاق چیدند. آن اتاق شد اتاق من و صمد.

شبی که قرار بود فردایش جشن عروسی برگزار شود، صمد از پایگاه برگشت
و تا نیمه های شب چند بار به بهانه های مختلف به خانه ما آمد.

فردای آن روز برادرم، ایمان، سراغم آمد.
به تازگی وانت قرمز رنگی خریده بود. من را سوار ماشینش کرد. زن برادرم، خدیجه، کنارم نشست.

سرم را پایین انداخته بودم، اما از زیر چادر و تور قرمزی که روی صورتم انداخته بودند، می توانستم بیرون را ببینم.

قسمت سی و هفتم: داستان عاشقانه دختر شینا

بچه های روستا با داد و هوار و شادی به طرف ماشین می دویدند
عده ای هم پشت ماشین سوار شده بودند.

از صدای پاهای بچه ها و بالا و پایین پریدنشان، ماشین تکان تکان می خورد.
انگار تمام بچه های روستا ریخته بودند آن پشت. برادرم دلش برای ماشین تازه اش می سوخت.

می گفت: «الان کف ماشین پایین می آید.» خانه صمد چند کوچه با ما فاصله داشت.

شیرین جان که متوجه نشده بود من کی سوار ماشین شده ام، سراسیمه دنبالم آمد.

همان طور که قربان صدقه ام می رفت، از ماشین پیاده ام کرد و خودش با سلام و صلوات از زیر قرآن ردم کرد.

از پدرم خبری نبود. هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرکت کند، اما دلم می خواست در آن لحظاتِ آخر پدرم را ببینم.

به کمک زن برادرم، خدیجه، سوار ماشین شدم. در حالی که من و شیرین جان یک ریز گریه می کردیم و نمی خواستیم از هم جدا شویم. خدیجه هم وقتی گریه های من و مادرم را دید، شروع کرد به گریه کردن.

بالاخره ماشین راه افتاد و من شیرین جان از هم جدا شدیم. تا خانه صمد من گریه می کردم و خدیجه گریه می کرد.

وقتی رسیدیم، فامیل های داماد که منتظرمان بودند، به طرف ماشین آمدند. در را باز کردند و دستم را گرفتند تا پیاده شوم.

بوی دود اسپند کوچه را پر کرده بود.

قسمت سی و هشتم: داستان عاشقانه دختر شینا

مردم صلوات می فرستادند.
یکی از مردهای فامیل، که صدای خوبی داشت،
تصنیف های قشنگی درباره حضرت محمد(ص) می خواند و همه صلوات می فرستادند.

صمد رفته بود روی پشت بام
و به همراه ساقدوش هایش انار و قند و نبات توی کوچه پرت می کرد.

هر لحظه منتظر بودم نبات یا اناری روی سرم بیفتد، اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند.

مراسم عروسی با ناهار دادن به مهمان ها ادامه پیدا کرد.
عصر مهمان ها به خانه هایشان برگشتند. نزدیکان ماندند و مشغول تهیه شام شدند.

دو روز اول، من و صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامدیم.
مادر صمد صبحانه و ناهار و شام را توی سینی می گذاشت.
صمد را صدا می زد و می گفت: «غذا پشت در است.»

ما کشیک می دادیم، وقتی مطمئن می شدیم کسی آن طرف ها نیست، سینی را برمی داشتیم و غذا را می خوردیم.

رسم بود شب دوم، خانواده داماد به دیدن خانواده عروس می رفتند. از عصر آن روز آرام و قرار نداشتم. لباس هایم را پوشیده بودم و گوشه اتاق آماده نشسته بودم.

می خواستم همه بدانند چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده و این قدر طولش ندهند. بالاخره شام را خوردیم و آماده رفتن شدیم.

داشتم بال درمی آوردم. دلم می خواست تندتر از همه بدوم تا زودتر برسم.

قسمت سی و نهم: داستان عاشقانه دختر شینا

به همین خاطر هی جلو می افتادم. صمد دنبالم می آمد و چادرم را می کشید.

وقتی به خانه پدرم رسیدیم، سر پایم بند نبودم.

پدرم را که دیدم، خودم را توی بغلش انداختم و مثل همیشه شروع کردم به بوسیدنش.

اول چشم راست، بعد چشم چپ، گونه راست و چپش، نوک بینی اش، حتی گوش هایش را هم بوسیدم.

شیرین جان گوشه ای ایستاده بود و اشک می ریخت و زیر لب می گفت: «الهی خدا امیدت را ناامید نکند، دختر قشنگم.»

خانواده صمد با تعجب نگاهم می کردند. آخر توی قایش هیچ دختری روی این را نداشت این طور جلوی همه پدرش را ببوسد.

چند ساعت که در خانه پدرم بودم، احساس دیگری داشتم. حس می کردم تازه به دنیا آمده ام. کمی پیشِ پدرم می نشستم.

دست هایش را می گرفتم و آن ها را یا روی چشمم می گذاشتم، یا می بوسیدم.

گاهی می رفتم و کنار شیرین جان می نشستم. او را بغل می کردم و قربان صدقه اش می رفتم.

عاقبت وقت رفتن فرا رسید. دل کندن از پدر و مادرم خیلی سخت بود. تا جلوی در، ده بار رفتم و برگشتم.

مرتب پدرم را می بوسیدم و به مادرم سفارشش را می کردم: «شیرین جان! مواظب حاج آقایم باش. حاج آقایم را به تو سپردم. اول خدا، بعد تو و حاج آقا.»

توی راه برعکس موقع آمدن آهسته راه می رفتم. ریزریز قدم برمی داشتم و فاصله ام با بقیه زیاد شده بود.

دور از چشم دیگران گریه می کردم.

قسمت چهلم: داستان عاشقانه دختر شینا

صمد چیزی نمی گفت. مواظبم بود توی چاله چوله های کوچه های باریک و خاکی نیفتم.

فردای آن روز صمد رفت. باید می رفت. سرباز بود. با رفتنش خانه برایم مثل زندان شد.

مادر صمد باردار بود. من که در خانه پدرم دست به سیاه و سفید نمی زدم، حالا مجبور بودم ظرف بشویم.

جارو کنم و برای ده دوازده نفر خمیر نان آماده کنم. دست هایم کوچک بود و نمی توانستم خمیرها را خوب ورز بدهم تا یک دست شوند.

آبان ماه بود. هوا سرد شده بود و برگ های درخت ها که زرد و خشک شده بودند، توی حیاط می ریختند.

هر روز مجبور بودم ساعت ها توی آن هوای سرد برگ ها را جارو کنم.
دو هفته از ازدواجمان گذشته بود.

یک روز مادر صمد به خانه دخترش رفت و به من گفت: «من می روم خانه شهلا، تو شام درست کن.»

در این دو هفته همه کاری انجام داده بودم، به جز غذا درست کردن. چاره ای نبود.

رفتم توی آشپزخانه که یکی از اتاق های هم کف خانه بود. پریموس را روشن کردم.

آب را توی دیگ ریختم و منتظر شدم تا به جوش بیاید.
شعله پریموس مرتب کم و زیاد می شد و مجبور بودم تندتند تلمبه بزنم تا خاموش نشود.

عاقبت آب جوش آمد. برنج هایی که پاک کرده و شسته بودم، توی آب ریختم.

از دلهره دست هایم بی حس شده بود.

نمی دانستم کی باید برنج را از روی پریموس بردارم.

قسمت چهل و یکم: داستان عاشقانه دختر شینا

خواهر صمد، کبری، به دادم رسید.
خداخدا می کردم برنج خوب از آب دربیاید و آبرویم نرود.
کمی که برنج جوشید، کبری گفت: «حالا وقتش است، بیا برنج را برداریم.»

دو نفری کمک کردیم و برنج را داخل آبکش ریختیم و صافش کردیم.
برنج را که دم گذاشتیم، مشغول سرخ کردن سیب زمینی و گوشت و پیاز شدم برای لابه لای پلو.

شب شد و همه به خانه آمدند. غذا را کشیدم، اما از ترس به اتاق نرفتم.
گوشه آشپزخانه نشستم و شروع کردم به دعا خواندن.

کبری صدایم کرد. با ترس و لرز به اتاق رفتم.

مادر صمد بالای سفره نشسته بود. دیس های خالی پلو وسط سفره بود.
همه مشغول غذا خوردن بودند، می خوردند و می گفتند: «به به چقدر خوشمزه است.»

فردا صبح یکی از همسایه ها به سراغ مادرشوهرم آمد. داشتم حیاط را جارو می کردم.

می شنیدم که مادرشوهرم از دست پختم تعریف می کرد.
می گفت: «نمی دانید قدم دیشب چه غذایی برایمان پخت. دست پختش حرف ندارد.
هر چه باشد دختر شیرین جان است دیگر.»

اولین باری بود در آن خانه احساس آرامش می کردم.

دو ماه از ازدواج ما گذشته بود.
مادر صمد پا به ماه شده بود و هر لحظه منتظر بودیم درد زایمان سراغش بیاید.

عصر بود. تازه از کارهای خانه راحت شده بودم.
می خواستم کمی استراحت کنم. کبری سراسیمه در اتاقم را باز کرد و گفت: «قدم! بدو… بدو… حال مامان بد است.»

قسمت چهل و دوم: داستان عاشقانه دختر شینا

به هول از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی که مادرشوهرم آنجا بود. داشت از درد به خود می پیچید.

دست و پایم را گم کردم. نمی دانستم چه کار کنم. گفتم: «یک نفر را بفرستید پی قابله.»

یادم آمد، سر زایمان های خواهر و زن برادرهایم شیرین جان چه کارهایی می کرد.

با خواهرشوهرهایم سماور بزرگی آوردیم و گوشه اتاق گذاشتیم و روشنش کردیم.

مادرشوهرم هر وقت دردش کمتر می شد، سفارش هایی می کرد؛ مثلاً لباس های نوزاد را توی کمد گذاشته بود یا کلی پارچه بی کاره برای این روز کنار گذاشته بود.

چند تا لگن بزرگ و دستمال تمیز هم زیر پله های حیاط بود. من و خواهرشوهرهایم مثل فرفره می دویدیم و چیزهایی را که لازم بود، می آوردیم.

بالاخره قابله آمد. دلم نمی آمد مادرشوهرم را در آن حال ببینم، پشتم را کردم و خودم را با سماور مشغول کردم که یعنی دارم فتیله اش را کم و زیاد می کنم یا نگاه می کنم ببینم آب جوش آمده یا نه، با صدای فریاد و ناله های مادرشوهرم به گریه افتادم.

برایش دعا می خواندم. کمی بعد، صدای فریادهای مادرشوهرم بالاتر رفت و بعد هم صدای نازک و قشنگ گریه نوزادی توی اتاق پیچید.

همه زن هایی که دور و بر مادرشوهرم نشسته بودند، از خوشحالی بلند شدند.

قسمت چهل و سوم: داستان عاشقانه دختر شینا

قابله بچه را توی پارچه سفید پیچید و به زن ها داد.

همه خوشحال بودند و نفس هایی را که چند لحظه پیش توی سینه ها حبس شده بود با شادی بیرون می دادند،

اما من همچنان گوشه اتاق نشسته بودم. خواهرشوهرم گفت: «قدم! آب جوش، این لگن را پر کن.»

خواهرشوهر کوچک ترم به کمکم آمد و همان طور که لگن را زیر شیر سماور گذاشته بودیم و منتظر بودیم تا پر شود، گفت: «قدم! بیا برادرشوهرت را ببین. خیلی ناز است.»

لگن که تا نیمه پر شد، آن را برداشتیم و بردیم جلوی دست قابله گذاشتیم.

مادرشوهرم هنوز از درد به خود می پیچید. زن ها بلندبلند حرف می زدند.

قابله یک دفعه با تشر گفت: «چه خبره؟! ساکت. بالای سر زائو که این قدر حرف نمی زنند، بگذارید به کارم برسم. یکی از بچه ها به دنیا نمی آید. دوقلو هستند.»

دوباره نفس ها حبس شد و اتاق را سکوت برداشت. قابله کمی تلاش کرد و به من که کنارش ایستاده بودم گفت: «بدو… بدو… ماشین خبر کن باید ببریمش شهر. از دست من کاری برنمی آید.»

دویدم توی حیاط. پدرشوهرم روی پله ها نشسته و رنگ و رویش پریده بود.

با تعجب نگاهم کرد. بریده بریده گفتم: «بچه ها دوقلو هستند. یکی شان به دنیا نمی آید. آن یکی آمد.

باید ببریمش شهر. ماشین! ماشین خبر کنید.»

قسمت چهل و چهارم: داستان عاشقانه دختر شینا

پدرشوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت: «یا امام حسین.» و دوید توی کوچه.

کمی بعد ماشین برادرم جلوی در بود. چند نفری کمک کردیم، مادرشوهرم را بغل کردیم و با کلی مکافات او را گذاشتیم توی ماشین.

مادرشوهرم از درد تقریباً از حال رفته بود. برادرم گفت: «می بریمش رزن.»

عده ای از زن ها هم با مادرشوهرم رفتند. من ماندم و خواهرشوهرم، کبری، و نوزادی که از همان لحظه اولی که به دنیا آمده بود، داشت گریه می کرد.

من و کبری دستپاچه شده بودیم. نمی دانستیم باید با این بچه چه کار کنیم.

کبری بچه را که لباس تنش کرده و توی پتویی پیچیده بودند به من داد و گفت: «تو بچه را بگیر تا من آب قند درست کنم.» می ترسیدم بچه را بغل کنم.

گفتم: «نه بغل تو باشد، من آب، قند درست می کنم.»

منتظر جواب خواهرشوهرم نشدم. رفتم طرف سماور، لیوانی را برداشتم و زیر شیر سماور گرفتم.

چند حبه قند هم تویش انداختم و با قاشق آن را هم زدم. صدای گریه نوزاد یک لحظه قطع نمی شد.

سماور قل قل می کرد و بخارش به هوا می رفت. به فکرم رسید بهتر است سماور به این بزرگی را دیگر خاموش کنیم؛ اما فرصت این کار نبود.

واجب تر بچه بود که داشت هلاک می شد.

قسمت چهل و پنجم: داستان عاشقانه دختر شینا

لیوان آب را به کبری دادم. او سعی کرد با قاشق آب را توی دهان نوزاد بریزد.

اما نوزاد نمی توانست آن را بخورد.
دهانش را باز می کرد تا سینه مادر را بگیرد و مک بزند،
اما قاشق فلزی به لب هایش می خورد و او را آزار می داد.

به همین خاطر با حرص بیشتری گریه می کرد. حال من و کبری بهتر از نوزاد نبود.

به همین خاطر وقتی دیدیم نمی توانیم کاری برای نوزاد انجام بدهیم، هر دو با هم زدیم زیر گریه.

مادرشوهرم همان شب، در بیمارستان رزن توانست آن یکی فرزندش را به دنیا بیاورد. قل دوم دختر بود.

فردا صبح او را به خانه آوردند. هنوز توی رختخوابش درست و حسابی نخوابیده بود
که نوزاد پسر را گذاشتیم توی بغلش تا شیر بخورد،
بچه با اشتها و حرص و ولع شیر می خورد و قورت قورت می کرد.

ما از روی خوشحالی اشک می ریختیم.

با تولد دوقلوها زندگی همه ما رنگ و روی تازه ای گرفت.
من از این وضعیت خیلی خوشحال بودم.
صمد مشغول گذراندن سربازی اش بود و یک هفته در میان به خانه می آمد.

به همین خاطر بیشتر وقت ها احساس تنهایی و دلتنگی می کردم.
با آمدن دوقلوها، رفت و آمدها به خانه ما بیشتر شد
و کارهایم آن قدر زیاد شد که دیگر وقت فکر کردن به صمد را نداشتم.

از مهمان ها پذیرایی می کردم، مشغول رُفت و روب بودم،
ظرف می شستم، حیاط جارو می کردم، و یا در حال آشپزی بودم.

قسمت چهل و ششم: داستان عاشقانه دختر شینا

شب ها خسته و بی حال قبل از اینکه بتوانم به چیزی فکر کنم، به خواب عمیقی فرو می رفتم.

بعد از چند هفته صمد به خانه آمد. با دیدن من تعجب کرد. می گفت: «قدم! به جان خودم خیلی لاغر شده ای، نکند مریضی.»

می خندیدم و می گفتم: «زحمت خواهر و برادر جدیدت است.»

اما این را برای شوخی می گفتم. حاضر بودم از این بیشتر کار کنم؛ اما شوهرم پیشم باشد.

گاهی که صمد برای کاری بیرون می رفت،
مثل مرغ پرکنده از این طرف به آن طرف می رفتم تا برگردد.

چشمم به در بود. می گفتم: «نمی شود این دو روز را خانه بمانی و جایی نروی.»

می گفت کار دارم. باید به کارهایم برسم.

دلم برایش تنگ می شد. می پرسید: «قدم! بگو چرا می خواهی پیشت بمانم.»

دوست داشت از زبانم بشنود که دوستش دارم و دلم برایش تنگ می شود.

سرم را پایین می انداختم و طفره می رفتم.

سعی می کرد بیشتر پیشم بماند. نمی توانست توی کارها کمکم کند.

می گفت: «عیب است. خوبیت ندارد پیش پدر و مادرم به زنم کمک کنم.
قول می دهم خانه خودمان که رفتیم، همه کاری برایت انجام دهم.»

قسمت چهل و هفتم: داستان عاشقانه دختر شینا

می نشست کنارم و می گفت: «تو کار کن و تعریف کن، من بهت نگاه می کنم.»

می گفتم: «تو حرف بزن.»

می گفت: «نه تو بگو. من دوست دارم تو حرف بزنی
تا وقتی به پایگاه رفتم، به یاد تو و حرف هایت بیفتم و کمتر دلم برایت تنگ شود.»

صمد می رفت و می آمد و من به امید تمام شدن سربازی اش
و سر و سامان گرفتن زندگی مان، سعی می کردم همه چیز را تحمل کنم.

دوقلوها کم کم بزرگ می شدند. هر وقت از خانه بیرون می رفتیم، یکی از دوقلوها سهم من بود.
اغلب حمید را بغل می گرفتم.

بیشتر به خاطر آن شبی که آن قدر حرصمان داد و تا صبح گریه کرد،
احساس و علاقه مادری نسبت به او داشتم.

مردمی که ما را می دیدند، با خنده و از سر شوخی می گفتند:
«مبارک است. کی بچه دار شدی ما نفهمیدیم؟!»

یک ماه بعد، مادرشوهرم دوباره به اوضاع اولش برگشت. صبح زود بلند می شد نان بپزد.

وظیفه من این بود قبل از او بیدار بشوم
و بروم تنور را روشن کنم تا هنگام نان پختن کمکش باشم.

به همین خاطر دیگر سحرخیز شده بودم؛
اما بعضی وقت ها هم خواب می ماندم و مادرشوهرم زودتر از من بیدار می شد
و خودش تنور را روشن می کرد و مشغول پختن نان می شد.

در این مواقع جرئت رفتن به حیاط را نداشتم.

قسمت چهل و هشتم: داستان عاشقانه دختر شینا

به همین خاطر هر صبح، تا از خواب بیدار می شدم،
قبل از هر چیز گوشه پرده اتاقم را کنار می زدم.

اگر لوله ای که بعد از روشن شدن تنور روی دودکش تنور می گذاشتیم، پای دیوار بود،
خوشحال می شدم و می فهمیدم هنوز مادرشوهرم بیدار نشده،
اما اگر دودکش روی تنور بود، عزا می گرفتم. وامصیبتا بود.

زمستان هم داشت تمام می شد. روزهای آخر اسفند بود؛ اما هنوز برف ها آب نشده بودند.

کوچه های روستا پر از گل و لای و برف هایی بود
که با خاک و خاکسترهای آتش منقل های کرسی سیاه شده بود.

زن ها در گیر و دار خانه تکانی و شست وشوی ملحفه ها و رخت و لباس ها بودند.

روزها شیشه ها را تمیز می کردیم، عصرها آسمان ابری می شد
و نیمه شب رعد و برق می شد، باران می آمد و تمام زحمت هایمان را به باد می داد.

قسمت چهل و نهم: داستان عاشقانه دختر شینا

چند هفته ای بیشتر به عید نمانده بود که سربازی صمد تمام شد. فکر می کردم خوشبخت ترین زن قایش هستم.

با عشق و علاقه زیادی از صبح تا عصر خانه را جارو می کردم و از سر تا ته خانه را می شستم.

با خودم می گفتم: «عیب ندارد. در عوض این بهترین عیدی است که دارم. شوهرم کنارم است و با هم از این همه تمیزی و سور و سات عید لذت می بریم.»

صمد آمده بود و دنبال کار می گشت. کمتر در خانه پیدایش می شد. برای پیدا کردن کار درست و حسابی می رفت رزن.

یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم؛ مادرشوهرم در اتاق ما را زد.

بعد از سلام و احوال پرسی دوقلوها را یکی یکی آورد و توی اتاق گذاشت و به صمد گفت: «من امروز می خواهم بروم خانه خواهرت، شهلا. کمی کار دارد. می خواهم کمکش کنم. این بچه ها دست و پا گیرند. مواظبشان باشید.»

موقع رفتن رو به من کرد و گفت: «قدم! اتاق دم دستی خیلی کثیف است. آن را جارو کن و دوده اش را بگیر.»

صمد لباس پوشیده بود که برود. کمی به فکر فرو رفت و گفت: «تو می توانی هم مواظب بچه ها باشی و هم خانه تکانی کنی؟!»

قسمت پنجاهم: داستان عاشقانه دختر شینا

شانه هایم را بالا انداختم و بی اراده لب هایم آویزان شد. بدون اینکه جوابی بدهم. صمد گفت: «نمی توانی هم خانه را تمیز کنی و هم به بچه ها برسی.»

کتش را درآورد و گفت: «من بچه ها را نگه می دارم، تو برو اتاق ها را تمیز کن. کارت که تمام شد، من می روم.»

با خودم فکر کردم تا صبح زود است و بچه ها خوابند. بهتر است بروم اتاق ها را تمیز کنم. صمد هم ماند اتاق خودمان تا مواظب بچه ها باشد.

پنجره های اتاق دم دستی را باز گذاشتم. لحاف کرسی را از چهار طرف بالا دادم روی کرسی. تشک ها را برداشتم و گذاشتم روی لحاف های تازده. همین که جارو را دست گرفتم تا اتاق را جارو کنم، صدای گریه دوقلوها درآمد.

اول اهمیتی ندادم. فکر کردم صمد آن ها را آرام می کند. اما کمی بعد، صدای صمد هم بلند شد.

ـ قدم! قدم! بیا ببین این بچه ها چه می خواهند؟!

جارو را انداختم توی اتاق و دویدم طرف اتاق خودمان که آن طرف حیاط بود. دوقلوها بیدار شده بودند و شیر می خواستند.

یکی از آن ها را دادم بغل صمد و آن یکی را خودم برداشتم و بچه به بغل مشغول آماده کردن شیرها شدم.

صمد به بچه ای که بغلش بود، شیر داد و من هم به آن یکی بچه. بچه ها شیرشان را خوردند و ساکت شدند.

قسمت پنجاه و یکم: داستان عاشقانه دختر شینا

از فرصت استفاده کردم و رفتم سراغ جارو زدن اتاق. هنوز اتاق را تا نیمه جارو نزده بودم که دوباره صدای گریه دوقلوها بلند شد.

حتماً خیس کرده بودند. مجبور شدم قبل از اینکه صمد صدایم کند، بروم دنبال بچه ها.

حدسم درست بود. دوقلوها که شیرشان را خورده بودند حالا جایشان را خیس کرده بودند.

مشغول عوض کردن بچه ها شدم. صمد بالای سرم ایستاده بود و نگاه می کرد. می گفت: «می خواهم یاد بگیرم و برای بچه های خودمان استاد شوم.»

بچه ها را تر و خشک کردم. شیرشان را هم خورده بودند، خیالم راحت بود تا چند ساعتی آرام می گیرند و می خوابند.

دوباره رفتم سراغ کارم. جارو را گرفتم دستم و مشغول شدم. گرد و خاکْ اتاق را برداشته بود. با روسری ام جلوی دهانم را بستم.

آفتاب کم رنگی به اتاق می تابید و ذرات گرد و غبار زیر نور خورشید و توی هوا بازی می کردند. فکر کردم اتاق را که جارو کردم، بروم تشک ها را روی ایوان پهن کنم تا خوب آفتاب بخورند که دوباره صدای گریه بچه ها و بعد فریاد صمد بلند شد.

ـ قدم! قدم! بیا ببین این بچه ها چه می خواهند.

جارو را زمین گذاشتم و دوباره رفتم اتاق خودمان. بچه ها شیرشان را خورده بودند، جایشان هم خشک بود، پس این همه داد و هوار برای چه بود؟!

ناچار یکی از آن ها را من بغل کردم و آن یکی را صمد. شروع کردیم توی اتاق به راه رفتن. نگران کارهای مانده بودم.

قسمت پنجاه و دوم: داستان عاشقانه دخترشینا

صمد هم دیرش شده بود. اما با این حال، مرا دلداری می داد و می گفت: «بچه ها که خوابیدند، خودم می آیم کمکت.»

بچه ها داشتند در بغل ما به خواب می رفتند. اما تا آن ها را آرام و بی صدا روی زمین می گذاشتیم، از خواب بیدار می شدند و گریه می کردند.

از بس توی اتاق راه رفته بودیم و پیش پیش کرده بودیم، خسته شده بودیم، بچه ها را روی پاهایمان گذاشتیم و نشستیم و تکان تکانشان دادیم تا بخوابند.

اما مگر می خوابیدند. صمد برایم تعریف می کرد؛ از گذشته ها، از روزی که من را سر پله های خانه عموی پدرم دیده بود.

می گفت: «از همان روز دلم را لرزاندی.» از روزهایی که من به او جواب نمی دادم و او با ناامیدی هر روز کسی را واسطه می کرد تا به خواستگاری ام بیاید.

می گفت: «حالا که با این سختی به دستت آوردم، باید خوشبخت ترین زن قایش بشوی.»

صدای صمد برای بچه ها مثل لالایی می ماند. تا صمد ساکت می شد، بچه ها دوباره به گریه می افتادند.

هر کاری کردیم، نتوانستیم بچه ها را بخوابانیم. مانده بودیم چه کار کنیم. تا می گذاشتیمشان زمین، گریه شان درمی آمد.

مجبور شدم دوباره برایشان شیر درست کنم. اما به محض اینکه شیر را خوردند، دوباره جایشان را خیس کردند.

جایشان را خشک کردم، سر حال آمدند و بی خوابی به سرشان زد و هوس بازی کردند.

قسمت پنجاه و سوم: داستان عاشقانه دختر شینا

حالا یک نفر را می خواستند که آن ها را بغل کند و دور اتاق بچرخاند.

ظهر شد و حتی نتوانستم اتاق را جارو کنم، به همین خاطر بچه ها را هر طور بود پیش صمد گذاشتم و رفتم ناهار درست کنم.

اما صمد به تنهایی از عهده بچه ها برنمی آمد. از طرفی هم هوای بیرون سرد بود و نمی شد بچه ها را از اتاق بیرون آورد.

به هر زحمتی بود، فقط توانستم ناهار را درست کنم. سر ظهر همه به خانه برگشتند؛ به جز خواهر و مادر صمد.

ناهار برادرها و پدر صمد را دادم، اما تا خواستم سفره را جمع کنم، گریه بچه ها بلند شد.

کارم درآمده بود. یا شیر درست می کردم، یا جای بچه ها را عوض می کردم، یا مشغول خواباندنشان بودم.

تا چشم به هم زدم، عصر شد و مادرشوهرم برگشت؛ اما نه خانه ای جارو کرده بودم، نه حیاطی شسته بودم، نه شامی پخته بودم، نه توانسته بودم ظرف ها را بشویم.

از طرفی صمد هم نتوانسته بود برود و به کارش برسد. مادرشوهرم که اوضاع را این طور دید، ناراحت شد و کمی اوقات تلخی کرد.

صمد به طرفداری ام بلند شد و برای مادرش توضیح داد بچه ها از صبح چه بلایی سرمان آوردند. مادرشوهرم دیگر چیزی نگفت. بچه ها را به او دادیم و نفس راحتی کشیدیم.

از فردا صبح، دوباره صمد دنبال پیدا کردن کار رفت. توی قایش کاری پیدا نکرد.

قسمت پنجاه و چهارم: داستان عاشقانه دخترشینا

مجبور شد به رزن برود. وقتی دید نمی تواند در رزن هم کاری پیدا کند، ساکش را بست و رفت تهران.

چند روز بعد برگشت و گفت: «کار خوبی پیدا کرده ام. باید از همین روزها کارم را شروع کنم. آمده ام به تو خبر بدهم. حیف شد نمی توانم عید پیشت بمانم. چاره ای نیست.»

خیلی ناراحت شدم. اعتراض کردم: «من برای عید امسال نقشه کشیده بودم. نمی خواهد بروی.»

صمد از من بیشتر ناراحت بود. گفت: «چاره ای ندارم. تا کی باید پدر و مادرم خرجمان را بدهند.

دیگر خجالت می کشم. نمی توانم سر سفره آن ها بنشینم. باید خودم کار کنم. باید نان خودمان را بخوریم.»

صمد رفت و آن عید را، که اولین عید بعد از عروسی مان بود، تنها سر کردم. روزهای سختی بود.

هر شب با بغض و گریه سرم را روی بالش می گذاشتم. هر شب هم خواب صمد را می دیدم.

وقتی عروس های دیگر را می دیدم که با شوهرهایشان، شانه به شانه از این خانه به آن خانه می رفتند و عیدی می گرفتند، به زور می توانستم جلوی گریه ام را بگیرم.

فروردین تمام شده بود، اردیبهشت آمده بود و هوا بوی شکوفه و گل می داد.

انگار خدا از آن بالا هر چه رنگ سبز داشت، ریخته بود روی زمین های قایش.

قسمت پنجاه و پنجم: داستان عاشقانه دختر شینا

یک روز مشغول کارِ خانه بودم که موسی، برادر کوچک صمد، از توی کوچه فریاد زد.

ـ داداش صمد آمد!

نفهمیدم چه کار می کنم. پابرهنه، پله های بلند ایوان را دو تا یکی کردم. پارچه ای از روی بند رخت وسط حیاط برداشتم، روی سرم انداختم و دویدم توی کوچه. صمد آمده بود.

می خندید و به طرفم می دوید. دو تا ساک بزرگ هم دستش بود. وسط کوچه به هم رسیدیم. ایستادیم و چشم در چشم هم، به هم خیره شدیم.

چشمان صمد آب افتاده بود. من هم گریه ام گرفت. یک دفعه زدیم زیر خنده. گریه و خنده قاتی شده بود.

یادمان رفته بود به هم سلام بدهیم. شانه به شانه هم تا حیاط آمدیم. جلوی اتاقمان که رسیدیم، صمد یکی از ساک ها را داد دستم.

گفت: «این را برای تو آوردم. ببرش اتاق خودمان.»

اهل خانه که متوجه آمدن صمد شده بودند، به استقبالش آمدند. همه جمع شدند توی حیاط و بعد از سلام و احوال پرسی و دیده بوسی رفتیم توی اتاق مادرشوهرم.

صمد ساک را زمین گذاشت. همه دور هم نشستیم و از اوضاع و احوالش پرسیدیم. سیمان کار شده بود و روی یک ساختمان نیمه کاره مشغول بود.

کمی که گذشت، ساک را باز کرد و سوغاتی هایی که برای پدر، مادر، خواهرها و برادرهایش آورده بود، بین آن ها تقسیم کرد.

قسمت پنجاه و ششم: داستان عاشقانه دختر شینا

همه چیز آورده بود. از روسری و شال گرفته تا بلوز و شلوار و کفش و چتر.

کبری، که ساک من را از پشت پنجره دیده بود، اصرار می کرد و می گفت: «قدم! تو هم برو سوغاتی هایت را بیاور ببینیم.»

خجالت می کشیدم. هراس داشتم نکند صمد چیزی برایم آورده باشد که خوب نباشد برادرهایش ببینند.

گفتم: «بعداً.» خواهرشوهرم فهمید و دیگر پی اش را نگرفت.

وقتی به اتاق خودمان رفتیم، صمد اصرار کرد زودتر ساک را باز کنم. واقعاً سنگ تمام گذاشته بود.

برایم چند تا روسری و دامن و پیراهن خریده بود. پارچه های چادری، شلواری، حتی قیچی و وسایل خیاطی و صابون و سنجاق سر هم خریده بود.

طوری که درِ ساک به سختی بسته می شد. گفتم: «چه خبر است، مگر مکه رفته ای؟!»

گفت: «قابل تو را ندارد. می دانم خانه ما خیلی زحمت می کشی؛ خانه داری برای ده دوازده نفر کار آسانی نیست. این ها که قابل شما را ندارد.»

گفتم: «چرا، خیلی زیاد است.»

خندید و ادامه داد: «روز اولی که به تهران رفتم، با خودم عهد بستم، روزی یک چیز برایت بخرم. این ها هر کدام حکایتی دارد. حالا بگو از کدامشان بیشتر خوشت می آید.»

همه چیزهایی که برایم خریده بود، قشنگ بود.

قسمت پنجاه و هفتم: داستان عاشقانه دختر شینا

نمی توانستم بگویم مثلاً این از آن یکی بهتر است. گفتم: «همه شان قشنگ است. دستت درد نکند.»

اصرار کرد. گفت: «نه… جان قدم بگو. بگو از کدامشان بیشتر خوشت می آید.»

دوباره همه را نگاه کردم. انصافاً پارچه های شلواری توخانه ای که برایم خریده بود، چیز دیگری بود.

گفتم: «این ها از همه قشنگ ترند.»

از خوشحالی از جا بلند شد و گفت: «اگر بدانی چه حالی داشتم وقتی این پارچه ها را خریدم! آن روز خیلی دلم برایت تنگ شده بود.

این ها را با یک عشق و علاقه دیگری خریدم. آن روز آن قدر دلتنگت بودم که می خواستم کارم را ول کنم و بی خیال همه چیز شوم و بیایم پیشت.»

بعد سرش را پایین انداخت تا چشم های سرخ و آب انداخته اش را نبینم.

از همان شب، مهمانی هایی که به خاطر برگشتن صمد بر پا شده بود، شروع شد.

فامیل که خبردار شده بودند صمد برگشته، دعوتمان می کردند. خواهرشوهرم شهلا، شیرین جان، خواهرها و زن برادرها.

صمد با روی باز همه دعوت ها را می پذیرفت. شب ها تا دیروقت می نشستیم خانه این فامیل و آن آشنا و تعریف می کردیم.

می گفتیم و می خندیدیم.

قسمت پنجاه و هشتم: داستان عاشقانه دختر شینا

بعد هم که برمی گشتیم خانه خودمان، صمد می نشست برای من حرف می زد.

می گفت: «این مهمانی ها باعث شده من تو را کمتر ببینم. تو می روی پیش خانم ها می نشینی و من تو را نمی ببینم. دلم برایت تنگ می شود.

این چند روزی که پیشت هستم، باید قَدرَت را بدانم. بعداً که بروم، دلم می سوزد. غصه می خورم چرا زیاد نگاهت نکردم. چرا زیاد با تو حرف نزدم.»

این خوشی یک هفته بیشتر طول نکشید. آخر هفته صمد رفت. عصر بود که رفت. تا شب توی اتاقم ماندم و دور از چشم همه اشک ریختم.

به گوشه گوشه خانه که نگاه می کردم، یاد او می افتادم. همه چیز بوی او را گرفته بود. حوصله هیچ کس و هیچ کاری را نداشتم.

منتظر بودم کسی بگوید بالای چشمت ابروست تا یک دل سیر گریه کنم. حس می کردم حالا که صمد رفته، تنهای تنها شده ام.

دلم هوای حاج آقایم را کرده بود. دلتنگ شیرین جان بودم. لحافی را روی سرم کشیدم که بوی صمد را می داد.

دلم برای خانه مان تنگ شده بود. آی… آی… حاج آقا چطور دلت آمد دخترت را این طور تنها بگذاری؟! چرا دیگر سری به من نمی زنی.

آی… آی… شیرین جان چرا احوالم را نمی پرسی؟!
آن شب آن قدر گریه کردم و زیر لحاف با خودم حرف زدم تا خوابم برد.

قسمت پنجاه و نهم: داستان عاشقانه دختر شینا

صبح بی حوصله تر از روز قبل بودم. زودرنج شده بودم و انگار همه برایم غریبه بودند.

دلم می خواست بروم خانه پدرم؛ اما سراغ دوقلوها رفتم. جایشان را عوض کردم و لباس های تمیز تنشان کردم.

مادرشوهرم که به بیرون رفت، شیر دوقلوها را دادم، خواباندمشان و ناهار را بار گذاشتم. ظرف های دیشب را شستم و خانه را جارو کردم. دوقلوها را برداشتم و بردم اتاق خودم.

بعد از ناهار دوباره کارهایم شروع شد؛ ظرف شستن، پختن شام، جارو کردن حیاط و رسیدگی به دوقلوها.

آن قدر خسته شده بودم که سر شب خوابم برد.

انگار صبح شده بود. به هول از خواب پریدم. طبق عادت، گوشه پرده را کنار زدم.

هوا روشن شده بود. حالا چه کار باید می کردم. نان پخته شده و درِ تنور گذاشته شده بود.

چرا خواب مانده بودم. چرا نتوانسته بودم به موقع از خواب بیدار شوم. حالا جواب مادرشوهرم را چه بدهم.

هر طور فکر کردم، دیدم حوصله و تحمل دعوا و مرافعه را ندارم. به همین خاطر چادرم را سر کردم و بدون سر و صدا دویدم طرف خانه پدرم.

با دیدن شیرین جان که توی حیاط بود، بغضم ترکید. پدرم خانه بود. مرا که دید پرسید: «چی شده. کی اذیتت کرده. کسی حرفی زده. طوری شده. چرا گریه می کنی؟!»

نمی توانستم حرفی بزنم. فقط یک ریز گریه می کردم. انگار این خانه مرا به یاد گذشته انداخته بود.

دلم برای روزهای رفته تنگ شده بود. هیچ کس نمی دانست دردم چیست.

قسمت شصتم: داستان عاشقانه دختر شینا

روی آن را نداشتم بگویم دلم برای شوهرم تنگ شده، تحمل تنهایی را ندارم، دلم می خواهد حالا که صمد نیست پیش شما باشم.

یک هفته ای می شد در خانه پدرم بودم. هر چند دلتنگ صمد می شدم، اما با وجود پدر و مادر و دیدن خواهرها و برادرها احساس آرامش می کردم.

یک روز در باز شد و صمد آمد. بهت زده نگاهش کردم. باورم نمی شد آمده باشد.

اولش احساس بدی داشتم. حس می کردم الان دعوایم کند. یا اینکه اوقات تلخی کند چرا به خانه پدرم آمده ام.

اما او مثل همیشه بود. می خندید و مدام احوالم را می پرسید. از دلتنگی اش می گفت و اینکه در این مدت، چقدر دلش برایم شور می زده، می گفت: «حس می کردم شاید خدای نکرده، اتفاقی افتاده که این قدر دلم هول می کند و هر شب خواب بد می بینم.»

کمی بعد پدر و مادرم آمدند. با آن ها هم گفت و خندید و بعد رو به من کرد و گفت: «قدم! بلند شو برویم.»

گفتم: «امشب اینجا بمانیم.»

لب گزید و گفت: «نه برویم.»

چادرم را سر کردم و با پدر و مادرم خداحافظی کردم و دوتایی از خانه آمدیم بیرون.

توی راه می گفت و می خندید و برایم تعریف می کرد.

قسمت شصت و یکم: داستان عاشقانه دخترشینا

روستا کوچک است و خبرها زود پخش می شود. همه می دانستند یک هفته ای است بدون خداحافظی به خانه پدرم آمده ام.

به همین خاطر وقتی من و صمد را با هم، و شوخ و شنگ می دیدند، با تعجب نگاهمان می کردند.

هیچ کس انتظار نداشت صمد چنین رفتاری با من داشته باشد. خودم هم فکر می کردم صمد از ماجرای پیش آمده خبر ندارد.

جلو در خانه که رسیدیم، ایستاد و آهسته گفت: «قدم جان! شتر دیدی ندیدی.

انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. خیلی عادی رفتار کن، مثل همیشه سلام و احوال پرسی کن. من با همه صحبت کرده ام و گفته ام تو را می آورم و کسی هم نباید حرفی بزند. باشد؟!»

نفس راحتی کشیدم و وارد خانه شدیم. آن طور که صمد گفته بود رفتار کردم.

مادرشوهر و پدرشوهرم هم چیزی به رویم نیاوردند. کمی بعد رفتیم اتاق خودمان.

صمد ساکی را که گوشه اتاق بود آورد. با شادی بازش کرد و گفت: «بیا ببین برایت چه چیزهایی آورده ام.»

گفتم: «باز هم به زحمت افتاده ای.»

خندید و گفت: «باز هم که تعارف می کنی. خانم جان قابل شما را ندارد.»

دو سه روزی که صمد بود، بهترین روزهای زندگی ام بود. نمی گذاشت از جایم تکان بخورم.

می گفت: «تو فقط بنشین و برایم تعریف کن. دلم برایت تنگ شده.»

هر روز و هر شب، جایی مهمان بودیم. اغلب برای خواب می آمدیم خانه.

قسمت شصت و دوم: داستان عاشقانه دخترشینا

کم کم در و همسایه و دوست و آشنا به حرف درآمدند که: «خوش به حالت قدم. چقدر صمد دوستت دارد.»

دلم غنج می رفت از این حرف ها؛ اما آن دو سه روز هم مثل برق و باد گذشت.

عصرِ روزی که می خواست برود، مرا کشاند گوشه ای و گفت: «قدم جان! من دارم می روم؛ اما می خواهم خیالم از طرفت راحت باشد.

اگر اینجا راحتی بمان؛ اما اگر فکر می کنی اینجا به تو
سخت می گذرد، برو خانه حاج آقایت.

وضعیت من فعلاً مشخص نیست. شاید یکی دو سال تهران بمانم. آنجا هم جای درست و میزانی ندارم تو را با خودم ببرم؛ اما بدان که دارم تمام سعی ام را می کنم تا زودتر پولی جمع کنم و خانه ای ردیف کنم.

من حرفی ندارم اگر می خواهی بروی خانه حاج آقایت، برو. با پدر و مادرم حرف زده ام، آن ها هم حرفی ندارند. همه چیز مانده به تصمیم تو.»

کمی فکر کردم و گفتم: «دلم می خواهد بروم پیش حاج آقایم. اینجا احساس دلتنگی می کنم. خیلی سخت می گذرد.»

بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، گفت: «پس تا خودم هستم، برو ساک و رخت و لباست را جمع کن. با خودم بروی، بهتر است.»

ساکم را بستم و با صلح و صفا از همه خداحافظی کردم و رفتیم خانه پدرم.

قسمت شصت و سوم: داستان عاشقانه دختر شینا

صمد مرا به آن ها سپرد. خداحافظی کرد و رفت.
با رفتنش چیزی در وجودم شکست.

دیگر دوری اش را نمی توانستم تحمل کنم. مهربانی را برایم تمام و کمال کرده بود.

یاد خوبی هایش می افتادم و بیشتر دلم برایش تنگ می شد. هیچ مردی تا به حال در روستا چنین رفتاری با زنش نداشت.

هر جا می نشستم، تعریف از خوبی هایش بود. روزبه روز احساس علاقه ام نسبت به او بیشتر می شد.

انگار او هم همین طور شده بود. چون سر یک هفته دوباره پیدایش شد.

می گفت: «قدم! تو با من چه کرده ای! پنج شنبه صبح که می شود، دیگر دل توی دلم نیست. فکر می کنم اگر تو را نبینم، می میرم.»

همان روز با برادرم رفت و اسباب و اثاثیه ام را از خانه مادرش آورد و خالی کرد توی یکی از اتاق های پدرم.

آن شب اولین شبی بود که صمد در خانه پدرم خوابید. توی روستای ما رسم نبود داماد خانه پدرزنش بخوابد.

صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامد.
صبحانه و ناهارش را بردم توی اتاق.

شب که شد، لباس پوشید و گفت: «من می روم. تو هم اسباب و اثاثیه مان را جمع کن و برو خانه عمویم. من اینجا نمی توانم زندگی کنم. از پدرت خجالت می کشم.»

همان روز تازه فهمیدم حامله ام. چیزی به صمد نگفتم.

قسمت شصت و چهارم: داستان عاشقانه دختر شینا

فردای آن روز رفتم سراغ عموی صمد. بنده خدا تنها زندگی می کرد. زنش چند سال پیش فوت کرده بود.

گفتم: «عمو جان بیا و در حق من و صمد پدری کن. می خواهیم چند وقتی مزاحمتان بشویم. بعد هم ماجرا را برایش تعریف کردم.»

عمو از خدا خواسته اش شد. با روی باز قبول کرد. به پدر و مادرم هم قضیه را گفتم و با کمک آن ها وسایل را جمع کردیم و آوردیم.

بنده خدا عمو همان شب خانه را سپرد به من. کلیدش را داد و رفت خانه مادرشوهرم و تا وقتی که ما از آن خانه نرفتیم، برنگشت.

چند روز بعد قضیه حاملگی ام را به زن برادرم گفتم. خدیجه خبر را به مادرم داد. دیگر یک لحظه تنهایم نمی گذاشتند.

یک ماه طول کشید تا صمد آمد. وقتی گفتم حامله ام، سر از پا نمی شناخت.

چند روزی که پیشم بود، نگذاشت از جایم تکان بخورم. همان وقت بود که یک قطعه زمین از خواهرم خرید؛ چهار صد و پنجاه تومان.

هر دوی ما خیلی خوشحال بودیم. صمد می گفت: «تا چند وقت دیگر کار ساختمان تهران تمام می شود. دیگر کار نمی گیرم. می آیم با هم خانه خودمان را می سازیم.»

اول تابستان صمد آمد. با هم آستین ها را بالا زدیم و شروع به ساختن خانه کردیم.

او شد اوستای بنا و من هم کارگرش. کمی بعد برادرش، تیمور، هم آمد کمکمان.

قسمت شصت و پنجم: داستان عاشقانه دختر شینا

تابستان گرمی بود. اتفاقاً ماه رمضان هم بود. با این حال، هم در ساختن خانه به صمد کمک می کردم و هم روزه می گرفتم.

یک روز با خدیجه رفتیم حمام. از حمام که برگشتیم، حالم بد شد. گرمازده شده بودم و از تشنگی داشتم هلاک می شدم.

هر چقدر خدیجه آب خنک روی سر و صورتم ریخت، فایده ای نداشت. بی حال گوشه ای افتاده بودم.

خدیجه افتاد به جانم که باید روزه ات را بخوری. حالم بد بود؛ اما زیر بار نمی رفتم.

گفت: «الان می روم به آقا صمد می گویم بیاید ببردت بیمارستان.»

صمد داشت روی ساختمان کار می کرد. گفتم: «نه.. او هم طفلک روزه است. ولش کن. الان حالم خوب می شود.»

کمی گذشت، اما حالم خوب که نشد هیچ، بدتر هم شد. خدیجه اصرار کرد: «بیا روزه ات را بخور تا بلایی سر خودت و بچه نیاوردی.»

قبول نکردم. گفتم: «می خوابم، حالم خوب می شود.»

خدیجه که نگرانم شده بود گفت: «میل خودت است، اصلاً به من چه! فردا که یک بچه عقب مانده به دنیا آوردی، می گویی کاش به حرف خدیجه گوش داده بودم.»

این را که گفت، توی دلم خالی شد؛ اما باز قبول نکردم.

قسمت شصت و ششم: داستان عاشقانه دختر شینا

ته دلم می گفتم اگر روزه ام را بخورم، بچه ام بی دین و ایمان می شود.

وقتی حالم خیلی بد شد و دست و پایم به لرزه افتاد، خدیجه چادر سر کرد تا برود صمد را خبر کند.

گفتم: «به صمد نگو. هول می کند. باشد می خورم؛ اما به یک شرط.»

خدیجه که کمی خیالش راحت شده بود، گفت: «چه شرطی؟!»

گفتم: «تو هم باید روزه ات را بخوری.»

خدیجه با دهان باز نگاهم می کرد. چشم هایش از تعجب گرد شده بود.

گفت: «تو حالت خراب است، من چرا باید روزه ام را بخورم؟!»

گفتم: «من کاری ندارم، یا با هم روزه مان را می شکنیم، یا من هم چیزی نمی خورم.»

خدیجه اول این پا و آن پا کرد. داشتم بی هوش می شدم. خانه دور سرم می چرخید.

تمام بدنم یخ کرده و به لرزه افتاده بود. خدیجه دوید. دو تا تخم مرغ شکست و با روغن حیوانی نیمرو درست کرد.

نان و سبزی هم آورد. بوی نیمرو که به دماغم خورد، دست و پایم بی حس شد و دلم ضعف رفت. لقمه ای جلوی دهانم گرفت.

سرم را کشیدم عقب و گفتم: «نه… اول تو بخور.»

خدیجه کفری شده بود. جیغ زد سرم. گفت: «این چه بساطی است بابا. تو حامله ای، داری می میری، من روزه ام را بشکنم؟!»

قسمت شصت و هفتم: داستان عاشقانه دختر شینا

گریه ام گرفته بود. گفتم: «خدیجه! جان من، تو را به خدا بخور. به خاطر من.»

خدیجه یک دفعه لقمه را گذاشت توی دهانش و گفت: «خیالت راحت شد. حالا می خوری؟!»

دست و پایم می لرزید. با دیدن خدیجه شیر شدم. تکه ای نان برداشتم و انداختم روی نیمرو و لقمه اول را خوردم.

بعد هم لقمه های بعدی.

وقتی حسابی سیر شدم و جان به دست و پایم آمد، به خدیجه نگاه کردم؛ او هم به من. لب هایمان از چربی نیمرو برق می زد.

گفتم: «الان اگر کسی ما را ببیند، می فهمد روزه مان را خورده ایم.»

اول خدیجه لب هایش را با دستک چادرش پاک کرد و بعد من. اما هر چه آن ها را می مالیدیم، سرخ تر و براق تر می شد. چاره ای نبود.

کمی از گچ دیوار کندیم و آن را کشیدیم روی لب هایمان. بعد با چادر پاکش کردیم. فکر خوبی بود.

هیچ کس نفهمید روزه مان را خوردیم.

آخر تابستان، ساخت خانه تمام شد. خانه کوچکی بود. یک اتاق و یک آشپزخانه داشت؛ همین. دستشویی هم گوشه حیاط بود.

صمد یک انبار کوچک هم کنار دستشویی ساخته بود، برای هیزم و زغال کرسی و خرت و پرت های خانه.

قسمت شصت و هشتم: داستان عاشقانه دختر شینا

خواهر ها و برادرها کمک کردند اسباب و اثاثیه مختصری را که داشتیم آوردیم خانه خودمان.

از همه بیشتر شیرین جان کار می کرد و حظ خانه مان را می برد. چقدر برای آن خانه شادی می کردیم. انگار قصر ساخته بودیم.

به نظرم از همه خانه هایی که تا به حال دیده بودم، قشنگ تر، دل بازتر و باصفاتر بود. وسایل را که چیدیم، خانه شد مثل ماه.

از فردا دوباره صمد رفت دنبال کار. یک روز به رزن می رفت و روز دیگر به همدان. عاقبت هم مجبور شد دوباره به تهران برود.

سر یک هفته برگشت. خوشحال بود. کار پیدا کرده بود. دوباره تنهایی من شروع شده بود؛ دیر به دیر می آمد.

وقتی هم که می آمد، گوشه ای می نشست و رادیوی کوچکی را که داشتیم می گذاشت بیخ گوشش و هی موجش را عوض می کرد.

می پرسیدم: «چی شده؟! چه کار می کنی؟! کمی بلندش کن، من هم بشنوم.»

اوایل چیزی نمی گفت. اما یک شب عکس کوچکی از جیب پیراهنش درآورد و گفت: «این عکس آقای خمینی است. شاه او را تبعید کرده. مردم تظاهرات می کنند. می خواهند آقای خمینی بیاید و کشور را اسلامی کند. خیلی از شهرها هم تظاهرات شده.»

بعد بلند شد و وسط اتاق ایستاد و گفت: «مردم توی تهران این طور شعار می دهند.»

دستش را مشت کرد و فریاد زد: «مرگ بر شاه… مرگ بر شاه.»

بعد نشست کنارم. عکس امام را گذاشت توی دستم و گفت: «این را برای تو آوردم. تا می توانی به آن نگاه کن تا بچه مان مثل آقای خمینی نورانی و مؤمن شود.»

قسمت شصت و نهم: داستان عاشقانه دختر شینا

عکس را گرفتم و نگاهش کردم. بچه توی شکمم وول خورد.
روزها پشت سر هم می آمد و می رفت.

خبر تظاهرات همدان و تهران و شهرهای دیگر به قایش هم رسیده بود. برادرهای کوچک تر صمد که برای کار به تهران رفته بودند، وقتی برمی گشتند، خبر می آوردند صمد هر روز به تظاهرات می رود؛ اصلاً شده یک پایه ثابت همه راه پیمایی ها.

یک بار هم یکی از هم روستایی ها خبر آورد صمد با عده ای دیگر به یکی از پادگان های تهران رفته اند، اسلحه ای تهیه کرده اند و شبانه آورده اند رزن و آن را داده اند به شیخ محمد شریفی.

این خبرها را که می شنیدم، دلم مثل سیر و سرکه می جوشید.

حرص می خوردم چرا صمد افتاده توی این کارهای خطرناک.

دیر به دیر به روستا می آمد و بهانه می آورد که سر زمستان است؛ جاده ها لغزنده و خطرناک است.

از طرفی هم باید هر چه زودتر ساختمان را تمام کنند و تحویل بدهند. می دانستم راستش را نمی گوید و به جای اینکه دنبال کار و زندگی باشد، می رود تظاهرات و اعلامیه پخش می کند و از این جور کارها.

عروسی یکی از فامیل ها بود. از قبل به صمد و برادرهایش سپرده بودیم حتماً بیایند.

قسمت هفتادم: داستان عاشقانه دختر شینا

روز عروسی صمد خودش را رساند. عصر بود. خبر آوردند” حجت قنبری ” یکی از هم روستایی هایمان را که چند روز پیش در تظاهرات همدان شهید شده بود به روستا آورده اند.

مردم عروسی را رها کردند و ریختند توی کوچه ها. صمد افتاده بود جلوی جمعیت، مشتش را گره کرده بود و شعار می داد: «مرگ بر شاه… مرگ بر شاه.» مردها افتادند جلو و زن ها پشت سرشان.

اول مردها مرگ بر شاه می گفتند و بعد هم زن ها. هیچ کس توی خانه نمانده بود.

خانواده حجت قنبری هم توی جمعیت بودند و در حالی که گریه میکردند، شعار می دادند.

تشییع جنازه باشکوهی بود. حجت را به خاک سپردیم. صمد ناراحت بود. من را توی جمعیت دید.

آمد و خودش مرا رساند خانه و گفت می رود خانه شهید قنبری.
شب شده بود؛ اما صمد هنوز نیامده بود. دلم هول می کرد.

رفتم خانه پدرم. شیرین جان ناراحت بود. می گفت حاج آقایت هم به خانه نیامده.

هر چه پرسیدم کجاست، کسی جوابم را نداد. چادر سرکردم و گفتم: «حالا که این طور شد، می روم خانه خودمان.» خواهرم جلویم را گرفت و نگذاشت بروم.

شستم خبردار شد برای صمد و پدرم اتفاقی افتاده. با این حال گفتم: «من باید بروم. صمد الان می آید خانه و نگرانم می شود.»

قسمت هفتاد و یکم: داستان عاشقانه دختر شینا

خدیجه که دید از پس من برنمی آید، طوری که هول نکنم، گفت: «سلطان حسین را گرفته اند.» سلطان حسین یکی از هم روستایی هایمان بود.

گفتم: «چرا؟!»

خدیجه به همان آرامی گفت: «آخر سلطان حسین خبر آورده بود حجت را آورده اند.

او باعث شده بود مردم تظاهرات کنند و شعار بدهند. به همین خاطر او را گرفته و برده اند پاسگاه دمق.

صمد هم می خواسته برود پاسگاه، بلکه سلطان حسین را آزاد کند. اما حاج آقا و چند نفر دیگر نگذاشتند تنهایی برود. با او رفتند.»

اسم حاج آقایم را که شنیدم، گریه ام گرفت. به مادر و خواهرهایم توپیدم: «تقصیر شماست. چرا گذاشتید حاج آقا برود. او پیر و مریض است. اگر طوری بشود، شما مقصرید.»

آن شب تا صبح نخوابیدیم. فردا صبح حاج آقا و صمد آمدند. خوشحال بودند و می گفتند: «چون همه با هم متحد شده بودیم، سلطان حسین را آزاد کردند؛ وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرش بیاورند.»

نزدیک ظهر، صمد لباس پوشید. می خواست برود تهران. ناراحت شدم. گفتم: «نمی خواهد بروی. امروز یا فردا بچه به دنیا می آید. ما تو را از کجا پیدا کنیم.»

مثل همیشه با خنده جواب داد: « نگران نباش خودم را می رسانم.»

قسمت هفتاد و دوم: داستان عاشقانه دخترشینا

اخم کردم. کتش را درآورد و نشست. گفت: «اگر تو ناراحت باشی، نمی روم. اما به جان خودت، یک ریال هم پول ندارم. بعدش هم مگر قرار نبود این بار که می روم برای بچه لباس و خرت و پرت بخرم؟!»

بلند شدم کمی غذا برایش آماده کردم. غذایش را که خورد، سفارش ها را دادم. تا جلوی در دنبالش رفتم.

موقع خداحافظی گفتم: «پتو یادت نرود؛ پتوی کاموایی، از آن هایی که تازه مد شده. خیلی قشنگ است. صورتی اش را بخر.»

وقتی از سر کوچه پیچید، داد زدم: «دیگر نروی تظاهرات. خطر دارد. ما چشم انتظاریم.»

برگشتم خانه. انگار یک دفعه خانه آوار شد روی سرم. بس که دلگیر و تاریک شده بود. نتوانستم طاقت بیاورم. چادر سرکردم و رفتم خانه حاج آقایم.

دو روز از رفتن صمد می گذشت، برای نماز صبح که بیدار شدم، احساس کردم حالم مثل هر روز نیست. کمر و شکمم درد می کرد. با خودم گفتم: «باید تحمل کنم. به این زودی که بچه به دنیا نمی آید.»

هر طور بود کارهایم را انجام دادم. غذا گذاشتم. دو سه تکه لباس چرک داشتیم، رفتم توی حیاط و توی آن برف و سرمای دی ماه قایش، آن ها را شستم.

قسمت هفتاد و سوم: داستان عاشقانه دختر شینا

ظهر شده بود. دیدم دیگر نمی توانم تحمل کنم. با چه حال زاری رفتم سراغ خدیجه. او یکی از بچه هایش را فرستاد دنبال قابله و با من آمد خانه ما.

از درد هوار می کشیدم. خدیجه تند و تند آب گرم و نبات برایم درست می کرد و زعفران دم کرده به خوردم می داد.

کمی بعد، شیرین جان و خواهرهایم هم آمدند. عصر بود. نزدیک اذان مغرب بچه به دنیا آمد. آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم.

تا صدایی می آمد، با آن حال زار توی رختخواب نیم خیز می شدم. دلم می خواست در باز شود و صمد بیاید.

هر چند تا صبح به خاطر گریه بچه خوابم نبرد؛ اما تا چشمم گرم می شد، خواب صمد را می دیدم و به هول از خواب می پریدم.

یک هفته از به دنیا آمدن بچه می گذشت. او را خوابانده بودم توی گهواره که صدای در آمد.

شیرین جان توی اتاق بود و به من و بچه می رسید. قبل از اینکه صمد بیاید تو، مادرم رفت.

صمد آمد و نشست کنار رختخوابم. سرش را پایین انداخته بود. آهسته سلام داد. زیر لب جوابش را دادم. دستم را گرفت و احوالم را پرسید. سرسنگین جوابش را دادم.

گفت: «قهری؟!» جواب ندادم.

دستم را فشار داد و گفت: «حق داری.»

قسمت هفتاد و چهارم: داستان عاشقانه دختر شینا

گفتم: «یک هفته است بچه ات به دنیا آمده. حالا هم نمی آمدی. مگر نگفتم نرو. گفتی خودم را می رسانم. ناسلامتی اولین بچه مان است. نباید پیشم می ماندی؟!»

چیزی نگفت. بلند شد و رفت طرف ساکش. زیپ آن را باز کرد و گفت: «هر چه بگویی قبول. اما ببین برایت چه آورده ام. نمی دانی با چه سختی پیدایش کردم. ببین همین است.»

پتوی کاموایی را گرفت توی هوا و جلوی چشم هایم تکان تکانش داد. صورتی نبود؛ آبی بود، با ریشه های سفید.

همان بود که می خواستم. چهارگوش بود و روی یکی از گوشه هایش گلدوزی شده بود، با کاموای سرمه ای و آبی و سفید.

پتو را گرفتم و گذاشتم کنار گهواره. با شوق و ذوق گفت: «نمی دانی با چه سختی این پتو را خریدیم. با دو تا از دوست هایم رفتیم.

آن ها را نشاندم ترک موتور و راه گرفتیم توی خیابان ها. یکی این طرف خیابان را نگاه می کرد و آن یکی آن طرف را.

آخر سر هم خودم پیدایش کردم. پشت ویترین یک مغازه آویزان شده بود.»

آهسته گفتم: «دستت درد نکند.»

دستم را دوباره گرفت و فشار داد و گفت: «دست تو درد نکند. می دانم خیلی درد کشیدی. کاش بودم. من را ببخش. قدم! من گناهکارم می دانم. اگر مرا نبخشی، چه کار کنم!»

بعد خم شد و دستم را بوسید و آن را گذاشت روی چشمش. دستم خیس شد.

قسمت هفتاد و پنجم: داستان عاشقانه دختر شینا

گفت: «دخترم را بده ببینم.»

گفتم: «من حالم خوب نیست. خودت بردار.»

گفت: «نه.. اگر زحمتی نیست، خودت بگذارش بغلم. بچه را از تو بگیرم، یک لذت دیگری دارد.»

هنوز شکم و کمرم درد می کرد، با این حال به سختی خم شدم و بچه را از توی گهواره برداشتم و گذاشتم توی بغلش.

بچه را بوسید و گفت: «خدایا صد هزار مرتبه شکر. چه بچه خوشگل و نازی.»

همان شب صمد مهمانی گرفت و پدرم اسم اولین بچه مان را گذاشت، خدیجه.

بعد از مهمانی، که آب ها از آسیاب افتاد، پرسیدم: «چند روز می مانی؟!»

گفت: «تا دلت بخواهد، ده پانزده روز.»

گفتم: «پس کارت چی؟!»

گفت: «ساختمان را تحویل دادیم. تمام شد. دو سه هفته دیگر می روم دنبال کار جدید.»

اسمش این بود که آمده بود پیش ما. نبود، یا همدان بود یا رزن، یا دمق.

من سرم به بچه داری و خانه داری گرم بود. یک شب سفره را انداخته بودم، داشتم بشقاب ها را توی سفره می چیدم.

صمد هم مثل همیشه رادیویش را روشن کرده بود و چسبانده بود به گوشش.

قسمت هفتاد و ششم: داستان عاشقانه دخترشینا

قابلمه غذا را آوردم. گفتم: «آن را ولش کن بیا شام بخوریم، خیلی گرسنه ام.»

نیامد. نشستم و نگاهش کردم. دیدم یک دفعه رادیو را گذاشت زمین و بلند شد. بشکنی توی هوا زد و دور اتاق چرخید.

بعد رفت سراغ خدیجه او را از توی گهواره برداشت. بغلش کرد و بوسید. و روی یک دست بلندش کرد.

به هول از جا بلند شدم و بچه را گرفتم و گفتم: «صمد چه خبر شده. بچه را چه کار داری. این بچه هنوز یک ماهش هم نشده. چلّه گی دارد. دیوانه اش می کنی!»

می خندید و می چرخید و می گفت: «خدایا شکرت. خدایا شکرت!»

خدیجه را توی گهواره گذاشتم. آمد و شانه هایم را گرفت و تکانم داد. بعد سرم را بوسید و گفت: «قدم! امام دارد می آید. امام دارد می آید.

الهی قربان تو و بچه ات بروم که این قدر خوش قدمید.»

بعد کتش را از روی جالباسی برداشت.

ماتم برده بود. گفتم: «کجا؟!»

گفت: «می روم بچه ها را خبر کنم. امام دارد می آید!»

این ها را با خنده می گفت و روی پایش بند نبود. خدیجه از سر و صدای صمد خواب زده شده بود. گفتم: «پس شام چی؟! من گرسنه ام.»

برگشت و تیز نگاهم کرد و گفت: «امام دارد می آید. آن وقت تو گرسنه ای. به جان خودم من اشتهایم کور شد. سیر سیرم.»

قسمت هفتاد و هفتم: داستان عاشقانه دخترشینا

مات و مبهوت نگاهش کردم. گفتم: «من شام نمی خورم تا بیایی.»
خیلی گذشت. نیامد.

دیدم دلم بدجوری قار و قور می کند. غذایم را کشیدم و خوردم. سفره را تا کردم که خدیجه بیدار شد.

بچه گرسنه اش بود. شیرش را دادم. جایش را عوض کردم وخواباندمش توی گهواره.

نشستم و چشم دوختم به سیاهی شب که از پشت پنجره پیدا بود. همانطوری خوابم برد.

خیلی از شب گذشته بود که با صدای در از خواب پریدم. صمد بود. آهسته گفت: « چرا اینجا خوابیدی؟!»

رختخوابم را انداخت و دستم را گرفت و سر جایم خواباندم. خواب از سرم پریده بود. گفتم: «شام خوردی؟!» نشست کنار سفره و گفت: «الان می خورم.»

خدیجه از خواب بیدار شده بود. لحاف را کنار زدم. خواستم بلند شوم. گفت: «تو بگیر بخواب، خسته ای.»

نیم خیز شد و همان طور که داشت شام می خورد، گهواره را تکان داد.

خدیجه آرام آرام خوابش برد.

بلند شد و چراغ را خاموش کرد. گفتم: « پس شامت؟!» گفت: « خوردم.»

صبح زود که برای نماز بلند شدم، دیدم دارد ساکش را می بندد. بغض گلویم را گرفت. گفتم: «کجا؟!»

قسمت هفتاد و هشتم: داستان عاشقانه دخترشینا

گفت: «با بچه های مسجد قرار گذاشتیم بعد از اذان راه بیفتیم. گفتم که، امام دارد می آید.»

یک دفعه اشک هایم سرازیر شد. گفتم: «از آن وقت که اسمت روی من افتاد، یا سرباز بودی، یا دنبال کار. حالا هم که این طور.

گناه من چیست؟! از روز عروسی تا حالا، یک هفته پیشم نبودی.

رفتی تهران پی کار، گفتی خانه مان را بسازیم، می آیم و توی قایش کاری دست و پا می کنم. نیامدی.

من که می دانم تهران بهانه است. افتاده ای توی خط تظاهرات و اعلامیه پخش کردن و از این جور حرف ها.

تو که سرت توی این حرف ها بود، چرا زن گرفتی؟! چرا مرا از حاج آقایم جدا کردی.

زن گرفتی که این طور عذابم بدهی. من چه گناهی کرده ام. شوهر کردم که خوشبخت شوم.

نمی دانستم باید روز و شب زانوی غم بغل کنم و بروم توی فکر خیال که امشب شوهرم می آید، فردا شب می آید…»

خدیجه با صدای گریه من از خواب بیدار شده بود و گریه می کرد. صمد رفت گهواره را تکان داد و گفت: «راست می گویی. هر چه تو بگویی قبول دارم.

ولی به جان قدم، این دفعه دیگر دفعه آخر است. بگذار بروم امامم را ببینم و بیایم.

اگر از کنارت جم خوردم، هر چه دلت خواست بگو.»

خدیجه اتاق را روی سرش گذاشته بود. بندهای گهواره را باز کردم و بچه را بغل گرفتم.

گرسنه اش بود. آمد، نشست کنارم. خدیجه داشت قورت قورت شیر می خورد.

قسمت هفتاد و نهم: داستان عاشقانه دخترشینا

خم شد و او را بوسید. صدایش را عوض کرد و با لحن بچه گانه ای گفت: «شرمنده تو و مامانی هستم. قول می دهم از این به بعد کنارتان باشم. آقای خمینی دارد می آید. تو و مامان دعا کنید صحیح و سالم بیاید.»

بعد بلند شد و به من نگاه کرد و با یک حالتی گفت: «قدم! نفس تو خیر است. تازه از گناه پاک شده ای. برای امام دعا کن به سلامت هواپیمایش بنشیند.»

با گریه گفتم: «دلم برایت تنگ می شود. من کی تو را درست و حسابی ببینم…»

چشم هایش سرخ شد گفت: «فکر کردی من دلم برای تو تنگ نمی شود؟! بی انصاف! اگر تو دلت فقط برای من تنگ می شود، من دلم برای دو نفر تنگ می شود.»

خم شد و صورتم را بوسید. صورتم خیسِ خیس بود.

چند روز بعد، انگار توی روستا زلزله آمده باشد، همه ریختند توی کوچه ها، میدان وسط ده و روی پشت بام ها.

مردم به هم نقل و شیرینی تعارف می کردند. زن ها تنورها را روشن کرده و نان و کماج می پختند. می گفتند: «امام آمده.»

در آن لحظات به فکر صمد بودم. می دانستم از همه ما به امام نزدیک تر است.

دلم می خواست پرنده ای بودم، پرواز می کردم و می رفتم پیش او و با هم می رفتیم و امام را می دیدیم.

قسمت هشتادم: داستان عاشقانه دخترشینا

توی قایش یکی دو نفر بیشتر تلویزیون نداشتند. مردم ریخته بودند جلوی خانه آن ها. حیاط و کوچه از جمعیت سیاهی می زد.

می گفتند: «قرار است تلویزیون فیلم ورود امام و سخنرانی ایشان را پخش کند.»

خیلی از پسرهای جوان و مردها همان موقع ماشین گرفتند و رفتند تهران.

چند روز بعد، صمد آمد، با خوشحالی تمام. از آن وقتی که وارد خانه شد، شروع کرد به تعریف کردن.

می گفت: «از دعای خیر تو بود حتماً. توی آن شلوغی و جمعیت خودم را به امام رساندم. یک پارچه نور است امام.

نمی دانی چقدر مهربان است. قدم! باورت می شود امام روی سرم دست کشید.

همان وقت با خودم و خدا عهد و پیمان بستم سرباز امام و اسلام شوم. قسم خورده ام گوش به فرمانش باشم.

تا آخرین نفس، تا آخرین قطره خونم سربازش هستم. نمی دانی چه جمعیتی آمده بود بهشت زهرا.

قدم! انگار کل جمعیت ایران ریخته بود تهران. مردم از خیلی جاها با پای پیاده خودشان را رسانده بودند بهشت زهرا.

از شب قبل خیابان ها را جارو کرده بودند، شسته بودند و وسط خیابان ها را با گلدان و شاخه های گل صفا داده بودند. نمی دانی چه عظمت و شکوهی داشت ورود امام.

مرد و زن، پیر و جوان ریخته بودند توی خیابان ها. موتورم را همین طوری گذاشته بودم کنار خیابان. تکیه اش را داده بودم به درخت، بدون قفل و زنجیر. رفته بودم آنجایی که امام قرار بود سخنرانی کند.

بعد از سخنرانی امام، موقع برگشتن یک دفعه به یاد موتورم افتادم.

قسمت هشتاد و یکم: داستان عاشقانه دخترشینا

تا رسیدم، دیدم یک نفر می خواهد سوارش شود. به موقع رسیده بودم. همان لحظه به دلم افتاد.

اگر برای این مرد کاری انجام دهم، بی اجر و مزد نمی ماند. اگر دیرتر رسیده بودم، موتورم را برده بودند.»

بعد زیپ ساکش را باز کرد و عکس بزرگی را که لوله کرده بود، درآورد.

عکس امام بود. عکس را زد روی دیوار اتاق و گفت: «این عکس به زندگی مان برکت می دهد.»

از فردای آن روز، کار صمد شروع شد. می رفت رزن فیلم می آورد و توی مسجد برای مردم پخش می کرد.

یک بار فیلم ورود امام و فرار شاه را آورده بود. می خندید و تعریف می کرد وقتی مردم عکس شاه را توی تلویزیون دیدند، می خواستند تلویزیون را بشکنند.

بعد از عید، صمد رفت همدان. یک روز آمد و گفت: «مژده بده قدم. پاسدار شدم. گفتم که سرباز امام می شوم.»

آن طور که می گفت، کارش افتاده بود توی دادگاه انقلاب. شنبه صبح زود می رفت همدان و پنج شنبه عصر می آمد.

برای اینکه بدخلقی نکنم، قبل از اینکه اعتراض کنم، می گفت: «اگر بدانی چقدر کار ریخته توی دادگاه. خدا می داند اگر به خاطر تو و خدیجه نبود، این دو روز هم نمی آمدم.»

قسمت هشتاد و دوم: داستان عاشقانه دخترشینا

تازه فهمیده بودم دوباره حامله شده ام. حال و حوصله نداشتم. نمی دانستم چطور خبر را به دیگران بدهم.

با اوقات تلخی گفتم: «نمی خواهد بروی همدان. من حالم خراب است. یک فکری به حالم بکن. انگار دوباره حامله شده ام.»

بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، زود دست هایش را گرفت رو به آسمان و گفت: «خدا را شکر. خدا را صدهزار مرتبه شکر. خدایا ببخش این قدم را که این قدر ناشکر است. خدایا! فرزند خوب و صالحی به ما عطا کن.»

از دستش کفری شده بودم. گفتم: «چی؟! خدا را شکر، خدا را شکر. تو که نیستی ببینی من چقدر به زحمت می افتم. دست تنها توی این سرما، باید کهنه بشویم. به کارِ خانه برسم. بچه را تر و خشک کنم.

همه کارهای خانه ریخته روی سر من. از خستگی از حال می روم.»

خندید و گفت: «اولاً هوا دارد رو به گرمی می رود. دوماً همین طور الکی بهشت را به شما مادران نمی دهند. باید زحمت بکشید.»

گفتم: «من نمی دانم. باید کاری بکنی. خیلی زود است، من دوباره بچه دار شوم.»

گفت: «از این حرف ها نزن. خدا را خوش نمی آید. خدیجه خواهر یا برادر می خواهد.

دیر یا زود باید یک بچه دیگر می آوردی. امسال نشد، سال دیگر. این طوری که بهتر است. با هم بزرگ می شوند.»

قسمت هشتاد و سوم: داستان عاشقانه دخترشینا

یک جوری حرف می زد که آدم آرام می شد. کمی تعریف کرد، از کارش گفت، سربه سر خدیجه گذاشت.

بعد هم آن قدر برای بچه دوم شادی کرد که پاک یادم رفت چند دقیقه پیش ناراحت بودم.

صمد باز پیش ما نبود. تنها دل خوشی ام این بود که از همدان تا قایش نزدیک تر از همدان تا تهران است.

روز به روز سنگین تر می شدم. خدیجه داشت یک ساله می شد. چهار دست و پا راه می رفت و هر چیزی را که می دید برمی داشت و به دهان می گذاشت.

خیلی برایم سخت بود با آن شکم و حال و روز دنبالش بروم و مواظبش باشم.

از طرفی، از وقتی به خانه خودمان آمده بودیم، از مادرم دور شده بودم. بهانه پدرم را می گرفتم.

شانس آورده بودم خانه حوری، خواهرم، نزدیک بود. دو سه خانه بیشتر با ما فاصله نداشت.

خیلی به من سر می زد. مخصوصاً اواخر حاملگی ام هر روز قبل از اینکه کارهای روزانه اش را شروع کند، اول می آمد سری به من می زد. حال و احوالی می پرسید.

وقتی خیالش از طرف من آسوده می شد، می رفت سر کار و زندگی خودش. بعضی وقت ها هم خودم خدیجه را برمی داشتم می رفتم خانه حاج آقایم.

سه چهار روزی می ماندم. اما هر جا که بودم، پنج شنبه صبح برمی گشتم. دستی به سر و روی خانه می کشیدم. صمد عاشق آبگوشت بود.

قسمت هشتاد و چهارم: داستان عاشقانه دخترشینا

با اینکه هیچ کس شب آبگوشت نمی
خورد، اما برای صمد آبگوشت بار می گذاشتم.

گاهی نیمه شب به خانه می رسید. با این حال در می زد. می گفتم:

«تو که کلید داری. چرا در می زنی؟!»

می گفت: «این همه راه می آیم، تا تو در را به رویم باز کنی.»

می گفتم: «حال و روزم را نمی بینی؟!»

آن وقت تازه یادش می افتاد پا به ماهم و باید بیشتر حواسش به من باشد، اما تا هفته دیگر دوباره همه چیز یادش می رفت.

هفته های آخر بارداری ام بود. روزهای شنبه که می خواست برود، می پرسید: «قدم جان! خبری نیست؟!»

می گفتم: « فعلاً نه.»

خیالش راحت می شد. می رفت تا هفته بعد.

اما آن هفته، جمعه عصر، لباس پوشید و آماده رفتن شد. بهمن ماه بود و برف سنگینی باریده بود.

گفت: «شنبه صبح زود می خواهیم برویم مأموریت. بهتر است طوری بروم که جا نمانم. می ترسم امشب دوباره برف ببارد و جاده ها بسته شود.»

موقع رفتن پرسید: «قدم جان! خبری نیست؟!»

کمی کمرم درد می کرد و تیر می کشید. با خودم فکر کردم شاید یک درد جزئی باشد.

قسمت هشتاد و پنجم: داستان عاشقانه دخترشینا

به حساب خودم دو هفته دیگر وقت زایمانم بود. گفتم: «نه. برو به سلامت. حالا زود است.»

اما صبح که برای نماز بیدار شدم، دیدم بدجوری کمرم درد می کند. کمی بعد شکم درد هم سراغم آمد.

به روی خودم نیاوردم. مشغول انجام دادن کارهای روزانه ام شدم؛ اما خوب که نشدم هیچ، دردم بیشتر شد. خدیجه هنوز خواب بود. با همان درد و توی همان برف و سرما رفتم سراغ خواهرم. از سرما می لرزیدم.

حوری یکی از بچه هایش را فرستاد دنبال قابله و آن یکی را فرستاد دنبال زن برادرم، خدیجه.

بعد زیر بغلم را گرفت و با هم برگشتیم خانه خودمان. آن سال از بس هوا سرد بود، کرسی گذاشته بودیم.

حوری مرا خواباند زیر کرسی و خودش مشغول آماده کردن تشت و آب گرم شد.

دلم می خواست کسی صمد را خبر کند. به همین زودی دلم برایش تنگ شده بود.

دوست داشتم در آن لحظات پیشم بود و به دادم می رسید. تا صدای در می آمد، می گفتم: «حتماً صمد است. صمد آمده.»

درد به سراغم آمده بود. چقدر دلم می خواست صمد را صدا بزنم، اما خجالت می کشیدم.

تا وقتی که بچه به دنیا آمد، یک لحظه قیافه صمد از جلوی چشم هایم محو نشد.

صدای گریه بچه را که شنیدم، گریه ام گرفت. صمد! چی می شد کمی دیرتر می رفتی؟ چی می شد کنارم باشی؟!

پنج شنبه بود و دل توی دلم نبود. طبق عادت همیشگی منتظرش بودم. عصر بود.

قسمت هشتاد و ششم: داستان عاشقانه دخترشینا

کسی در زد. می دانستم صمد است. خدیجه، زن داداشم، توی حیاط بود. در را برایش باز کرد.

صمد تا خدیجه را دید. شستش خبردار شده بود، پرسیده بود: «چه خبر! قدم راحت شد؟»

خدیجه گفته بود بچه به دنیا آمده، اما از دختر یا پسر بودنش چیزی نگفته بود.

حوری توی اتاق بود. از پشت پنجره صمد را دید. رو کرد به من و با خنده گفت: «قدم! چشمت روشن، شوهرت آمد.»

و قبل از اینکه صمد به اتاق بیاید، رفت بیرون.

بالای کرسی خوابیده بودم. صمد تا وارد شد، خندید و گفت: «به به، سلام قدم خانم. قدم نو رسیده مبارک. کو این دختر قشنگ من!»

از دستش ناراحت بودم. خودش هم می دانست. با این حال پرسیدم: «کی به تو گفت؟! خدیجه؟!»

نشست کنارم. بچه را خوابانده بودم پیش خودم. خم شد و پیشانی بچه را بوسید و گفت: «خودم فهمیدم! چه دختر نازی. قدم به جان خودم از خوشگلی به تو برده. ببین چه چشم و ابروی مشکی ای دارد. نکند به خاطر اینکه توی ماه محرم به دنیا آمده این طور چشم و ابرو مشکی شده.»

بعد برگشت و به من نگاه کرد و گفت: «می خواستم به زن داداشت مژدگانی خوبی بدهم.

قسمت هشتاد و هفتم: داستان عاشقانه دخترشینا

حیف که نگفت بچه دختر است. فکر کرد من ناراحت می شوم.»

بلند شد و رفت بالای سر خدیجه که پایین کرسی خوابیده بود. گفت: «خدیجه من حالش چطور است؟!»

گفتم: «کمی سرما خورده. دارویش را دادم. تازه خوابیده.»

صمد نشست بالای سر خدیجه و یک ربعِ تمام، موهای خدیجه را نوازش کرد و آرام آرام برایش لالایی خواند.

فردا صبح زود صمد از خواب بیدار شد و گفت: «می خواهم امروز برای دخترم مهمانی بگیرم.»

خودش رفت و پدر و مادر، خواهرها و برادرها، و چند تا از فامیل های نزدیک را دعوت کرد.

بعد آمد و آستین ها را بالا زد. وسط حیاط اجاقی به پا کرد. مادر و خواهرها و زن برادرهایم به کمکش رفتند.

هر چند، یک وقت می آمد توی اتاق تا سری به من بزند می گفت: «قدم! کاش حالت خوب بود و می آمدی کنار دستم می ایستادی.

بدون تو آشپزی صفایی ندارد.»

هوا سرد بود. دورتادور حیاط کوچکمان پر از برف شده بود. پارو را برداشت و برف ها را پارو کرد یک گوشه.

برف ها کومه شد کنار دستشویی، گوشه حیاط.

قسمت هشتاد و هشتم: داستان عاشقانه دخترشینا

به بهانه اینکه سردش شده بود آمد توی اتاق. زیر کرسی نشست. دستش را گذاشت زیر لحاف تا گرم شود.

کمی بعد گرمِ تعریف شد. از کارش گفت، از دوستانش، از اتفاقاتی که توی هفته برایش افتاده بود. خدیجه را خوابانده بودم سمت راستم، و بچه هم طرف دیگرم بود.

گاهی به این شیر می دادم و گاهی دستمال خیس روی پیشانی خدیجه می گذاشتم.

یک دفعه ساکت شد و رفت توی فکر و گفت: «خیلی اذیتت کردم. من را حلال کن. از وقتی با من ازدواج کردی، یک آب خوش از گلویت پایین نرفته. اگر مرا نبخشی، آن دنیا جواب خدا را چطور بدهم.»

اشک توی چشم هایم جمع شد. گفتم: «چه حرف ها می زنی!»

گفت: «اگر تو مرا نبخشی، فردای قیامت روسیاهِ روسیاهم.»

گفتم: «چرا نبخشم؟!»

دستش را از زیر لحاف دراز کرد و دستم را گرفت. دست هایش هنوز سرد بود.

گفت: «تو الان به کمک من احتیاج داری. اما می بینی نمی توانم پیشت باشم.

انقلاب تازه پیروز شده. اوضاع مملکت درست و حسابی سر و سامان نگرفته. کلی کار هست که باید انجام بدهیم.

اگر بمانم پیش تو، کسی نیست کارها را به سرانجام برساند. اگر هم بروم، دلم پیش تو می ماند.»

 

قسمت هشتاد و نهم: داستان عاشقانه دخترشینا

گفتم: «ناراحت من نباش. اینجا کلی دوست و آشنا، و خواهر و برادر دارم که کمکم کنند.

خدا شیرین جان را از ما نگیرد. اگر او نبود، خیلی وقت پیش از پا درآمده بودم.

تو آن طور که دوست داری به کارت برس و خدمت کن.»

دستم را فشار داد. سرش را که بالا گرفت، دیدم چشم هایش سرخ شده. هر وقت خیلی ناراحت می شد، چشم هایش این طور می شد.

هر چند این حالتش را دوست داشتم، اما هیچ دلم نمی خواست ناراحتی اش را ببینم.

من هم دستش را فشار دادم و گفتم: «دیگر خوب نیست. بلند شو برو. الان همه فکر می کنند با هم دعوایمان شده.»

خواهرم پشت پنجره ایستاده بود. به شیشه اتاق زد. صمد هول شد. زود دستم را رها کرد.

خجالت کشید. سرخ شد. خواهرم هم خجالت کشید، سرش را پایین انداخت و گفت: «آقا صمد شیرین جان می خواهد برنج دم کند. می آیید سر دیگ را بگیریم؟»

بلند شد برود. جلوی در که رسید، برگشت و نگاهم کرد و گفت:

«حرف هایت از صمیم دل بود؟»

خندیدم و گفتم: «آره، خیالت راحت.»

ظهر شده بود. اتاق کوچک مان پر از مهمان بود. یکی سفره می انداخت و آن یکی نان و ماست و ترشی وسط سفره می گذاشت.

قسمت نودم: داستان عاشقانه دخترشینا

صمد داشت استکان ها را از جلوی مهمان ها جمع می کرد. دو تا استکان توی هم رفته بود و جدا نمی شد.

همان طور که سعی می کرد استکان ها را از داخل هم دربیاورد، یکی از آن ها شکست و دستش را برید.

شیرین جان دوید و دستمال آورد و دستش را بست. توی این هیر و ویری شوهرخواهرم سراسیمه توی اتاق آمد و گفت: «گرجی بدجوری خون دماغ شده. نیم ساعت است خونِ دماغش بند نمی آید.»

چند وقتی بود صمد ژیان خریده بود. سوییچ را از روی طاقچه برداشت و گفت: «برو آماده اش کن، ببریمش دکتر.»

بعد رو به من کرد و گفت: «شما ناهارتان را بخورید.»

سفره را که انداختند و ناهار را آوردند، یک دفعه بغضم ترکید. سرم را زیر لحاف بردم و دور از چشم همه زدم زیر گریه.

دلم می خواست صمد خودش پیش مهمان هایش بود و از آن ها پذیرایی می کرد.

با خودم فکر کردم چرا باید همه چیز دست به دست هم بدهد تا صمد از مهمانی دخترش جا بماند.

وقتی ناهار را کشیدند و همه مشغول غذا خوردن شدند و صدای قاشق ها که به بشقاب های چینی می خورد، بلند شد، دختر خواهرم توی اتاق آمد و کنارم نشست و در گوشم گفت: «خاله! آقا صمد با مامان و بابایم رفتند رزن. گفت به شما بگویم نگران نشوید.»

قسمت نود و یکم: داستان عاشقانه دخترشینا

مهمان ها ناهارشان را خوردند. چای بعد از ناهار را هم آوردند.

خواهرها و زن داداش هایم رفتند و ظرف ها را شستند. اما صمد نیامد.

عصر شد. مهمان ها میوه و شیرینی شان را هم خوردند. باز هم صمد نیامد.

حاج آقایم بچه را بغل گرفت. اذان و اقامه را در گوشش گفت. اسمش را گذاشت، معصومه و توی هر دو گوشش اسمش را صدا زد.

هوا کم کم داشت تاریک می شد، مهمان ها بلند شدند، خداحافظی کردند و رفتند.

شب شد. همه رفته بودند. شیرین جان و خدیجه پیشم ماندند. شیرین جان شام مرا آماده کرد.

خدیجه سفره را انداخته بود که در باز شد و شوهرخواهر و خواهرم آمدند. صمد با آن ها نبود. با نگرانی پرسیدم: «پس صمد کو؟!»

خواهرم کنارم نشست. حالش خوب شده بود. شوهرخواهرم گفت: «ظهر از اینجا رفتیم رزن. دکتر نبود. آقا صمد خیلی به زحمت افتاد.

ما را برد بیمارستان همدان. دکتر با چند تا آمپول و قرص خونِ دماغِ گرجی را بند آورد. عصر شده بود.

خواستیم برگردیم، آقا صمد گفت: ‘شما ماشین را بردارید و بروید. من که باید فردا صبح برگردم.

این چه کاری است این همه راه را بکوبم و تا قایش بیایم. به قدم بگویید پنج شنبه هفته بعد برمی گردم.’»

پیش خواهر و شوهرخواهرم چیزی نگفتم، اما از غصه داشتم می ترکیدم.

قسمت نود و دوم: داستان عاشقانه دخترشینا

بعد از شام همه رفتند. شیرین جان می خواست بماند. به زور فرستادمش برود.

گفتم: «حاج آقا تنهاست. شام نخورده. راضی نیستم به خاطر من تنهایش بگذاری.»

وقتی همه رفتند، بلند شدم چراغ ها را خاموش کردم و توی تاریکی زارزار گریه کردم.

حالا دو تا دختر داشتم و کلی کار. صبح که از خواب بیدار می شدم، یا کارهای خانه بود یا شست وشو و رُفت و روب و آشپزی یا کارهای بچه ها.

زن داداشم نعمت بزرگی بود. هیچ وقت مرا دست تنها نمی گذاشت. یا او خانه ما بود، یا من خانه آن ها.

خیلی روزها هم می رفتم خانه حاج آقایم می ماندم. اما پنج شنبه ها حسابش با بقیه روزها فرق می کرد.

صبح زود که از خواب بیدار می شدم، روی پایم بند نبودم. اصلاً چهارشنبه شب ها زود می خوابیدم تا زودتر پنج شنبه شود.

از صبح زود می رُفتم و می شستم و همه جا را برق می انداختم. بچه ها را تر و تمیز می کردم. همه چیز را دستمال می کشیدم.

هر کس می دید، فکر می کرد مهمان عزیزی دارم. صمد مهمان عزیزم بود. غذای مورد علاقه اش را بار می گذاشتم. آن قدر به آن غذا می رسیدم که خودم حوصله ام سر می رفت.

گاهی عصر که می شد، زن داداشم می آمد و بچه ها را با خودش می برد و می گفت: «کمی به سر و وضع خودت برس.»

این طوری روزها و هفته ها را می گذراندیم. تا عید هم از راه رسید.

قسمت نود و سوم: داستان عاشقانه دخترشینا

پنجم عید بود و بیشتر دید و بازدیدهایمان را رفته بودیم. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد گفت: «می خواهم امروز بروم.»

بهانه آوردم: «چه خبر است به این زودی! باید بمانی. بعد از سیزده برو.»

گفت: «نه قدم، مجبورم نکن. باید بروم. خیلی کار دارم.»

گفتم: «من دست تنهام. اگر مهمان سرزده برسد، با این دو تا بچه کوچک و دستگیر چه کار کنم؟»

گفت: «تو هم بیا برویم.»

جا خوردم. گفتم: «شب خانه کی برویم؟ مگر جایی داری؟!»

گفت: «یک خانه کوچک برای خودم اجاره کرده ام. بد نیست. بیا ببین خوشت می آید.»

گفتم: «برای همیشه؟»

خندید و با خونسردی گفت: «آره. این طوری برای من هم بهتر است. روز به روز کارم سخت تر می شود، و آمد و رفت هم مشکل تر. بیا جمع کنیم برویم همدان.»

باورم نمی شد به این سادگی از حاج آقایم، زن داداشم، شیرین جان و خانه و زندگی ام دل بکنم.

گفتم: «من نمی توانم طاقت بیاورم. دلم تنگ می شود.

قسمت نود و چهارم: داستان عاشقانه دخترشینا

روزهای اول دوری از حاج آقایم بی تابم می کرد. آن قدر که گاهی وقت ها دور از چشم صمد می نشستم و های های گریه می کردم.

این سفر فقط یک خوبی داشت. صمد را هر روز می دیدم. هفته اول برای ناهار می آمد خانه. ناهار را با هم می خوردیم.

کمی با بچه ها بازی می کرد. چایش را می خورد و می رفت تا شب. کار سختی داشت.

اوایل انقلاب بود. اوج خراب کاری منافقین و تروریست ها. صمد با فعالیت های گروهک ها مبارزه می کرد. کار خطرناکی بود.

آمدن ما به همدان فایده دیگری هم داشت. حالا دوست و آشنا و فامیل می دانستند جایی برای اقامت دارند.

اگر خرید داشتند یا می خواستند دکتر بروند، به امید ما راهی همدان می شدند. با این حساب، اغلب روزها مهمان داشتم.

یک ماه که گذشت. تیمور، برادر صمد، آمد پیش ما. درس می خواند. قایش مدرسه راهنمایی نداشت.

اغلب بچه ها برای تحصیل می رفتند رزن ـ که رفت و برگشتش کار سختی بود.

به همین خاطر صمد تیمور را آورد پیش خودمان. حالا واقعاً کارم زیاد شده بود.

زحمت بچه ها، مهمان داری و کارهای روزانه خسته ام می کرد.

آن روز صمد برای ناهار به خانه نیامد. عصر بود. تیمور نشسته بود و داشت تکالیفش را انجام می داد که صدای زنگ در بلند شد.

تیمور رفت و در را باز کرد.

قسمت نود و پنجم: داستان عاشقانه دخترشینا

از پشت پنجره توی حیاط را نگاه کردم برادرشوهرم، ستار، بود. داشت با تیمور حرف می زد.

کمی بعد تیمور آمد لباسش را پوشید و گفت: «من با داداش ستار می روم کتاب و دفتر بخرم.»

با تعجب گفتم: «صمد که همین دیروز برایت کلی کتاب و دفتر خرید.»

تیمور عجله داشت برای رفتن. گفت: «الان برمی گردیم.»

شک برم داشت، گفتم: «چرا آقا ستار نمی آید تو.»

همین طور که از اتاق بیرون می رفت، گفت: «برای شام می آییم.»

دلم شور افتاد. فکر کردم یعنی اتفاقی برای صمد افتاده. اما زود به خودم دلداری دادم و گفتم: «نه، طوری نشده. حتماً ستار چون صمد خانه نیست، خجالت کشیده بیاید تو.

حتماً می خواهند اول بروند دادگاه صمد را ببینند و شب با هم بیایند خانه.»

چند ساعتی بعد، نزدیک غروب، دوباره در زدند. این بار پدرشوهرم بود؛ با حال و روزی زار و نزار. تا در را باز کردم، پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!»

پدرشوهرم با اوقاتی تلخ آمد و نشست گوشه اتاق. هر چه اصرار کردم بگوید چه اتفاقی افتاده، راستش را نگفت.

می گفت: «مگر قرار است اتفاقی بیفتد؟! دلم برای بچه هایم تنگ شده. آمده ام تیمور و صمد را ببینم.»

باید باور می کردم؟! نه، باور نکردم. اما مجبور بودم بروم فکری برای شام بکنم.

قسمت نود و ششم: داستان عاشقانه دخترشینا

دلهره ای افتاده بود به جانم که آن سرش ناپیدا. توی فکرهای پریشان و ناجور خودم بودم که دوباره در زدند.

به هول دویدم جلوی در. همین که در را باز کردم، دیدم یک مینی بوس جلوی در خانه پارک کرده و فامیل و حاج آقایم و شیرین جان و برادرشوهر و اهل فامیل دارند از ماشین پیاده می شوند.

همان جلوی در وا رفتم. دیگر مطمئن شدم اتفاقی افتاده. هر چه قسمشان دادم و اصرار کردم بگویند چه اتفاقی افتاده، کسی جواب درست و حسابی نداد.

همه یک کلام شده بودند: «صمد پیغام فرستاده، بیاییم سری به شما بزنیم.»

باید باور می کردم؛ اما باور نکردم. می دانستم دارند دروغ می گویند. اگر راست می گفتند، پس چرا صمد تا این وقت شب نیامده بود.

تیمور با برادرش کجا رفته؟! چرا هنوز برنگشتند. این همه مهمان چطور یک دفعه هوای ما را کردند.

مجبور بودم برای مهمان هایم شام بپزم. رفتم توی آشپزخانه. غذا می پختم و اشک می ریختم. بالاخره شام آماده شد.

اما خبری از صمد و برادرهایش نشد. به ناچار شام را آوردم. بعد از شام هم با همان دو سه دست لحاف و تشکی که داشتیم، جای مهمان ها را انداختم. کمی بعد، همه خوابیدند.

اما مگر من خوابم می برد! منتظر صمد بودم. از دل آشوبه و نگرانی خوابم نمی برد.

تا صدای تقّه ای می آمد، از جا می پریدم و چشم می دوختم به تاریکیِ توی حیاط؛ اما نه خبری از صمد بود، نه تیمور و ستار.

قسمت نود و هفتم: داستان عاشقانه دخترشینا

نمی دانم چطور خوابم برد؛ اما یادم هست تا صبح خواب های آشفته و ناجور می دیدم.

صبح زود، بعد از نماز، صبحانه نخورده پدرشوهرم آماده رفتن شد. مادرشوهرم هم چادرش را برداشت و دنبالش دوید.

دیگر نمی توانستم تاب بیاورم. چادرم را سرکردم و گفتم: «من هم می آیم.»

پدرشوهرم با عصبانیت گفت: «نه نمی شود. تو کجا می خواهی بیایی؟! ما کار داریم. تو بمان خانه پیش بچه هایت.»

گریه ام گرفت. می نالیدم و می گفتم: «تو را به خدا راستش را بگویید.

چه بلایی سر صمد آمده؟! من که می دانم صمد طوری شده. راستش را بگویید.»

پدرشوهرم دوباره گفت: «تو برو به مهمان هایت برس. الان از خواب بیدار می شوند، صبحانه می خواهند.»

زارزار گریه می کردم و به پهنای صورتم اشک می ریختم، گفتم: «شیرین جان هست. اگر مرا نبرید، خودم همین الان می روم دادگاه انقلاب.»

این را که گفتم، پدرشوهرم کوتاه آمد. مادرشوهرم هم دلش برایم سوخت و گفت: «ما هم درست و حسابی خبر نداریم. می گویند صمد زخمی شده و الان بیمارستان است.»

این را که شنیدم، پاهایم سست شد.

قسمت نود و هشتم: داستان عاشقانه دخترشینا

اینکه چطور سوار ماشین شدیم و به بیمارستان رسیدیم را به خاطر ندارم.

توی بیمارستان با چشم، دنبال جنازه صمد می گشتم که دیدم تیمور دوید جلوی راهمان و چیزی در گوش پدرش گفت و با هم راه افتادند طرف بخش.

من و مادرشوهرم هم دنبالشان می دویدیم. تیمور داشت ریزریز جریان و اتفاقاتی را که افتاده بود برای پدرش تعریف می کرد و ما هم می شنیدیم که دیروز صمد و یکی از همکارانش چند تا منافق را دستگیر می کنند.

یکی از منافق ها زن بوده، صمد و دوستش به خاطر حفظ شئونات اسلامی ، زن را بازرسی بدنی نمی کنند و می گویند: «راستش را بگو اسلحه داری؟»

زن قسم می خورد اسلحه همراهم نیست. صمد و همکارش هم آن ها را سوار ماشین می کنند تا به دادگاه ببرند.

بین راه، زن یک دفعه ضامن نارنجکش را می کشد و می اندازد وسط ماشین. آقای احمد مسگریان، دوست صمد، در دم شهید، اما صمد زخمی می شود.

جلوی در بخش که رسیدیم، تیمور به نگهبانی که جلوی در نشسته بود گفت: «می خواهیم آقای ابراهیمی را ببینیم.»

نگهبان مخالفت کرد و گفت: «ایشان ممنوع الملاقات هستند.»

دست خودم نبود. شروع کردم به گریه و التماس کردن. در همین موقع، پرستاری از راه رسید.

وقتی فهمید همسر صمد هستم، دلش سوخت و گفت: «فقط تو می توانی بروی تو. بیشتر از دو سه دقیقه نشود، زود برگرد.»

قسمت نود و نهم: داستان عاشقانه دخترشینا

پاهایم رمق راه رفتن نداشت. جلوی در ایستادم و دستم را از چهارچوب در گرفتم که زمین نیفتم.

با چشم تمام تخت ها را از نظر گذراندم. صمد در آن اتاق نبود. قلبم داشت از حرکت می ایستاد. نفسم بالا نمی آمد.

پس صمد من کجاست؟! چه بلایی سرش آمده؟!

یک دفعه چشمم افتاد به آقای یادگاری، یکی از دوستان صمد. روی تخت کنار پنجره خوابیده بود.

او هم مرا دید، گفت: «سلام خانم ابراهیمی. آقای ابراهیمی اینجا خوابیده اند و اشاره کرد به تخت کناری.»

باورم نمی شد. یعنی آن مردی که روی تخت خوابیده بود، صمد بود. چقدر لاغر و زرد و ضعیف شده بود.

گونه هایش تو رفته بود و استخوان های زیر چشم هایش بیرون زده بود. جلوتر رفتم.

یک لحظه ترس بَرَم داشت. پاهای زردش، که از ملحفه بیرون مانده بود، لاغر و خشک شده بود.

با خودم فکر کردم، نکند خدای نکرده…

رفتم کنارش ایستادم. متوجه ام شد. به آرامی چشم هایش را باز کرد و به سختی گفت: «بچه ها کجا هستند؟!»

بغض راه گلویم را بسته بود. به سختی می توانستم حرف بزنم؛ اما به هر جان کندنی بود گفتم: «پیش خواهرم هستند. حالشان خوب است. تو خوبی؟!»

نتوانست جوابم را بدهد. سرش را به نشانه تأیید تکان داد و چشم هایش را بست.

قسمت صدم: داستان عاشقانه دخترشینا

این شد تمام حرفی که بین من و او زده شد. چشمم به سِرُم و کیسه خونی بود که به او وصل شده بود.

همان پرستار سر رسید و اشاره کرد بروم بیرون.

توی راهرو که رسیدم، دیگر اختیار دست خودم نبود. نشستم کنار دیوار. پرستار دستم را گرفت، بلندم کرد و گفت: «بیا با دکترش حرف بزن.»

مرا برد پیش دکتری که توی راهرو کنار ایستگاه پرستاری ایستاده بود. گفت: «آقای دکتر، ایشان خانم آقای ابراهیمی هستند.»

دکتر پرونده ای را مطالعه می کرد، پرونده را بست، به من نگاه کرد و با لبخند و آرامشی خاص سلام و احوال پرسی کرد و گفت: «خانم ابراهیمی ! خدا هم به شما رحم کرد و هم به آقای ابراهیمی.

هر دو کلیه همسرتان به شدت آسیب دیده. اما وضع یکی از کلیه هایش وخیم تر است. احتمالاً از کار افتاده.»

بعد مکثی کرد و گفت: «دیشب داشتند اعزامشان می کردند تهران که بنده رسیدم و فوری عملشان کردم.

اگر کمی دیرتر رسیده بودم و اعزام شده بودند، حتماً توی راه برایشان مشکل جدی پیش می آمد.

عملی که رویشان انجام دادم، رضایت بخش است. فعلاً خطر رفع شده.

البته متاسفانه همان طور که عرض کردم برای یکی از کلیه های ایشان کاری از دست ما ساخته نبود.»

قسمت صد و یکم: داستان عاشقانه دخترشینا

چند روز اول تحمل همه چیز برایم سخت بود؛ اما آرام آرام به این وضعیت هم عادت کردم.

صمد ده روز در آن بیمارستان ماند. هر روز صبح زود خدیجه و معصومه را به همسایه دیوار به دیوارمان می سپردم و می رفتم بیمارستان، تا نزدیک ظهر پیشش می ماندم.

ظهر می آمدم خانه، کمی به بچه ها می رسیدم و ناهاری می خوردم و دوباره بعدازظهر بچه ها را می سپردم به یکی دیگر از همسایه ها و می رفتم تا غروب پیشش می ماندم.

یک روز بچه ها خیلی نحسی کردند. هر کاری می کردم، ساکت نمی شدند.

ساعت یازده ظهر بود و هنوز به بیمارستان نرفته بودم که دیدم در می زنند. در را که باز کردم، یکی از دوستان صمد پشت در بود.

با خنده سلام داد و گفت: «خانم ابراهیمی ! رختخواب آقا صمد را بینداز، برایش قیماق درست کن که آوردیمش.»

با خوشحالی توی کوچه سرک کشیدم. صمد خوابیده بود توی ماشین.

دو تا از دوست هایش هم این طرف و آن طرفش بودند. سرش روی پای آن یکی بود و پاهایش روی پای این یکی.

مرا که دید، لبخندی زد و دستش را برایم تکان داد. با خنده و حرکتِ سر سلام و احوال پرسی کردم و دویدم و رختخوابش را انداختم.

تا ظهر دوست هایش پیشش ماندند و سربه سرش گذاشتند. آن قدر گفتند و خندیدند و لطیفه تعریف کردند تا اذان ظهر شد.

آن وقت بود که به فکر رفتن افتادند.

قسمت صد و دوم: داستان عاشقانه دخترشینا

دو تا کیسه نایلونی دادند دستم و دستور و ساعت مصرف داروها را گفتند و رفتند.

آن ها که رفتند، صمد گفت: «بچه ها را بیاور که دلم برایشان لک زده.»

بچه ها را آوردم و نشاندم کنارش. خدیجه و معصومه اولش غریبی کردند؛ اما آن قدر صمد ناز و نوازششان کرد و پی دلشان بالا رفت و برایشان شکلک درآورد که دوباره یادشان افتاد این مرد لاغر و ضعیف و زرد پدرشان است.

از فردای آن روز، دوست و آشنا و فامیل برای عیادت صمد راهی خانه ما شدند.

صمد از این وضع ناراحت بود. می گفت راضی نیستم این بندگان خدا از دهات بلند شوند و برای احوال پرسی من بیایند اینجا.

به همین خاطر چند روز بعد گفت: «جمع کن برویم قایش. می ترسم توی راه برای کسی اتفاقی بیفتد. آن وقت خودم را نمی بخشم.»

ساک بچه ها را بستم و آماده رفتن شدم. صمد نه می توانست بچه ها را بغل بگیرد، نه می توانست ساکشان را دست بگیرد.

حتی نمی توانست رانندگی کند. معصومه را بغل کردم و به خدیجه گفتم خودش تاتی تاتی راه بیاید.

ساک ها را هم انداختم روی دوشم و به چه سختی خودمان را رساندیم به ترمینال و سوار مینی بوس شدیم.

به رزن که رسیدیم، مجبور شدیم پیاده شویم و دوباره سوار ماشین دیگری بشویم.

تا به مینی بوس های قایش برسیم، صد بار ساک ها را روی دوشم جا به جا کردم.

قسمت صد و سوم: داستان عاشقانه دختر شینا

معصومه را زمین گذاشتم و دوباره بغلش کردم، دست خدیجه را گرفتم و التماسش کردم راه بیاید.

تمام آرزویم در آن وقت این بود که ماشینی پیدا شود و ما را برساند قایش.

توی مینی بوس که نشستیم، نفس راحتی کشیدم. معصومه توی بغلم خوابش برده بود، اما خدیجه بی قراری می کرد.

حوصله اش سر رفته بود. هر کاری می کردیم، نمی توانستیم آرامَش کنیم. چند نفر آشنا توی مینی بوس بودند.

خدیجه را گرفتند و سرگرمش کردند. آن وقت تازه معصومه از خواب بیدار شده بود و شیر می خواست.

همین طور که معصومه را شیر می دادم، از خستگی خوابم برد.

فامیل و دوست و آشنا که خبردار شدند به روستا رفته ایم، برای احوال پرسی و عیادت صمد به خانه حاج آقایم می آمدند.

اولین باری بود که توی قایش بودم و نگران رفتن صمد نبودم. صمد یک جا خوابیده بود و دیگر این طرف و آن طرف نمی رفت.

هر روز پانسمانش را عوض می کردم. داروهایش را سر ساعت می دادم. کار برعکس شده بود.

حالا من دوست داشتم به این خانه و آن خانه بروم، به دوست و آشنا سر بزنم؛ اما بهانه می گرفت و می گفت: «قدم! کجایی بیا بنشین پیشم. بیا با من حرف بزن. حوصله ام سر رفت.»

بعد از چند سالی که از ازدواجمان می گذشت، این اولین باری بود که بدون دغدغه و هراس از دوری و جدایی می نشستیم و با هم حرف می زدیم.

قسمت صد و چهارم: داستان عاشقانه دختر شینا

خدیجه با شیرین زبانی؛ خودش را توی دل همه جا کرده بود. حاج آقایم هلاک بچه ها بود.

اغلب آن ها را برمی داشت و با خودش می برد این طرف و آن طرف.

خدیجه از بغل شیرین جان تکان نمی خورد. نُقل زبانش «شینا، شینا»

بود. شینا هم برای خدیجه جان نداشت.

همین شینا گفتن خدیجه باعث شد همه فامیل به شیرین جان بگویند شینا.

حاج آقا مواظب بچه ها بود. من هم اغلب کنار صمد بودم. یک بار صمد گفت: «خیلی وقت بود دلم می خواست این طور بنشینم کنارت و برایت حرف بزنم.

قدم! کاشکی این روزها تمام نشود.»

من از خداخواسته ام شد و زود گفتم: «صمد! بیا قید شهر و کار را بزن، دوباره برگردیم قایش.»

بدون اینکه فکر کند، گفت: «نه… نه… اصلاً حرفش را هم نزن. من سرباز امامم.

قول داده ام سرباز امام بمانم. امروز کشور به من احتیاج دارد. به جای این حرف ها، دعا کن هر چه زودتر حالم خوب بشود و بروم سر کارم.

نمی دانی این روزها چقدر زجر می کشم. من نباید توی رختخواب بخوابم. باید بروم به این مملکت خدمت کنم.»

دکتر به صمد دو ماه استراحت داده بود. اما سر ده روز برگشتیم همدان. تا به خانه رسیدیم، گفت: «من رفتم.»

قسمت صد و پنجم: داستان عاشقانه دختر شینا

اصرار کردم: «نرو. تو هنوز حالت خوب نشده. بخیه هایت جوش نخورده. اگر زیاد حرکت کنی، بخیه هایت باز می شود.»

قبول نکرد. گفت: «دلم برای بچه ها تنگ شده. می روم سری می زنم و زود برمی گردم.»

صمد کسی نبود که بشود با اصرار و حرف، توی خانه نگهش داشت. وقتی می گفت می روم، می رفت.

آن روز هم رفت و شب برگشت. کمی میوه و گوشت و خوراکی هم خریده بود.

آن ها را داد به من و گفت: «قدم! باید بروم. شاید تا دو سه روز دیگر برنگردم. توی این چند وقتی که نبودم، کلی کار روی هم تلنبار شده.

باید بروم به کارهای عقب افتاده ام برسم.»

آن اوایل ما در همدان نه فامیلی داشتیم، نه دوست و آشنایی که با آن ها رفت و آمد کنیم.

تنها تفریحم این بود که دست خدیجه را بگیرم، معصومه را بغل کنم و برای خرید تا سر کوچه بروم.

گاهی، وقتی توی کوچه یا خیابان یکی از همسایه ها را می دیدم، بال درمی آوردم. می ایستادم و با او گرم تعریف می شدم.

یک روز عصر، نان خریده بودم و داشتم برمی گشتم. زن های همسایه جلوی در خانه ای ایستاده بودند و با هم حرف می زدند.

خیلی دلتنگ بودم. بعد از سلام و احوال پرسی تعارفشان کردم بیایند خانه ما.

گفتم: «فرش می اندازم توی حیاط. چایی هم دم می کنم و با هم می خوریم.» قبول کردند.

قسمت صد و ششم: داستان عاشقانه دختر شینا

در همین موقع، مردی از ته کوچه بدوبدو آمد طرفمان. یک جارو زده بود زیر بغلش و چند تا کتاب هم گرفته بود دستش. از ما پرسید:

«شما اهل روستای حاجی آباد هستید؟!»

ما به هم نگاه کردیم و جواب دادیم: «نه.»

مرد پرسید: «پس اهل کجا هستید؟!»

صمد سفارش کرده بود، خیلی مواظب باشم. با هر کسی رفت و آمد نکنم و اطلاعات شخصی و خانوادگی هم به کسی ندهم. به همین خاطر حواسم جمع بود و چیزی نگفتم.

مرد یک ریز می پرسید: «خانه تان کجاست؟! شوهرتان چه کاره است؟! اهل کدام روستایید؟!»

من که وضع را این طور دیدم، کلید انداختم و در حیاط را باز کردم. یکی از زن ها گفت: «آقا شما که این همه سؤال دارید، چرا از ما می پرسید. اجازه بدهید من شوهرم را صدا کنم.

حتماً او بهتر می تواند شما را راهنمایی کند.»

مرد تا این حرف را شنید، بدون خداحافظی یا سؤال دیگری بدوبدو از پیش ما رفت.

وقتی مرد از ما دور شد، زن همسایه گفت: «خانم ابراهیمی ! دیدی چطور حالش را گرفتم. الکی به او گفتم حاج آقامان خانه است. اتفاقاً هیچ کس خانه مان نیست.»

یکی از زن ها گفت: «به نظر من این مرد دنبال حاج آقای شما می گشت.

از طرف منافق ها آمده بود و می خواست شما را شناسایی کند تا انتقام آن منافق هایی را که حاج آقای شما دستگیرشان کرده بود بگیرد.»

قسمت صد و هفتم: داستان عاشقانه دختر شینا

با شنیدن این حرف، دلهره به جانم افتاد. بیشتر دلواپسی ام برای صمد بود. می ترسیدم دوباره اتفاقی برایش بیفتد.

مرد بدجوری همه را ترسانده بود. به همین خاطر همسایه ها به خانه ما نیامدند و رفتند.

من هم در حیاط را سه قفله کردم. حتی درِ توی ساختمان را هم قفل کردم و یک چهارپایه گذاشتم پشت در.

آن شب صمد خیلی زود آمد. آن وضع را که دید، پرسید: «این کارها چیه؟!»

ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت: «شما زن ها هم که چقدر ترسویید. چیزی نیست. بی خودی می ترسی.»

بعد از شام، صمد لباسش را پوشید.

پرسیدم: «کجا؟!»

گفت: «می روم کمیته کار دارم. شاید چند روز نتوانم بیایم.»

گریه ام گرفته بود. با التماس گفتم: «می شود نروی؟»

با خونسردی گفت: «نه.»

گفتم: «می ترسم. اگر نصف شب آن مرد و دار و دسته اش آمدند چه کار کنم؟!»

صمد اول قضیه را به خنده گرفت؛

قسمت صد و هشتم: داستان عاشقانه دختر شینا

اما وقتی دید ترسیده ام، کُلت کمری اش را داد به من و گفت: «اگر مشکلی پیش آمد، از این استفاده کن.»

بعد هم سر حوصله طرز استفاده از اسلحه را یادم داد و رفت.

اسلحه را زیر بالش گذاشتم و با ترس و لرز خوابیدم. نیمه های شب بود که با صدایی از خواب پریدم. یک نفر داشت در می زد.

اسلحه را برداشتم و رفتم توی حیاط. هر چقدر از پشت در گفتم: «کیه؟» کسی جواب نداد.

دوباره با ترس و لرز آمدم توی اتاق که در زدند. مانده بودم چه کار کنم.

مثل قبل ایستادم پشت در و چند بار گفتم: «کیه؟!» این بار هم کسی جواب نداد.

چند بار این اتفاق تکرار شد. یعنی تا می رسیدم توی اتاق، صدای زنگ در بلند می شد و وقتی می رفتم پشت در کسی جواب نمی داد.

دیگر مطمئن شده بودم یک نفر می خواهد ما را اذیت کند. از ترس تمام چراغ ها را روشن کردم.

بار آخری که صدای زنگ آمد، رفتم روی پشت بام و همان طور که صمد یادم داده بود اسلحه را آماده کردم.

دو مرد وسط کوچه ایستاده بودند و با هم حرف می زدند. حتماً خودشان بودند.

اسلحه را گرفتم روبه رویشان که یک دفعه متوجه شدم یکی از مردها، همسایه این طرفی مان، آقای عسگری، است که خانمش پا به ماه بود.

آن قدر خوشحال شدم که از همان بالای پشت بام صدایش کردم وگفتم: «آقای عسگری شمایید؟!» بعد دویدم و در را باز کردم.

قسمت صد و نهم: داستان عاشقانه دختر شینا

آقای عسگری، که مرد محجوب و سربه زیری بود، عادت داشت وقتی زنگ می زد، چند قدمی از در فاصله می گرفت.

به همین خاطر هر بار که پشت در می رسیدم، صدای مرا نمی شنید. آمده بود از من کمک بگیرد. خانمش داشت زایمان می کرد.

کمی بعد، از آن خانه اسباب کشی کردیم و خانه دیگری در خیابان هنرستان اجاره کردیم.

موقع اسباب کشی معصومه مریض شد. روز دومی که در خانه جدید بودیم، آن قدر حال معصومه بد شد، که مجبور شدیم در آن هیر و ویری بچه را ببریم بیمارستان.

صمد به تازگی ژیان را فروخته بود و بدون ماشین برایمان مکافات بود با دو تا بچه کوچک از این طرف به آن طرف برویم.

نزدیک ظهر بود که از بیمارستان برگشتیم. صمد تا سر خیابان ما را رساند و چون کار داشت دوباره تاکسی گرفت و رفت.

معصومه بغلم بود. خدیجه چادرم را گرفته بود و با نق و نق راه می آمد و بهانه می گرفت.

می خواست بغلش کنم. با یک دست معصومه و کیسه داروهایش را گرفته بودم، با آن دست خدیجه را می کشیدم و با دندان هایم هم چادرم را محکم گرفته بودم.

با چه عذابی به خانه رسیدم، بماند. به سختی کلید را از توی کیفم درآوردم و انداختم توی قفل. در باز نمی شد.

دوباره کلید را چرخاندم. قفل باز شده بود؛ اما در باز نمی شد. انگار یک نفر آن تو بود و پشت در را انداخته بود. چند بار به در کوبیدم.

قسمت صد و دهم: داستان عاشقانه دختر شینا

ترس به سراغم آمد. درِ خانه همسایه را زدم و ماجرا را برایش تعریف کردم. زن هم می ترسید پا جلو بگذارد.

خواهش کردم بچه ها را نگه دارد تا بروم صمد را خبر کنم. زن همسایه بچه ها را گرفت.

دویدم سر خیابان. هر چه منتظر تاکسی شدم، دیدم خبری از ماشین نیست. حتی یک ماشین هم از خیابان عبور نمی کرد.

آن موقع خیابان هنرستان از خیابان های خلوت و کم رفت و آمد شهر بود. از آنجا تا آرامگاه بوعلی راه زیادی بود.

تمام آن مسیر را دویدم. از آرامگاه تا خیابان خواجه رشید و کمیته راهی نبود. اما دیگر نمی توانستم حتی یک قدم بردارم.

خستگی این چند روزه و اسباب کشی و شب نخوابی و مریضی معصومه، و از آن طرف علّافی توی بیمارستان توانم را گرفته بود؛ اما باید می رفتم.

ناچار شروع کردم به دویدن. وقتی جلوی کمیته رسیدم، دیگر نفسم بالا نمی آمد.

به سرباز نگهبانی که جلوی در ایستاده بود، گفتم: «من با آقای ابراهیمی کار دارم. بگویید همسرش جلوی در است.»

سرباز به اتاقک نگهبانی رفت. تلفن را برداشت. شماره گرفت و گفت: «آقای ابراهیمی! خانمتان جلوی در با شما کار دارند.»

صمد آن قدر بلند حرف می زد که من از آنجایی که ایستاده بودم صدایش را می شنیدم.

می گفت: «خانم من؟! اشتباه نمی کنید؟! من الان خانم و بچه ها را رساندم خانه.»

قسمت صد و یازدهم: داستان عاشقانه دختر شینا

رفت روی لبه دیوار از آنجا پرید توی حیاط. کمی بعد سرباز در را باز کرد. گفت: «هیچ کس تو نیست. دزدها از پشت بام آمده اند و رفته اند.»

خانه به هم ریخته بود. درست است هنوز اسباب و اثاثیه را نچیده بودیم. اما این طور هم آشفته بازار نبود.

لباس هایمان ریخته بود وسط اتاق. رختخواب ها هر کدام یک طرف افتاده بود. ظرف و ظروف مختصری که داشتیم، وسط آشپزخانه پخش و پلا بود.

چند تا بشقاب و لیوان شکسته هم کف آشپزخانه افتاده بود.
صمد با نگرانی دنبال چیزی می گشت.

صدایم زد و گفت: «قدم! اسلحه، اسلحه ام نیست. بیچاره شدیم.»

اسلحه اش را خودم قایم کرده بودم. می دانستم اگر جای چیزی امن نباشد، جای اسلحه امنِ امن است.

رفتم سراغش. حدسم درست بود. اسلحه سر جایش بود. اسلحه را دادم دستش، نفس راحتی کشید. انگار آب از آب تکان نخورده بود.

با خونسردی گفت: «فقط پول ها را بردند. عیبی ندارد فدای سر تو و بچه ها.»

با شنیدن این حرف، پاهایم سست شد. نشستم روی زمین. پول ژیانی را که چند هفته پیش فروخته بودیم گذاشته بودم توی قوطی شیرخشک معصومه. قوطی توی کمد بود.

دزد قوطی را برده بود. کمی بعد سراغ چند تکه طلایی که داشتم رفتم. طلاها هم نبود.

قسمت صد و دوازدهم: داستان عاشقانه دختر شینا

صمد مرتب می گفت: «عیبی ندارد. غصه نخور. بهترش را برایت می خرم. یک کم پول و چند تکه طلا که این همه غصه ندارد. اصلِ کار اسلحه بود که شکر خدا سر جایش است.»

کمی بعد صمد و سرباز رفتند و من تنها ماندم. بچه ها را از خانه همسایه آورده بودم. هر کاری کردم، دست و دلم به کار نمی رفت.

می ترسیدم توی اتاق و آشپزخانه بروم. فکر می کردم کسی پشت کمد، یخچال یا زیر پله و خرپشته قایم شده است.

فرشی انداختم گوشه حیاط و با بچه ها نشستم آنجا. معصومه حالش بد بود؛ اما جرئت رفتن به اتاق را نداشتم.

شب که صمد آمد، ما هنوز توی حیاط بودیم. صمد تعجب کرده بود. گفتم: «می ترسم. دست خودم نیست.»

خانه بدجوری دلم را زده بود. بچه ها را بغل کرد و برد توی اتاق. من هم به پشتوانه او رفتم و چیزی برای شام درست کردم.

صمد تا نصف شب بیدار بود و خانه را مرتب می کرد.

گفتم: «بی خودی وسایل را نچین. من اینجابمان نیستم. یا خانه ای دیگر بگیر، یا برمی گردم قایش.»

خندید و گفت: «قدم! بچه شدی، می ترسی؟!»

گفتم: «تو که صبح تا شب نیستی. فردا پس فردا اگر بروی مأموریت، من شب ها چه کار کنم؟!»

قسمت صد و سیزدهم: داستان عاشقانه دختر شینا

گفت: «من که روی آن را ندارم بروم پیش صاحب خانه و خانه را پس بدهم.»

گفتم: «خودم می روم. فقط تو قبول کن.»

چیزی نگفت. سکوت کرد. می دانستم دارد فکر می کند.

فردا ظهر که آمد، شاد و سرحال بود. گفت: «رفتم با صاحب خانه حرف زدم. یک جایی هم برایتان دیده ام.

اما زیاد تعریفی نیست. اگر صبر کنی، جای بهتری پیدا می کنم.»

گفتم: «هر طور باشد قبول. فقط هر چه زودتر از این خانه برویم.»

فردای آن روز دوباره اسباب کشی کردیم. خانه مان یک اتاق بزرگ و تازه نقاشی شده در حوالی چاپارخانه بود.

وسایل چندانی نداشتم. همه را دورتادور اتاق چیدم. خواب آرام آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم.

اما صبح که از خواب بیدار شدم، اوضاع طور دیگری شده بود. انگار داشتم تازه با چشم باز همه چیز را می دیدم.

آن طرف حیاط چند تا اتاق بود که صاحب خانه در آنجا گاو و گوسفند نگه می داشت. بوی پشم و پهنشان توی اتاق می پیچید.

از دست مگس نمی شد زندگی کرد. اما با این حال باید تحمل می کردم. روی اعتراض نداشتم.

شب که صمد آمد، خودش همه چیز دستگیرش شد. گفت: «قدم! اینجا اصلاً مناسب زندگی نیست. باید دنبال جای بهتری باشم.

قسمت صد و چهاردهم: داستان عاشقانه دختر شینا

بچه ها مریض می شوند. شاید مجبور شوم چند وقتی به مأموریت بروم. اوضاع و احوال مملکت رو به راه نیست.

باید اول خیالم از طرف شما راحت شود.»

صمد به چند نفر از دوستانش سپرده بود خانه مناسبی برایمان پیدا کنند. خودش هم پیگیر بود.

می گفت: «باید یک خانه خوب و راحت برایتان اجاره کنم که هم نزدیک نانوایی باشد، هم نزدیک بازار؛ هم صاحب خانه خوبی داشته باشد تا اگر من نبودم به دادتان برسد.»

من هم اسباب و اثاثیه ها را دوباره جمع کردم و گوشه ای چیدم.
چند روز بعد با خوشحالی آمد و گفت: «بالاخره پیدا کردم؛ یک خانه خوب و راحت با صاحب خانه ای مؤمن و مهربان. مبارکتان باشد.»

با تعجب گفتم: «مبارکمان باشد؟!»

رفت توی فکر. انگار یاد چیزی افتاده باشد. گفت: «من امروز و فردا می روم مرز، جنگ شده. عراق به ایران حمله کرده.»

این حرف را خیلی جدی نگرفتم. با خوشحالی رفتیم و خانه را دیدیم. خانه پشت انبار نفت بود؛ حاشیه شهر.

محله اش تعریفی نبود. اما خانه خوبی بود. دیوارها تازه نقاشی شده بود؛ رنگ پسته ای روشن.

پنجره های زیادی هم داشت. در مجموع خانه دل بازی بود؛ برعکس خانه قبل. صمد راست می گفت.

قسمت صد و پانزدهم: داستان عاشقانه دختر شینا

صاحب خانه خوب و مهربانی هم داشت که طبقه پایین می نشستند. همان روز آینه و قرآن را گذاشتیم روی طاقچه و فردا هم اسباب کشی کردیم.

اول شیشه ها را پاک کردم؛ خودم دست تنها موکت ها را انداختم.

یک فرش شش متری بیشتر نداشتیم که هدیه حاج آقایم بود. فرش را وسط اتاق پهن کردم.

پشتی ها را چیدم دورتادور اتاق. خانه به رویم خندید. چند روز اول کارم دستمال کشیدن وسایل و جارو کردن و چیدن وسایل سر جایشان بود.

تا مویی روی موکت می افتاد، خم می شدم و آن را برمی داشتم. خانه قشنگی بود. دو تا اتاق داشت که همان اول کاری، در یکی را بستم و کردمش اتاق پذیرایی.

آشپزخانه ای داشت و دستشویی و حمام، همین. اما قشنگ ترین خانه ای بود که در همدان اجاره کرده بودیم.

عصر صمد آمد؛ با دو حلقه چسب برق سیاه. چهارپایه ای زیر پایش گذاشت و تا من به خودم بیایم، دیدم روی تمام شیشه ها با چسب، ضربدر مشکی زده.

جای انگشت هایش روی شیشه ها مانده بود. با اعتراض گفتم: «چرا شیشه ها را این طور کردی؟! حیف از آن همه زحمت. یک روز تمام فقط شیشه پاک کردم.»

گفت: «جنگ شده. عراق شهرهای مرزی را بمباران کرده. این چسب ها باعث می شود موقع بمباران و شکستن شیشه ها، خرده شیشه رویتان نریزد.»

قسمت صد و شانزدهم: داستان عاشقانه دختر شینا

چاره ای نداشتم. شیشه ها را این طوری قبول کردم؛ هر چند با این کار انگار پرده ای سیاه روی قلبم کشیده بودند.

صمد می رفت و می آمد و خبرهای بد می آورد. یک شب رفت سراغ همسایه و به قول خودش سفارش ما را به او کرد.

فردایش هم کلی نخود و لوبیا و گوشت و برنج خرید.
گفتم: «چه خبر است؟!»

گفت: «فردا می روم خرمشهر. شاید چند وقتی نتوانم بیایم. شاید هم هیچ وقت برنگردم.»

بغض ته گلویم نشسته بود. مقداری پول به من داد. ناهارش را خورد. بچه ها را بوسید. ساکش را بست. خداحافظی کرد و رفت.

خانه ای که این قدر در نظرم دل باز و قشنگ بود، یک دفعه دلگیر و بی روح شد. نمی دانستم باید چه کار کنم.

بچه ها بعد از ناهار خوابیده بودند. چند دست لباسِ نَشسته داشتم. به بهانه شستن آن ها رفتم توی حمام و لباس شستم و گریه کردم.
کمی بعد صدای در آمد.

دست هایم را شستم و رفتم در را باز کردم. زن صاحب خانه بود. حتماً می دانست ناراحتم.

می خواست یک جوری هم دردی کند. گفت: «تعاونی محل با کوپن لیوان می دهند. بیا برویم بگیریم.»

حوصله نداشتم. بهانه آوردم بچه ها خواب اند.

قسمت صد و هفدهم: داستان عاشقانه دختر شینا

منی که تا چند روز قبل عاشق خرید وسایل خانه و ظرف و ظروف بودم، یک دفعه از همه چیز بدم آمده بود.

با خودم گفتم: «جنگ است. شوهرم رفته جنگ. هیچ معلوم نیست چه به سر من و زندگی ام بیاید. آن وقت این ها چه دل خوش اند.»

زن گفت: «می خواهی هر وقت بچه ها بیدار شدند، بیایم دنبالت.»

گفتم: «نه، شما بروید. مزاحم نمی شوم.» آن روز نرفتم. هر چند هفته بعد خودم تنهایی رفتم و با شوق و ذوق لیوان ها را خریدم و آوردم توی کمد چیدم و کلی هم برایشان حظ کردم.

شهر حال و هوای دیگری گرفته بود. شب ها خاموشی بود. از رادیو آژیر وضعیت زرد، قرمز و سفید پخش می شد و به مردم آموزش می دادند هر کدام از آژیرها چه معنی و مفهومی دارد و موقع پخش آن ها باید چه کار کرد.

چند بار هم راستی راستی وضعیت قرمز شد. برق ها قطع شد. اما بدون اینکه اتفاقی بیفتد، وضعیت سفید شد و برق ها آمد.

اوایل مردم می ترسیدند؛ اما کم کم مثل هر چیز دیگری وضعیت قرمز هم برای همه عادی شد.

چهل و پنج روزی می شد صمد رفته بود. زندگی بدون او سخت می گذشت.

چند باری تصمیم گرفتم بچه ها را بردارم و بروم قایش. اما وقتی فکر می کردم اگر صمد برگردد و ما نباشیم، ناراحت می شود.

تصمیمم عوض می شد.

قسمت صد و هجدهم: داستان عاشقانه دختر شینا

هر روز گوش به زنگ بودم تا در باز شود و از راه برسد. این انتظارها آن قدر کش دار و سخت شده بود که یک روز بچه ها را برداشتم و پرسان پرسان رفتم سپاه.

آنجا با هزار مصیبت توانستم خبری از او بگیرم. گفتند: «بی خبر نیستیم. الحمدلله حالش خوب است.»

با شنیدن همین چند تا جمله جان تازه ای گرفتم. ظهر شده بود که خسته و گرسنه رسیدیم خانه.

پاهای کوچک و ظریف خدیجه درد می کرد. معصومه گرسنه بود و نق می زد. اول به معصومه رسیدم.

تر و خشکش کردم. شیرش دادم و خواباندمش. بعد نوبت خدیجه شد. پاهایش را توی آب گرم شستم.

غذایش را دادم و او را هم خواباندم. بچه ها آن قدر خسته شده بودند که تا عصر خوابیدند.

آن شب به جای اینکه با خیال راحت و آسوده بخوابم، برعکس خواب های بد و ناجور می دیدم.

خواب دیدم صمد معصومه و خدیجه را بغل کرده و توی بیابانی برهوت می دود. چند نفر اسلحه به دست هم دنبالش بودند و می خواستند بچه ها را به زور از بغلش بگیرند.

یک دفعه از خواب پریدم. دیدم قلبم تندتند می زند و عرق سردی روی پیشانی ام نشسته. بلند شدم یک لیوان آب خوردم و دوباره خوابیدم. عجیب بود که دوباره همان خواب را دیدم.

از ترس از خواب پریدم؛ اما دوباره که خوابم برد، همان خواب را دیدم. بار آخری که با هول از خواب بیدار شدم، تصمیم گرفتم دیگر نخوابم.

قسمت صد و نوزدهم: داستان عاشقانه دختر شینا

با خودم گفتم: «نخوابیدن بهتر از خوابیدن و دیدن خواب های وحشتناک است.»

این بار سر و صداهای بیرون از خانه مرا ترساند. صدایی از توی راه پله می آمد. انگار کسی روی پله ها بود و داشت از طبقه پایین می آمد بالا؛ اما هیچ وقت به طبقه دوم نمی رسید.

در را قفل کرده بودم. از پشت پنجره سایه های مبهمی را می دیدم. آدم هایی با صورت های بزرگ، با دست هایی سیاه. معصومه و خدیجه آرام و بی صدا دوطرفم خوابیده بودند.

انگشت ها را توی گوش هایم فرو کردم و زیر پتو خزیدم. هر کاری می کردم، خوابم نمی برد.

نمی دانم چقدر گذشت که یک دفعه یک نفر پتو را آرام از رویم کشید. سایه ای بالای سرم ایستاده بود، با ریش و سبیل سیاه.

چراغ که روشن شد، دیدم صمد است. دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم: «ترسیدم. چرا در نزدی؟!»

خندید و گفت: «چشمم روشن، حالا از ما می ترسی؟!»

گفتم: «یک اِهِمی، یک اوهومی، چیزی. زهره ترک شدم.»

گفت: «خانم! به در زدم، نشنیدی. قفل در را باز کردم، نشنیدی. آمدم تو صدایت کردم، جواب ندادی. چه کار کنم. خوب برای خودت راحت گرفته ای خوابیده ای.»

رفت سراغ بچه ها. خم شد و تا می توانست بوسشان کرد.

نگفتم از سر شب خواب های بدی دیدم. نگفتم ترس برم داشته بود و از ترس گوش هایم را گرفته بودم، و صدایش را نشنیدم.

قسمت صد و بیستم: داستان عاشقانه دختر شینا

پرسید: «آبگرم کن روشن است؟!» بلند شدم و گفتم: «این وقت شب؟!»

گفت: «خیلی خاکی و کثیفم. یک ماه می شود حمام نکرده ام.»

رفتم آشپزخانه، آبگرم کن را روشن کردم. دنبالم آمد و شروع کرد به تعریف کردن که عراقی ها وارد خرمشهر شده اند.

خرمشهر سقوط کرده. خیلی شهید داده ایم. آبادان در محاصره عراقی هاست و هر روز زیر توپ و خمپاره است. از بی لیاقتی بنی صدر گفت و نداشتن اسلحه و مهمات.

پرسیدم: «شام خورده ای؟!»

گفت: «نه، ولی اشتها ندارم.»

کمی از غذای ظهر مانده بود. برایش گرم کردم. سفره را انداختم. یک پیاله ماست و ترشی و یک بشقاب سبزی که عصر صاحب خانه آورده بود، گذاشتم توی سفره و غذایش را کشیدم.

کمی اشکنه بود. یکی دو قاشق که خورد، چشم هایش قرمز شد. گفتم: «داغ است؟!»

با سر اشاره کرد که نه، و دست از غذا کشید. قاشق را توی کاسه گذاشت و زد زیر گریه. با نگرانی پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!»

باورم نمی شد صمد این طور گریه کند. صورتش را گرفته بود توی دست هایش و هق هق گریه می کرد.

قسمت صد و بیست و یکم: داستان عاشقانه دختر شینا

گفتم: «نصف جان شدم. بگو چی شده؟!»

گفت: «چطور این غذا از گلویم پایین برود. بچه ها توی مرز گرسنه اند. زیر آتش توپ و تانکِ این بعثی های از خدا بی خبر گیر کرده اند.

حتی اسلحه برای جنگیدن ندارند. نه چیزی برای خوردن، نه جایی برای خوابیدن. بد وضعی دارند طفلی ها.»

دستش را گرفتم و کشیدمش جلو. گفتم: «خودت می گویی جنگ است دیگر. چاره ای نیست.

با گریه کردن تو و غذا نخوردنت آن ها سیر می شوند یا کار درست می شود؟! بیا جلو غذایت را بخور.»

خیلی که اصرار کردم، دوباره دست به غذا برد. سعی می کردم چیزهایی برایش تعریف کنم تا حواسش از جنگ و منطقه پرت شود.

از شیرین کاری های خدیجه می گفتم. از دندان درآوردن معصومه. از اتفاق هایی که این چند وقت برای ما افتاده بود.

کم کم اشتهایش سر جایش آمد. هر چه بود خورد. از ترشی و ماست گرفته تا همان اشکنه و نان و سبزی توی سفره.

به خنده گفتم: «واقعاً که از جنگ برگشته ای.»

از ته دل خندید. گفت: «اگر بگویم یک ماه است غذای درست و حسابی نخورده ام باورت می شود؟! به جان خودت این چند روز آخر را فقط با یک تکه نان و چند تا بیسکویت سَر کردم.»

خم شدم سفره را جمع کنم، پیشانی ام را بوسید. سرم را پایین انداختم.

قسمت صد و بیست و دوم: داستان عاشقانه دختر شینا

گفت: «خیلی خوشمزه بود. دست و پنجه ات درد نکند.»

خندیدم و گفتم: «نوش جانت. خیلی هم تعریفی نبود. تو خیلی گرسنه بودی.»

وقتی بلند شد به حمام برود، تازه درست و حسابی دیدمش. خیلی لاغر شده بود.

از پشت خمیده به نظر می آمد؛ با موهایی آشفته و خاکی و شانه هایی افتاده و تکیده. زیر لب گفتم: «خدایا! یعنی این مرد من است.

این صمد است. جنگ چه به سرش آورده…»

آرزو کردم: «خدایا! پای جنگ را به خانه هیچ کس باز نکن.»

کمی بعد، صدای شرشر آب حمام و خُرخُر آبی که توی راه آب می رفت، تنها صدایی بود که به گوش می رسید. چراغ آشپزخانه را خاموش کردم. با اینکه نصف شب بود.

به نظرم آمد خانه مثل اولش شده؛ روشن و گرم و دل باز. انگار در و دیوار خانه دوباره به رویم می خندید.

فردا صبح، صمد رفت کمی خرید کند. وقتی برگشت، دو سه کیلو گوشت و دو تا مرغ و سبزی و کلی میوه خریده بود.

گفتم: «چقدر گوشت! مهمان داریم؟! چه خبر است؟!»

گفت: «این بار که بروم، اگر زنده بمانم، تا دو سه ماهی برنمی گردم. شاید هم تا عید نیایم. شاید هم تا آخر جنگ.»

قسمت صد و بیست و سوم: داستان عاشقانه دختر شینا

گفتم: «اِ… همین طوری می گویی ها! شاید جنگ دو سه سالی طول بکشد.»

گفت: «نه، خدا نکند. به هر جهت، آنجا خیلی بیشتر به من نیاز دارند. اگر به خاطر تو و بچه ها نبود، این چند روز هم نمی آمدم.»

گوشت ها را گذاشتم توی ظرفشویی. شیر آب را باز کردم رویش. دوباره گفتم: «به خدا خیلی گوشت خریدی. بچه ها که غذاخور نیستند. می ماند من یک نفر. خیلی زیاد است.»

رفت توی هال. بچه ها را روی پایش نشاند و شروع کرد با آن ها بازی کردن.

گفتم: «صمد!»

از توی هال گفت: «جان صمد!»

خنده ام گرفت. گفتم: «می شود امروز عصر برویم یک جایی. خیلی دلتنگم. دلم پوسید توی این خانه.»

زود گفت: «می خواهی همین الان جمع کن برویم قایش.»

شیر آب را بستم و گوشت های لخم و صورتی را توی صافی ریختم.

گفتم: «نه… قایش نه… تا پایمان برسد آنجا، تو غیبت می زند. می خواهم برویم یک جایی که فقط من و تو و بچه ها باشیم.»

آمد توی آشپزخانه بچه ها را بغل گرفته بود. گفت: «هر چه تو بگویی. کجا برویم؟!»

گفتم: «برویم پارک.»

قسمت صد و بیست و چهارم: داستان عاشقانه دختر شینا

پرده آشپزخانه را کنار زد و به بیرون نگاه کرد و گفت: «هوا سرد است. مثل اینکه نیمه آبان است ها، خانم! بچه ها سرما می خورند.»

گفتم: «درست است نیمه آبان است؛ اما هوا خوب است. امسال خیلی سرد نشده.»

گفت: «قبول. همین بعدازظهر می رویم. فقط اگر اجازه می دهی، یک تُک پا بروم سپاه و برگردم. کار واجب دارم.»

خندیدم و گفتم: «از کی تا به حال برای سپاه رفتن از من اجازه می گیری؟!»

خندید و گفت: «آخر این چند روز را به خاطر تو مرخصی گرفتم. حق توست. اگر اجازه ندهی، نمی روم.»

گفتم: «برو، فقط زود برگردی ها؛ و گرنه حلال نیست.»

زود خدیجه و معصومه را زمین گذاشت و لباس فرمش را پوشید. بچه ها پشت سرش می رفتند و گریه می کردند. بچه ها را گرفتم.

سر پله خم شده بود و داشت بند پوتین هایش را می بست.
پرسیدم: «ناهار چی درست کنم؟!»

بند پوتین هایش را بسته بود و داشت از پله ها پایین می رفت. گفت: «آبگوشت.»

آمدم اول به بچه ها رسیدم. تر و خشکشان کردم.

قسمت صد و بیست و پنجم: داستان عاشقانه دختر شینا

چیزی دادم خوردند و کمی اسباب بازی ریختم جلویشان و رفتم پی کارم. گوشت ها را خرد کردم. آبگوشت را بار گذاشتم و مشغول پاک کردن سبزی ها شدم.

ساعت دوازده و نیم بود. همه کارهایم را انجام داده بودم. غذا هم آماده بود. بوی آبگوشتِ لیمو عمانی خانه را پر کرده بود. سفره را باز کردم. ماست و ترشی و سبزی را توی سفره چیدم.

بچه ها گرسنه بودند. کمی آبگوشت تریت کردم و بهشان دادم. سیر شدند، رفتند گوشه اتاق و سرگرم بازی با اسباب بازی هایشان شدند.

کنار سفره دراز کشیدم و چشم دوختم به در. ساعت نزدیک دو بود و صمد نیامده بود. یک باره با صدای معصومه از خواب پریدم.

ساعت سه بعدازظهر بود. کنار سفره خوابم برده بود. بچه ها دعوایشان شده بود و گریه می کردند. کاسه های ترشی و ماست و سبزی ریخته بود وسط سفره.

عصبانی شدم؛ اما بچه بودند و عقلشان به این چیزها نمی رسید. سفره را جمع کردم و بردم توی آشپزخانه. بعد بچه ها را بردم دست و صورتشان را شستم. لباس هایشان را که بوی ترشی و ماست گرفته بود، عوض کردم.

معصومه را شیر دادم و خواباندم. خدیجه هم کمی غذا خورد و گوشه ای خوابش برد. جایشان را انداختم و پتو رویشان کشیدم و رفتم دنبال کارم.

سفره را شستم. برای شام کتلت درست کردم. هوا کم کم تاریک می شد. داشتم با خودم تمرین می کردم که صمد آمد بهش چی بگویم.

قسمت صد و بیست و ششم: داستان عاشقانه دختر شینا

از دستش عصبی بودم. باید حرف هایم را می زدم.
صدای در که آمد، بچه ها از خواب بیدار شدند و دویدند جلوی راه صمد.

هر دویشان را بغل کرد و آمد توی آشپزخانه یک کیسه نایلونی کوچک دستش بود. سلام داد. سرسنگین جوابش را دادم.

نایلون را گرفت طرفم و گفت: «این را بگیر دستم خسته شد.»

تند و تند بچه ها را می بوسید و قربان صدقه شان می رفت. مثلاً با او قهر بودم.

گفتم: «بگذارش روی کابینت.»

گفت: «نه، نمی شود باید از دستم بگیری.»

با اکراه کیسه نایلون را گرفتم. یک روسری بنفش در آن بود؛ روسری پشمی بزرگی که به تازگی مد شده بود. با بته جقه های درشت.

اول به روی خودم نیاوردم؛ اما یک دفعه یاد حرف شینا افتادم.

همیشه می گفت: «مردتان هر چیزی برایتان خرید، بگویید دستت درد نکند.چرا زحمت کشیدی حتی اگر از آن بدتان آمد و باب دلتان نبود.»

بی اختیار گفتم: «چرا زحمت کشیدی. این ها گران است.»

روسری را روی سرم انداختم. خندید و گفت: «چقدر بهت می آید. چقدر قشنگ شدی.»

پاک یادم رفت توپم از دستش پر بود و قصد داشتم حسابی باهاش دعوا کنم. گفت: «آماده ای برویم؟!»

قسمت صد و بیست و هفتم: داستان عاشقانه دختر شینا

گفتم: «کجا؟!»

گفت: «پارک دیگر.»

گفتم: «الان! زحمت کشیدی. دارد شب می شود.»

گفت: «قدم! جان من اذیت نکن. اوقات تلخی می شود ها! فردا که بروم، دلت می سوزد.»

دیگر چیزی نگفتم. کتلت ها را توی ظرف درداری ریختم. سبزی و ترشی و سفره و نان و فلاسک هم برداشتم و همه را گذاشتم توی یک زنبیل بزرگ.

لباس هایم را پوشیدم و روسری را سرم کردم. جلوی آینه ایستادم و خودم را برانداز کردم. صمد راست می گفت، روسری خیلی بهم می آمد.

گفتم: «دستت درد نکند، چیز خوبی خریدی. گرم و بزرگ است.»

داشت لباس های بچه ها را می پوشاند. گفت: «عمداً این طور بزرگ خریدم. چند وقت دیگر هوا که سرد شد، سر و گوشت را درست و حسابی می گیرد.»

قرار بود دوستش، که دکتر داروساز بود، بیاید دنبالمان. آن ها ماشین داشتند. کمی بعد آمدند. سوار ماشین آن ها شدیم و رفتیم بیرون شهر. ماشین خیلی رفت، تا رسید جلوی در پادگان قهرمان.

صمد پیاده شد، رفت توی دژبانی. خانم دکتر معصومه را بغل کرده بود. خیلی پی دلش بالا می رفت…

°•●○♡○●•° ادامه دارد °•●○♡○●•°

بیشتر بخوانیم… بخش‌های خواندنی کتاب «دختر شینا»

بیشتر… درباره دختر شینا : یک عاشقانه نرم و لطیف

namakketab
دیدگاه کاربران
2 دیدگاه
  • Sari 18 خرداد 1400 / 11:18 قبل از ظهر

    خیلی عالی بود❤️❤️😻🥰کاش نصف دیگه هم زودتر منتشر شه

  • Dorsa 15 خرداد 1400 / 7:56 قبل از ظهر

    عالی بود♥️♥️😍😍

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *