داستانی دفاع مقدسی اما متفاوت و جذاب: کتاب آنا هنوز هم می خندد

معرفی:
دیده ای بعضی ها در اوج غم می خندند و بعضی ها در اوج شادی اشک می ریزند؟
وقتی کتاب را می خواندم با چشمان اشکبار می خندیدم و با لبخند اشک می ریختم.
شوری اشکم با شیرینی لبخندم یکی شده بود.

بریده ای از کتاب(۱):
هیچ کس به اندازه ی زنِ خانه خوش حال نبود. نوزادی تپل و سفید را که بعد از سیزده سال به دنیا آورده بود از بغل جدا نمی کرد. روی میز بزرگ وسط حال هدیه های خاله، دایی، عمو و عمه و … داخل برگه های کادو پیچیده شده بودند.
کودکی خود را رساند کنار میز هدیه ها و با اسپری، برف شادی به هوا پاشید. کودک دیگری فشفشه ی روشنی را که داخل دستش می سوخت و جرقه می پراند را دور خود می چرخاند.
منتظر بودند تا کادوها زودتر باز شوند. زن لحظه ای فرصت پیدا کرد تا به شوهر نگاه کند. مرد روی کاناپه آرام و بی حرکت نشسته بود. زن خود را به شوهر رساند و پرسید: حسن همه چیز مرتبه؟

مرد سرد پاسخ داد: بله!
-شام… دسر… کیک… یه وقت… .
– گفتم همه چیز مرتبه!
– چیزی شده؟ این جوری مهمونا یه وقت فکر می کنن… پاشو بیا گرم بگیر!
مرد لبخند سردی زد. چیزی نیس. برو می آم!
زن نوزاد را نشان داد.
_همه زندگی مون رو هم خرج کنیم . ارزش داره! اونم بعد این همه سال.
مرد فقط سر تکان داد. بلند شد. به نوزاد خیره شد و صورتش را بوسید. به زن گفت: تو برو پیش مهمونا، یه سیگار می کشم بر می گردم.!
-سیگار سمه برات، با اون ریه درب و داغون شیمیائیت.
مرد رفت داخل حیاط. دانه های برف کمی درشت تر شده بود. بعد از مدت ها سیگاری آتش زد. دود کرد و به پنجره ی هال خیره شد. سرفه لحظه ای رهایش نمی کرد. سیگار را که زیر پا له کرد، صدایی شنید:
– آقای قنبری، بدجور سرفه می کنی.
-شیمیایی لعنتی!
-ناراحتی؟ زنت نگرانه!
مرد مردد کاغذ آزمایشی از جیبش بیرون آورد. طرف رفیقش دراز کرد.
_بچه سرطان خون داره! عارضه شیمیایی شدنم تو جنگه!

بریده ای از کتاب(۲):
هاشم… شما هستی؟
برگشت، گفت: امریه؟!
نوجوان هول گفت: بی…بی‌ سیم چی‌ ام.
– بی‌سیم‌ چی کجا بودی؟
– گردان بودم!
– با کی کار کردی؟
انگشتان دست را یکی یکی تا زد کف دست حنا بسته اش.
– اسلام نسب، اعتمادی، عباسی، زارع، کدخدایی، بازم بگم؟
– خدا بیامرزتشون! یکی رو بگو زنده باشه.
– والله حالا که فکر می‎کنم، بی سیم چی هرکی بودم، شهید شده!
– پس سر همه رو خوردی؟ برو خدا روزیت رو جای دیگه بده!
– نیگاه به قد ریزم نکن، تجربه دارم.
– با این اسمایی که ردیف کردی معلومه!
– پس قبول کردی؟
– حرفی نیس! ولی می دونی هرکی تا حالا شده بی سیم چی من، شهید شده؟
– بله! شما تا الان نُه تا بی سیم چی داشتید که همشون شهید شدن. منم نُه تا فرمانده داشتم که شهید شدن.
– خوبه! پس بچرخ تا بچرخیم! (صفحه: ۴۵ و ۴۶)

namakketab
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *