
معرفی: طوفان وقتی می آید همه چیز را ویران می کند. چقدر خوب طوفانی بیاید و همه ی خرابی های وجود انسان که به دروغ آنها را آبادی می بیند ویران کند. شاید بنایی نو بسازد و به سامان برسد.
خلاصه: داستان پسری است که روانی نا آرام دارد و به صورت کاملا اتفاقی و بعد از آشنا شدن با یک زن رقاصه بیماری اش برطرف می شود.
زن توبه می کند و پسر را بزرگ می کند و برای تحصیل او را به خارج می فرستد و …
بریده ای از کتاب(۱):
همین آزیتا خانم درست همان زمانی که با سوزوگداز به من می گفت دوستت دارم، چند نفر دیگر را هم همزمان مورد تفقد قرار می داد و وقتی من احمق ساده لوح متوجه ماجرا شدم و مواخذه اش کردم در کمال بی شرمی جواب داد خب مگه چیه آدم چند تا پروژه رو همزمان به طور موازی پیش ببره که یکیش به نتیجه برسه؟
من هم به خاطر اینکه برای همیشه او را از زحمت توالت و سایه و خط چشم خلاص کنم، با یک مشت مختصر، دور چشمش را سایه مشکی کار کردم. (ص ۱۶۰)
بریده ای از کتاب(۲):
قضای نماز صبح را، طبق سفارش حضرتعالی، پیش از نماز ظهر خواندم و نگذاشتم بماند برای بعد. این هم جهت ریا وخود شیرینی. پیش تو یا خدا؟ فرقی نمی کند!
فعلا که تو نماینده ی تام الاختیار ایشان در دل و جان منی . (ص ۱۳۹)
بریده ای از کتاب(۳):
– غصه خوردم، به خاطر تنها شدن تو، بخاطر اینکه تو بهترین و نزدیک ترین مونس و همدمت را از دست دادی و سعی کردم که خودم را جای تو بگذارم و عمق اندوه تو را در این مصیبت و هجران، درک و حس کنم، و فکر می کنم که تا حدود زیادی متوجه عمق فاجعه شده ام. صفحه ۲۴۴