اگر بابا بمیرد : بخوان تا بدانی تکلیفت در روبه رویی با مشکلات چیست.

اگر بابا بمیرد : بخوان تا بدانی تکلیفت در روبه رویی با مشکلات چیست.

اگر بابا بمیرد : محمدرضا سرشار، سوره مهر

معرفی:

اگه یه مشکل سخت برات پیش بیاد چیکار می کنی؟ چه جوری حلش می کنی؟
میخوای بدونی اسماعیل چیکار کرد؟ با اینکه فکر می کرد کاری ازش برنمیاد اما…. بخون تاکیف کنی.

خلاصه:

داستان پسر نوجوانی که در روستایی زندگی می کند که خیلی برف باریده و راه های ارتباطی بسته شده و پدرش هم به شدت مریض است، او برای خوب شدن پدرش فقط دعا می کند تا اینکه می فهمد دعای خالی نتیجه ندارد و باید برای حل مشکل تلاش هم کرد…

بریده کتاب(۱):

سلامی کردیم و رفتیم پشت کرسی بنشینیم. مادر برجعلی دو تا چای ریخت و جلومان گذاشت و گفت: اسماعیل… بابایت چطور است؟
آهی کشیدم وگفتم: حالش بدترشده، دیروزتاحالاحتی چشم بازنکرده.
برجعلی گفت: این طور نمی شود که دست روی دست بگذاری وغصه بخوری، بیا فکرهایمان راروی هم بریزیم شاید راهی به نظرمان برسد.
بی حوصله گفتم: مثلاچه راهی؟ برای خوب شدن او دکتر لازم است که بهش دسترسی نداریم جز اینکه خدا کاری کند.
بعدسر به آسمان بلند کردم و از ته دل گفتم: ای خدا خودت شفایش بده! حالا که دست ما از همه جا کوتاه است.
برجعلی گفت: تو هم مثل ادم های راحت طلب فکر می کنی! مگر یادت رفته آقا معلم چی گفت؟
گفتم: درباره چی؟
گفت: درباره دعا!
گفتم:نه چیزی یادم نمیاد.
برجعلی گفت: آقا معلم می گفت: خداهیچ کاری رو الکی الکی جور نمی کند. هرکاری رابه وسیله واسبابش درست می کند. برای همین اولاً نباید توقع زیادی وغیرممکن ازخدا داشته باشیم ومنتظر باشیم خداوند برای ما یک نفرمعجزه کند. ثانیاً اگردعا کنیم باید همراه دعایمان عمل هم باشد.
با تعجب گفتم: نمی فهمم! منظورت ازعمل چیست؟
برجعلی گفت: معلوم است دیگر! تو باید فکرت رابه کار بیندازی و راه حلی پیداکنی، بعد برای رسیدن به نتیجه دست به کارشوی. آن وقت اگر از خداکمک بخواهی کمکت کند، معلوم است که کمکت می کند و گرنه بیشتر وقت ها با دعای خشک و خالی جز اینکه خودت راگول بزنی کاری نکرده ای.

بریده کتاب(۲):

-سوزسردی می وزید. قرچ قرچ فشرده شدن برف ها زیرپایمان وهن وهن نفس نفس های مشهدی قاسم, تنها صدایی بود که به گوش می رسید. ناگهان زوزه بلندی سکوت شب را شکست وبه دنبالش چند زوزه دیگر….
سرجایمان میخکوب شدیم. وحشت سرتا پایمان را گرفت. مغزمان فلج شد. چندلحظه مثل مجسمه های سنگی ایستادیم وگوش دادیم.
مشهدی قاسم با لحنی که اهنگ گریه داشت گفت: تمام شد! ازچیزی که می ترسیدم به سرمان آمد, گله گرگ ها! برجعلی گفت: حالا چه کار کنیم؟
مشهدی قاسم گفت: حرف از رودر و شدن گذشته باید فکری دیگرکرد.
برجعلی یکدفعه ازجایش پرید وگفت:آتش…آتش! وهیجان زده اضافه کرد: کبریت…!مشهدی قاسم کبریت…!
صدای زوزه ها آن به آن نزدیک ترمی شد. درآن تاریکی چیزی که نمی دیدیم ولی می توانستیم حدس بزنیم چهل پنجاه متر یشتر با ما فاصله ندارند.
برجعلی پالتویش رادراورد قسمتی از برف ها را کنار زد و پالتو را روی زمین گذاشت.
حالا صدای نفس نفس زدن گرگ هاراهم می توانستیم بشنویم. من و مشهدی قاسم شروع به کندن لباس های رویمان کردیم. برجعلی شروع کرد کبریت کشیدن. کبریت اولی دومی کاری ازپیش نبرد.
نالیدم :برجعلی! عجله کن رسیدند!…
چندین نقطه روشن درست به چندقدمی مارسیدند و بعد هیکل های ترسناک گرگ ها ازمیان مه پیداشد….

کتابدوست
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *