امیرحسین وچراغ جادو

امیرحسین وچراغ جادو

امیر حسین و چراغ جادو
نویسنده: ابراهیم حسن بیگی

انتشارات: کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان

اگر می خواهید به آرزوهایتان برسید این کتاب را بخوانید.

برشی از کتاب:

امیر حسین و چراغ جادو کتابی متفاوت و آموزنده برای پسرهای نوجوان است.
بچه غول گفت: ((ما باید نداریم آقا امیر. می توانیم مثل دوتا دوست کنار هم باشیم من الان پیش تو هستم تا به تو کمک کنم به آرزوهایت برسی. البته قدم به قدم و یکی یکی))
امیرحسین که داشت لجش در می آمد. گفت: من حال و حوصله زیادی ندارم ها! تو هنوز مرا نشناخته ای. اگرتو یک غولی و مال منی، بایدهر چه می گویم مو به مو گوش بدهی))
بچه غول گفت: عجب بچه تند مزاجی هستی. شما آدم ها یک ضرب المثل داریدکه می گوید: ((یواش برو با هم بیاییم))
امیرحسین صدایش رابلندکردوگفت: تو بچه غول یه وجبی برای من ضرب المثل می خوانی؟ همین الان باید آرزوهای منو برآورده کنی.
بچه غول گفت: مثل اینکه تو حرف حساب حالیت نمی شود. کاری نکن که خودم را گم وگور کنم وبرای همیشه از پیشت بروم.
امیرحسین گفت:یک ریال بده آش به همین خیال باش.

صدایی ازچراغ درنیامد….(ص۲۶)

بریده کتاب(۲):

همان طور که فکر می کرد و پلک هایش روی هم می افتاد صدایی شنید؛
_امیرحسین! بیداری؟
چشم هایش را باز و سرش را بلند و به تخت میترا نگاه کرد و پرسید: “میترا تو بودی صدایم زدی؟”
میترا با صدای خواب آلود جواب داد: “نه! داشت خوابم می ‌برد.”
امیرحسین چراغ را از روی سینه اش برداشت و آن را کنار بالش گذاشت و به پهلو دراز کشید.
_امیرحسین! با تو هستم. صدایم را می شنوی؟
این بار صدا کاملا واضح بود که از کنار گوشش می آمد. سرش را بلند کرد و چشم به در دوخت که بسته بود و بعد به میترا که سرش زیر ملافه بود. پس چه کسی او را صدا می زد؟ صدایی پسرانه که انگار سرش را گذاشته بود بیخ گوش او و می گفت: “من این جا هستم امیرحسین! توی چراغ.”

بریده کتاب(۳):

چراغ را توی دستش گرفت و گفت: “حالا من توی این تابستان چه خاکی به سرم بریزم و چه طور یک پول و پَله ‌ای به دست بیاورم؟”
بچه ‌غول گفت: “این شد حرف درست و حسابی! اصلا من این جا پیش تو هستم تا همین چیزها را یاد تو بدهم. نه این که با سه سوت پول بریزم به دست و پایت.”
امیرحسین آهی کشید و گفت: “اما چه خوب می‌ شد که با سه سوت پول و پَله می ‌ریختی زیر دست و پایم.”
بچه‌ غول گفت: “به آن جا هم می ‌رسیم…”

بریده کتاب(۴):

امیرحسین گفت: “ببین بچه غول، آبروی من در میان است. جان مادرت این دو صفحه کاغذ را هر جور می ‌خواهی خط‌ خطی کن و یک انشا در مورد ادیسون بنویس. ادیسون را که حتما می‌ شناسی؟”
بچه‌ غول گفت: “بله توماس ادیسون وقتی پسر بچه‌ کوچکی بود و آرزوهای بزرگی داشت، من پیشش رفتم و به او کمک کردم تا به آرزوهایش برسد.” امیرحسین به زور جلوی خنده‌ اش را گرفت و گفت: “چه دروغ ‌های بامزه‌ ای هم بلدی بدجنس! ادیسون مال صد سال پیش بود. آن هم توی یک کشور خارجی.”

بریده کتاب(۵):

از آن لحظه که پلیس زنگ در خانه را زد و پدر و مادرش هراسان آمدند جلوی در حیاط و ماجرا را از آقای پلیس شنیدند، تا آن لحظه که پدر از شرم و عصبانیت رنگ صورتش سرخ شده بود و صدایش موقع حرف زدن می ‌لرزید، تا آن وقتی که مجبور شد کلی عذرخواهی کند و به شانس بد خود فحش دهد که چنین پسری دارد…، مثل یک قرن گذشت و آرزو کرد که ای کاش هرگز چراغ جادو را پیدا نکرده بود.

بریده کتاب(۶):

امیرحسین قصد داشت امشب حرف آخر را به او بزند و باز اگر جز وعده و وعید چیزی از او نشنید، برگردد و قید گنج را بزند.
دلشاد با چهره ‌ای خندان از پله‌ های ایوان بالا آمد. کیسه ‌ای که توی دستش بود را روی زمین گذاشت و گفت: “بالاخره گنج را پیدا کردیم.”

مرتبط با کتاب امیرحسین و چراغ جادو

بیشتر بخوانید:      دخترها هم کتابی با همین محتوا بخوانند

بیشتر ببینید:       قهرمان زندگی دخترها و پسرهای ایرانی

namakketab
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *