عریان در برابر باد
نویسنده: احمد شاکری
انتشارات: سوره مهر
معرفی:
گاهی یک نفر کاری می کند که از صدها انسان بر نمی آید. و گاهی محبت ریشه ای می شود که هزاران هزار حیله و دشمنی نمی توانند آن را خشک کنند. آن یک نفر پسری جوان به نام “یوسف” است و آن ریشه، محبت در دل پسرها و دختران روستا.
تا دنیا دنیاست این شیوه پاسخ می دهد.
بریده کتاب(۱):
صدای خس خس نفس های یوسف از داخل اتاق شنیده می شد:
– امروز زودتر آمدی، سلام!
دلارام در را بازکرد، قدم به داخل اتاق گذاشت.
– سلام، این دفعه ازکجا فهمیدی؟ فکر کردم می توانم غافلگیرت کنم.
– مثل همیشه از عطر لاله های وحشی.
دلارام به نرمی خندید. یوسف سرش را پایین انداخت. دست هایش بر بدن کهربایی کاسه شیر نشستند:
– عطر تو خواب را از چشم معلم این ده پرانده، انگار عطر گلی بهشتی است. هروقت به افکار افلاطون فکر می کنم، خودم را در غار تاریک او می بینم که پشت به دهانه ی غار، تو را که چون سایه ای بر دیواره ی آن می خرامی نگاه می کنم و سعی می کنم در تخیلم صورت واقعی تو را در عالم مثال تصور کنم.
دلارام روسری بلند اش را از سر برداشت و زمزمه کرد: فکر نمی کنم هیچ فیلسوفی در تاریخ، عاشق خوبی از آب درآمده باشد.
یوسف گفت:
برای من عشق به تو، عشق به تمام خوبی هاست و تمنای خوبی ها همان ذکر است.
نگاه متعجب دلارام بر تصویر نقاشی روی دیوار اتاق گشت و روی تصویر که تنها با دو رنگ سیاه و قرمز کشیده شده بود دوخته شد….
بریده کتاب(۲):
صدای انسان نبود، ترنمی روح نواز از الهامی آسمانی بود، گویی دلش را تسخیر می کرد.خود را آرام به پنجره ی عرق کرده ی اتاق نزدیک کرد. رودابه با موی بافته پشت دار قالی نشسته بود محمد بر روی دفتر بازش خوابیده بود. مقابلش زنی بود که با افسون خود دل بی رحم ترین چریک کردهای دره چوپان را جادو کرده بود. رودابه با قدرتی باور نکردنی تاروخ را از چنگ تشکیلات بیرون کشیده بود و تاروخ را مقابلش قرار داده بود.
اندام ظریف رودابه که در لباس پولک دار محلی خیره کننده به نظر می رسید آتش حسادتش را شعله ور می کرد. انگشت های ظریف رودابه به سرعت میان تارهای پشمی می لغزید وچشم های خمارش فطرت زنانه ی منیژه را که همواره با آن جنگیده بود در او زنده می کرد. خود را در پایان راه می دید. قدرتی برای بازگشت نداشت. نمی توانست همه ی سالهای ریاضت کشیدنش را برای داشتن روحی مردانه خراب کند. یا باید روحش را میکشت یا رودابه را ….
بریده کتاب(۳):
شبح سیاه رنگ تک درخت بلند عریانی از میان کوران برف مقابل نگاهش جان گرفت. شاخه های تنومند و عریانش تا جایی که چشم کار می کرد در دل ابرهای سیاه فرو رفته بود. به عمرش درختی به این عظمت ندیده بود. احساس می کرد در بن بستی که نه راه پیش دارد و نه راه پس، گرفتار درختی هیولایی شده است.
پیری سیاه پوش با چشمانی سبز رنگ به او چشم دوخته و بر درخت تکیه زده بود. یوسف بر خود نهیبی زد. سعی کرد ذکر بگوید. صفحه ی ذهنش پاک شده بود.
پیرمرد با صدای خشک و زنگ دار گفت: به سوی من بیا.
پیرمرد دست دراز کرده بود از شاخه ی خشکیده ی درخت، سیب سرخی چید و به طرف یوسف گرفت. بخور! تا دانش خود و هرآنچه از دست داده ای را بازیابی، در این بیابان جز من کسی نیست که به فریادت برسد. این، سهم توست.
دست پیش برد. تردید، خوره ی جانش شده بود. هوس سیب کرده بود. دندان بر هم سایید، پنجه هایش را مشت کرد و دستش را پس کشید. در زوایای پنهان روحش گرمایی را حس کرده بود. چیزی که هنوز رهایش نکرده بود…..بی اختیار دستانش را به آسمان برد و فریاد زد: خدااااا… نفهمید چطور این کلمه از دهانش خارج شده بود. لباس بلند و سیاه پیرمرد در چشم برهم زدنی بر بدنش پوسید و بر زمین ریخت. موهای خشن و بلند بر بدنش روییدند و هر لحظه کبودتر می شد. پیرمرد به حیوانی مسخ شده می نمود. به نفس نفس افتاد. بوی مردار هوا را انباشت. پیرمرد نبود. گرگ بود.
بریده کتاب(۴):
این زن، فریبنده ترین و سخت ترین موجودی است که به عمرت خواهی دید. روح مردانه ای است که در کالبد یک زن از خرد کردن غرور مردانی که از او متنفرند و یا تا حد عشق او را دوست دارند لذت می برد. دوگانگی مجسم! هیچ وقت سعی نکن مقابلش قرار بگیری. او سالهاست که در سمت فرمانده ی تشکیلات، در مشکل ترین شرایط دوام آورده است. فقط یکبار او را در مجمع فرماندهان حزب دیده ام. بسیار در خور اعتماد است ولی به هیچ وجه دوست داشتنی نیست.
بریده کتاب(۵):
خلیفه گفت: “هر خلیفه نوزده هزار ذکر را پشت سر میگذارد.
ولی آن مقامی که پسرت را در آن دیدم با ذکر دستیافتنی نیست …
پسر چه کار میکنی در تنهایی کوه؟”…
هیوا گفت: ” فکر!”
خون به چهره خلیفه دوید. لبخندی زد و گفت: “احسنت! خوب گفتی رولکم، فلسفه خواندهای یا عرفان؟!”
هیوا نگاه کودکانهاش را به زمین دوخت و گفت: ” قرآن!”
گونههای خلیفه لرزید و گفت: “چه میدانی از قرآن؟”
هیوا نگاهی کوتاه به خلیفه و ابوخضر انداخت و سکوت کرد.
چشم هایش را بست و ترنمی که بارها صبحگاهانِ کانیچاو در کلاس درس از زبان یوسف شنیده بود در ذهنش جان گرفت:
“بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ. إِنَّ فِی خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَاخْتِلَافِ اللَّیْلِ وَالنَّهَارِ لَآیَاتٍ لِأُولِی الْأَلْبَابِ” (آل عمران/ ۱۹۰ صفحه ۵۰،۵۱
بریده کتاب(۶):
ملا ادریس گفت: “الان دیگر چشمهایم نوری برای خواندن ندارند.
زانوهایم در قیام نماز از ضعف میلرزند. ولی هنوز به آنچه میخواستم، نرسیدهام.
گمشده من نه در اشعار منصور حلاج، بلکه... گمشده من، گمشده امام شافعی است. گمشده ابن ابیالحدید است.”
ملا ادریس لحظهای مکث کرد و با نگاه عمیقی به یوسف، گویی با خود زمزمه کند:
– و ماتَ الشافعی و لیس یدری/ علی ربُّه ام ربه الله
(زندگی شافعی به پایان رسید در حالی که ندانست آیا علی رب اوست یا خداوند رب اوست) صفحه۳۱۵
بریده کتاب(۷):
با خود عهد کرده بود بیش از دو گلوله شلیک نکند.
گلوله ای بر قلب یوسف چون سالها پیش با دستگیری قدرت، تنها عشق نطفه بسته در قلبش را کشته بود و گلوله ی دوم برای مغز تا روح که هیچگاه تعالیم مارکس را درک نکرده بود و همه ی آن ها را به عشق زنی فروخته بود.
ارزیابی بیشتر:
_”الفبا… الفبا… همه چیز در همین الفباست. قرآن هم از الفباست.”
نویسنده ”عریان در برابر باد” با شیوه ای نو، فصل بندی کتاب را بر اساس حروف الفبا تنظیم می کند و اولین کلمه هر فصل، با همان حرف عنوان فصل آغاز می شود. این کتاب داستان بلندی است به نویسندگی احمد شاکری، با مضمون کلی دفاع مقدس، به روایت هم میهنان غیور کُردمان، اما با دورن مایه ای از طرفی عرفانی و از طرفی سیاسی.
دال، دفاع مقدس
کتاب، روایتگر دوران پس از دفاع مقدس و رد آن بر روزگار ماست: شهدای تپه برهانی، یوسف که مدال جانبازی شیمیایی را از آن دوران بر سینه دارد، و ملاادریس، که سرانجام پسر شهیدش واسطه هدایت او به ولایت می شود. تپه برهانی که مدفن شهداست، محلی می شود برای وزش نفحات خداوندی: معجزه ای که برای نجات هیوا اتفاق می افتد، هدایت معنوی ملا ادریس و….
عین، عرفان
از نظر من، جذاب ترین و دلنشین ترین قسمت داستان، جنبه عرفانی آن است که با شیوه ای کم نظیر، مباحث اعتقادی را در داستان مطرح کرده و خواننده را مستغرق در آن می کند. اگر بخواهم بگویم، باید صفحه ها بنویسم. آن می گویم که در این مجال بگنجد.
هیوا (پسرک چوپان) ازخودگذشتگی ای در ابتدای داستان می کند و شب را در کوه و سرما و در رزم با گرگ ها به سر می برد تا حیوانی را نجات دهد. این جاست که گویی سفری درونی را آغاز می کند به سوی خداوند. تمام موهای سرش می ریزد و بدون مو می شود، ”مثل حاجی ها”. مقامش تا جایی می رود که خلیفه (بزرگ صوفیان ده) در رویایی او را می بیند که سر ریسمانی را که بر گردن خلیفه است، در بالای تپه برهانی به دست دارد و خلیفه، افتان و خیزان به او می رسد.
اما هیوا این همه را مدیون معلم خود، یوسف است، که تلمیحی دارد به یوسف پیامبر، اما عمدتا از جنبه ولایت مادی و معنوی که حضرت یوسف بر مردم داشت. یوسف معلم، نه تنها برای آبادانی ده دغدغه دارد، بلکه هدایت معنوی مردم را نیز بر عهده گرفته است. تا آن جا که حتی خلیفه صوفیان در آخرین لحظات عمرش، می یابد که عمری را بیراهه رفته و یوسفش را اکنون یافته است: ”اِنّی لاَجدُ ریحَ یوسف لولا اَن تُفَنِّدون”
اما سرانجام، در انتهای کتاب هویدا می سازد که بیرق هدایت در دست ”یوسف” دیگری است که یوسف معلم و ابراهیم و شهدای تپه برهانی، همگی چشم به او دارند و پشت سر او ایستاده اند…
سین، سیاست
کتاب، سویی نیز می افکند بر سیاست روز و فعالیت ها و تبلیغات وهابیت. آنها با صرف پول های هنگفت و زد و بند با بزرگان روستا، در پی تطمیع و جذب مردم به نیروهای نظامی شان (به اسم پرچم اسلام و کمک به برادران مسلمان) هستند.
علاوه بر این، یکی از بحث های مهم امروزه جهان اسلام را نیز مطرح می کند: ”وحدت”. بدین منظور، چهار روایت از اسلام را به تصویر می کشد:
یک) تشیع: صراط مستقیم که همان ولایت اهل بیت است و امروزه تشیع پرچم آن را بلند کرده است.
دو) اهل تسنن: در داستان بسیار محترمانه و قابل تقدیر از ایشان یاد می شود، که عمدتا در ملا ادریس، ماموستای شافعی روستای کانی چاو، تجلی یافته که عالمی وارسته و فرزانه است. او با یوسف (معلم جوان ده) به بحث علمی می نشیند، سال ها مشغول مبارزه سیاسی بوده و تنها فرزندش را تقدیم میهن اسلامی کرده است.
شیعیان و اهل تسنن بیش از همه با یکدیگر قرابت دارند و می توانند دریچه های نویی را به روی یکدیگر بگشایند. اما آن چه نهایتا خود بزرگان اهل تسنن (من جمله امام شافعی) اعتراف کرده اند، مرادشان، مراد شیعیان عالم، علی بن ابی طالب بوده است.
سه) تصوف: با اعتقادات و مناسک خاص و عجیب و بعضا ریاضت طلبانه، اگر چه اشتباه می روند، اما می توان با آنها همکلام و همسفره شد و مشترکات زیاد است.
چهار) وهابیت: اگر چه از دل اسلام برآمد، اما در تقابل با پیکره اسلام قرار می گیرد و تنها در اندیشه دنیای خود است. این نحله مقابل سه نحله دیگر اسلامی است و همگی آن را دشمن می دارند.
نقد این کتاب را اینجا بخوان:
نقد رمان عریان در برابر باد : با مضمون کلی دفاع مقدس، اما با درون مایهای عرفانی – سیاسی.